پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره

در انتظار معجزه

و پاییز ..فصل عاشقی های بی تکرار

1394/9/12 16:49
نویسنده : عاطفه
495 بازدید
اشتراک گذاری

از اون پنج شنبه های پاییزی بود که دلم میخواست تمام لحظه هاش و تو خواب بگذرونم . دلایل زیادی داشتم ( داروی آخر شب ، شب زنده داری به خاطر کابوس های مدام پسرک و گریه هاش که از لابه لای حرفاش متوجه شدم به خاطر دعوایی که توسط پدر و پدربزرگش در غیاب من شده بوده ، هوای سرد و اندوهی که از خیلی چیزا تو دلم سکنی گزیده )غمناک.

مامانم زنگ زد و ازش خواستم تا با تماسی که با زنداییم داره دختر 10 ساله اش رو که یه جورایی دختر خودم میدونم به اینجا بفرسته تا همبازی پسرک بشه  و " زهرا " اومد ...آرام.

اولش با چشمای بسته فقط سرو صداشون و میشنیدم و گاهی دست و پام زیر بدو بدو بازی هاشون له میشد و من هی بیشتر خودم و کنج دیوار جمع میکردم و به خاطر دلواپسی مادرانه نمیخواستم محل بازیشون و ترک کنم.

بعد کم کم این بدو بدو ها تبدیل شد به آب بازی و خیس شدن صورتم و عصبی تر شدنم و سکوت بیشترم ... (مثلا خواب بودم ) بعد صدای همزن اومد و شکستن تخم مرغ و خنده های بلند و بوسه های تر پسرک که خواهش میکرد فر و روشن کنم ...

و همان شد که کیک درست کردیم با طرحی خلاقانه و یهویی به پیشنهاد بچه ها که سیب های برش زده هم داخلش گذاشتیم تا ببینیم چی میشه و ظرفای از دیروز مونده رو شستیم و سبد رخت چرک ها رو خالی کردیم و خونه یه جاروی اساسی شد محبت.

حالم خیلی بهتره . بچه ها دارن با آرامش خمیر بازی میکنن. صدای خنده شون میاد و واقعا به خاطر همه چی از خدا ممنونم . که چقدر صبوره و چقدر قشنگ و گام به گام باهام کنار میاد و همه چیز و جوری کنار هم میچینه تا حالم خوب و خوبتر بشه.

زهرا یکی از بچه هایی که با اعتماد به نفس بالایی میگم حق مادری به گردنش دارمزیبا. حالا وقتی میبینم همبازی پسرم میشه و انقدر قشنگ درباره خیلی چیزایی که هیچ وقت فکر نمیکردم زود متوجه شون بشه اظهار نظر میکنه جور خاصی میشمبغل . بزرگ شده . خیلی سال پیش همسن و هم اندازه ی پادشاهم بود. همینجور تو بغلم میخوابید و جای جی جی شیشه میخورد. با اونم رازهای یواشکی داشتم. وقت خداحافظی با هم همدیگرو شارژ میکردیم مثلا (هم و سفت بغل میکردیم و با زبون مکرر صدای ررر در میوردیم) و عادت داشتیم یه یادگاری بهم بدیم تا دیدار بعدی که فقط چند ساعت فاصله شب تا پایان ساعت کلاسام بود . کارت ملی ام یکی از چیزایی بود که زیاد پیشش میموند و آخرشم شیکوندش . گردنبند و دسته کلید و عکس و ... حالا خانومی شده واسه خودشبوس. بزرگتر و خانوم تر هم میشه انشالله و من باز هم با همین عشق نگاهش میکنم و بهش میبالم . ولی ...

خیلی دلم گرفته . چقدر روزا زود میگذرن . بچه ها چقدر زود بزرگ میشن خطا! من از همین لحطه دلتنگ همه ی ثانیه هایی هستم که با پادشاهم گدشته و میگذره . کاش کنترل فیلم کلیک دستم بود و همین جا دکمه ی استپ رو میزدم. خدایا این خوشبختی و ازم دریغ نکن​. من به خاطر حضور پادشاهم تا ابد سجده گذار تو خواهم بودبوس.

- عاطف میدونی بهترین بابای دنیا کیه ؟

نه !

- دایی مرتضی (بابای فاطمه و زهرا و حلما ).

چرا مامانی ؟

- هیچ وقت سر بچه هاش داد نمیزنه !!!

سکوت.


بچه هامون مسافرند....

یه روزی میاد که جای خالیشون تو اتاق بدجور حس میشه
یه روزی میاد که دلتون برای صداش تنگ بشه
یه روزی میاد که آرزو کنی بغلش کنی
یه روزی میاد که دلت برا ریختو پاشاش تنگ میشه
یه روزی میاد که دوست داری تا صبح پیشت بخوابه و تو بوش کنی و تا صبح نگاش کنی
اونوقت میگی...چه زود بزرگ شد
اونوقت میگی چقد عجله داشتم برای بزرگ شدنش
ونوقت میگی کاش کوچیک بود
بیشتر بغلش می کردم
میذاشتم گاهی تو تخت من بخوابه
اون وقتی که صدام می کرد و من سرم تو دنیای مجازی بود
نمیگفتم ، مگه نمیبینی دستم بنده
اونوقت که دنیای مجازی رو همه دنیام کردم
نمیدونستم همه دنیام داره از تنهایی کارتون میبینه
نمیدونستم همه دنیام تو فصل پاییز دلش می خواد رو برگهای خشک پا بذاره و بدوه
من بخاطر دنیای مجازی و تکنولوژی ، دنیای کودکی بچمو ازش گرفتم
کاش هنوز بچه بود
امروز دستشو میگرفتمو باهم روی برگای خشک قدم میزدیم
اون میگفت مامان
من میگفتم جاااااااااااااااااااانم 
.
.
.
اشک نریز... 
اون اینجاست
هنوز بچه است و عاشق بازی با مامان...
بلندشو...برو یه بوسه به دستای کوچولوش بزن
و برو دنیای کودکیش رو زنده کن.

- عطر کیک تمام خونه رو برداشته !جای شما خالی.

غروب پنج شنبه تون کودکانه چشمکمحبت.

پسندها (4)

نظرات (0)