پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

در انتظار معجزه

دنیا چقدر کوچکه !

1394/8/30 1:22
نویسنده : عاطفه
449 بازدید
اشتراک گذاری

برای همه پیش میاد که ناخوداگاه در یه جمعی که هستن میل و احساس قلبی بیشتری نسبت به یه نفر دارن .

اول - چند سال پیش قبل از بارداری و دوره ی حاملگی توی کلاسم در مهد کودک دختر چشم درشت ساکتی بود به اسم هلیامحبت ! که تاب لحظه ای جدایی از من و نداشت و زمان قضای حاجت هم مثل بچه ای کوچک پشت در دستشویی می ایستاد و من  عجیب دوستش داشتممتنظر. جزو بچه هایی بود که تو خونه هم دلتنگشون میشدم و مدام حرفشون و میزدم. هر روز صبح و عصر بابای دخترک همراهش بود و تو مدتی که تو کلاس کنار هم بودیم فقط دو سه بار مامانش و دیدم و انقدر مشغله داشت که زمانی برای نزدیک تر شدن بهم نداشتیم ولی درباره هلیا با باباش زیاد حرف زده بودم. محل کارش نزدیک مهد بود و زودتر میومد هلیا رو میگرفت و منتظر میموندن تا مادرش بیاد و تا رسیدن اون من با سرویس محل کارم رفته بودم.

شش ماه مرخصی زایمان داشتم و قبل از رفتن به مرخصی تمام تلاشم و کردم تا هلیا با مربی جایگزین اخت شه و صمیمی شن . بعدش تمام مدت ، دلتنگش بودم و گاه خوابش و میدیم و گاه تو بیداری صداش و میشنیدم.

دوم آبان 91 به محل کارم که برگشتم با پسرکی شش ماهه در بغل اولین کسی که سراغش و گرفتم هلیا بود و وقتی شنیدم مدتی دیگه مهد نمیاد واقعا جا خوردم و احساس عجیبی بهم دست دادغمگین. و این دلتنگی و بغض اش تو دلم موند . چند باری با کمک مدیر به شماره های داخل پرونده زنگ زدیم و جوابگو نبودن. آدرس محل کار پدر نزدیک بود و هر روز میگفتم امروز واسه پیگیری میرم و فردا میرم . تا اینکه لابه لای مشغله های دیگه گم شد و مهدکودک جا به جا شد و خیلی اتفاقای دیگه که میدونید غمناک.

درست سه سال بعد از اون اتفاق خواهر شوهر عزیز از اون سر دنیا بهم زنگ زد و گفت : عاطفه تو شاگردی به اسم هلیا .... داشتی ؟؟؟؟

با تعجب و هیجان گفتم آره تو از کجا میدونی تعجب ؟ و شنیدم که بهم سلام رسوندن و اونجان و هلیا هزار ماشالله بزرگتر شده و ممنونن بابات روزایی که کنار دخترشون بودمبوس .

باورم نمیشد . من کجا دنبالشون میگشتم و اونا کجا من و پیدا کردن. انگار یه مشکل بزرگ زندگیم حل شده باشه و حالا دورادور جویای احوالشم و با گرفتن شماره تماس جدید بهشون نزدیکترم و وقت دیدن فیلم جشن های مهد کودک و تماشای دختر زیباروی دوست داشتنی کنارم کمتر احساس دلتنگی میکنممحبت.(1)

دوم - اول دبیرستان مدرسه ای نمونه دولتی میرفتم به اسم هاجر . فقط یکسال تو اون مدرسه بودم و سال بعدش به خاطر انتخاب رشته از اون فضا جدا شدم ولی حضور سه نفر باعث شد هرگز نتونم هیچ روزی از نه ماه تحصیلی سال 79 رو فراموش کنم . اولیش دوستم ندا که بی خبر از هم تو یه رشته مشترک در مدرسه ای خیلی دور تر از منطقه قبلی ثبت نام کرده بودیم و دوستای صمیمی با هم شدیم و بعد از چند روز هم فهمیدیم خونه هامون در یک مجتمع و چند بلوک فاصله با هم قرار داره و سالهاس این دوستی ادامه دارهمحبت. دومین دختری به اسم فاطمه که باهام خیلی صمیمی بود و خیلی راز های مگو با هم داشتیم و بعد از اون سال ارتباطمون کم و بیش ادامه داشت تا وقتی رفتم دانشگاه و از اون زمان تا به حال فقط یکبار تونسته بودم باهاش تماس بگیرم و فهمیده بودم که ازدواج کرده و اولین بچه اش رو باردار بود و بعد شماره اش عوض شد و هیچ جوره نتونستم پیداش کنم دلشکستهو سومی اش دختری به اسم مانا که خیلی دوستم داشت و سر یه قهر و آشتی بچه گونه هیچ نشون و آدرسی نذاشتم ازش تو ذهنم بمونهسکوت.

حالا درست بعد از رد کردن یه طوفان بزرگ و سپری کردن کلی روزای تلخ و ناراحت کننده غمناکیهو تو یکی از دفعاتی که به دنبال پیامای دلگرم کننده و زیبای شما صفحه مدیریت وبلاگ و باز کردم دیدم یه پیغام دارم بدین شرح :

خوشحالم که خوبی و روزهای خوبی را در کنار پسر گل و زیبات میگذرونی دوستت دارم و به یادت هستم همکلاسی صمیمی سال هشتاد هاجر کلاس یک چهار

حال اون لحظه ام قابل وصف نیست و حال زمانی که ایمیل زدم و خواستم تا نشونه های بیشتری بدن و فهمیدم دوست عزیزم فاطمه بوسمخاطب وبلاگ پسرک شده و همین جا بغل گوشمون داره زندگی میکنه و اونم با سه تا بچه ی نازنینمحبت !!! (2)

سوم - حالا به این فکر میکنم که چقدر راحت میتونه این اتفاق بیافته که تو یکی از شبای مهتابی وقتی پسرک داره یکی از خاطرات بچگیش و واسه عشق زندگی اش تعریف میکنه ، دخترک قصه تعجب کنه و بگه اااا ؟ تو همون امیرپارسای وبلاگ به یمن بودنت هرگز دیر نمیشودیتعجب ؟؟؟ اسم وبلاگت جزو دوستان من وبلاگ منه محبت. خاطره ات رو خوندم زبانمامانامون احتمالا هم و میشناختنراضی یا همزمان با هم خاطره های ما رو ثبت میکردن یا خیلی چیزای دیگه زیبا!

یا حتی به این فکر میکنم که مثلا بعد آشنایی و ازدواج و اینا بشینن با هم فیلمای بچگی هاشون و ببینن و یهو هم و کنار هم تو یکی از این فیلمای کوتاهی که ازشون تو  دور همی های نی نی وبلاگی گرفتیم پیدا کننمتنظر ! خدای من ! واقعا از این دنیایی که من شناختم هیچی بعید نیست . حواسمون باشه لحظه ها رو از دست ندیمزیبامحبت.(3)


1- خانواده هلیا دیگه شهروند آلمان حساب میشن و تو یه جمع عمومی با عمه سمیه آشنا شدن و میون حرفاشون از مهد کودکی که هلیا توش بوده گفتن و عمه خانم گفتن زن برادر منم اونجا بوده و اسمم و که میگن همه چی جور در میاد.

2- فاطمه عزیزم از اینستاگرام به ولاگ پسرک رسیده و نمیدونم اینجا َرو میخونه یا نه ولی واقعا بابت برگشتش به دنیام خوشحالمبوس.

3- مامان خانوما تو ثبت خاطره های بچه ها کاهلی نکنید و پیشنهاد میدم یه قرار نی نی وبلاگی بذاریمچشمک.

4- دقت کردین یهویی چه فعال شدمزبان؟

5- آقا من یه سوال دیگه هم دارم ، جریان چیه که تعداد دو فرزندی و سه فرزندی یهو انقدر زیاد شد ؟ منم میخوام  بدونم واقعا ! یهویی بود یا خودتون خواستین یا به گفته رهبر عمل کردین ؟ دارم میمیرم از فضولیخجالت.

​6- یواشکی نوشت :یه وبلاگ دیگه ساختم تو بلاگفا که کل زندگیم توش رو دایره اس.ناصر بفهمه شهیدم میکنه ولی از دفترخاطرات داشتن خسته شدم .

ویژه نوشت : مریم خانوم ، الهه خانوم ، مرضیه خانوم و مونا خانوم مدیونید اگر خجالت بکشید . کرکره وبلاگارو بکشید پایین و بنویسید تعطیلشاکی ! واقعا که عصبانی!

پسندها (1)

نظرات (0)