عاقل میشویم !
سلام سلام ستاره ها به نی نی ها و مامانا ، حالتون خوبه ؟ بعلــــــــــــه ! لبا خندونه ؟ بعلـــــــــــــه ؟ دماغا چاقه ؟؟؟ نخیر ؟؟؟ اِاِاِ چرا ؟ آهان ! یادم افتاد دماغ چاق دیگه مد نیست !
آقا ما هی میخوایم از روزای تلخ و دعواها و قهرا و پدری که ازمون در اومده نگیم ولی به خدا نمیشه ! مجبور میشیم ! خب چه جوری بیام یهو بگم بعد سه ماه امروز با دل خوش و لب خندون و آرامش رفتیم خونه مادربزرگ عزیزمون تو همون ساختمان معروف چهار طبقه که متشکل از خاله ها و دایی و مادربزرگ جون هست و شما نگید چرا بعد سه ماه ؟؟؟
خب ما هم میگیم بماند ! و مثلا قضیه رو باز نمیکنیم ولی خب شما هم زنی دیگه ! مادر هم هستی ! تا تهش میری ! آره خواهر ، فکرت درسته ! به هرحال امروز خاله آزاده جونمون صبح علی الطلوع با یه چارقد مشکی و یه دمپایی بنفش لخ لخ کنان اومد دنبالمون و اجازمون و گرفت و ما مثل دوتا بچه ی حرف گوش کن با پسرک پشت سرش راه افتادیم و تا خود غروب روز شهادتی متاسفانه خوش گذروندیم و خندیدیم و آخ که چقدر حالمون خوب شد.
از دیروز براتون بگم که یه جورایی سالگرد عمه ی عزیزم میشد (قمری) و خونه اون یکی مامان بزرگ دعوت بودیم . اونم عین یه بچه کلاس اولی ترگل ورگل دست به دست مادرشوهر جان با بابام رفتیم و دست به دست همون با پسر عمه برگشتیم و اونجا چه حالی کردیم از قرار گرفتن تو جمعی که گرمای محبتشون و ابراز عشقشون تو رو تا عرش میبرن و حس میکنی کنار دست خدا داری آسمون و رصد میکنی . وای که چقدر با آدما بودن و تو جمع بودن خوبه .
از حال خوب خودم و ماوقع این دو روز گفتم ولی اصل کاری ها مونده ! نکته های تلخ و شیرین من و پادشاهم . بقیه رو هم بخونید پس :
- بعد از کلی خجالت کشیدن تو این چند ماهی که کلی غصه رو دوش مامان بزرگم گذاشتم و با اون سن و سالش هی کشوندمش اینجا بابت دردسرام و هی ماجرا براش درست کردم ، تونستم آخر مجلس عزاداری دیروز بغلش کنم و بلند بگم مامان خیلی دوستت دارم . غصه نخور . ولی حیف که اون گفت : نخورم ؟ دارم خفه میشم بابتشون مامان !
- به سارا دخترخاله بازیگوشم میگم موقع بازیتون امیرپارسا رو به تو میسپرم مواظبش باش تا توی رودربایسی دست از سر به سر پسرک گذاشتن برداره ولی پادشاهم با دلخوری جلوم قد علم میکنه و میگه : عاطف ، من و به خدا بسپار ! سارا مثل من آدمه ! و واقعا متاسفم برا خودم که حتی قد پسر سه سال و نیمه ام هم نمیفهمم !
- رفته بودیم با آقای همسر بازار قدیم و داشتیم چایی سفید و سبز و سیاه میخریدیم برای امراض مختلف که شکر خدا کم هم نیستند و آقای فروشنده داشتند از فواید یکی از چای های مذکور میگفت که یک هو گفتم کاش واسه عمه هم بگیریم و تا دستم رو بالا بردم تا متوجهش کنم .... چقدردرد داره که بعد سه سال هنوز نبودنش رو باور نکرده باشی
- امروز بعد برگشت از مهمونی وقتی بالا سر گاز منتظر کباب شدن شام ناصر بودم چشمم افتاد به انگورهای آویزون شده ی بالای گاز که الان دیگه یه مویز خوش رنگ و خوش طعم شدن و با خودم به این فکر کردم که کاش میشد همیشه با این دید به زندگی نگاه کنم و مسیرم و به همین زیبایی و با همین آرامش و خوشمزگی طی کنم. از غوره بودن و ترشیش و سختی های بچگی و نادونی که در اومدم با زحمتای زیادی که خانواده ام برام کشیدن ، بشم یه انگور خوشگل و خوشمزه که برق جوونی اش چشم همه رو خیره میکنه و لبشون به تحسین وا میشه و پا به میانسالی و پیری که میذارم به همین اندازه وقار و متانت صبوری به خرج بدم و چروک بشم و همچنان خانومی و خوبی و فایده ی خودم و حفظ کنم و از همه مهم تر تو این مسیر هر لحظه که به پایان نزدیک تر میشم درونم شیرین تر و بهتر و دوست داشتنی تر بشه ! مویز شدن هدف خوبیه ! روش فکر کنید .
- همسایه میوه فروش ما که یادتونه ، این بنده خدا یکی از مریدان اعلی حضرت امیرپارساس و ما رو شرمنده میکنن و همیشه لطفی اساسی به پسرک دارن . تو یکی از همین روزای سرد پاییزی موقع گذر از پیچ کوچه به پارسا فرمودن : آقا سلام عرض میکنیم. و پسرک راهش و کشید و رفت و ما عرق ریزون با اینکه میدونستیم نباید پسرک و مجبور کنیم و مطمن بودیم به ادب و تربیت بچه مون داد زدیم : امیرپارسا عمو با شما بود ، سلام نمیکنی ؟ و ایشون حسابی ما رو مورد لطف قرار دادن تا یادمون باشه هیچ وقت به داده ها و تربیت درست پادشاهمون یقین نداشته باشیم تا اینجوری جلو خاص و عام نشنویم که : این همیشه به من سلام و میگه ! فرقی نداره جواب بدم یا نه ! و خونسرد به پیاده رویش ادامه بده ! همینه که میگن خوبی که از حد بگذرد ... ای روزگار !
دلم هوس بچه ی جدید کرده . اونم نه یکی ! دو تا و سه تا و چهار تا ! نمیشد یه شب بخوابم و صبح بلند شم ببینم خونمون شده مهد کودک ؟ کسی عصای جادویی یا یه وِرد مخصوص نداره ؟
اوهههههه !!! چقدر زیاد شد ! من شرمنده ! هرکی نخونه حق داره والله ! خوبه نمرده بودم وگرنه چقدر حرف باهام تو گور میرفت ! خدایا شکرت.
یواشکی نوشت : دلم میخواد ناصر مهربون شه ،خیلی دلتنگشم.
اینم بگم و برم :
مامان خانوما ! اون ماسماکارو بذارین کنار ، یه سر به وبلاگ بچه هاتون بزنید ، اون دنیا باید جواب پس بدین بابت تمام قصوراتتون تو ثبت خاطره های این شیرین عسل ها. از من گفتن دیگه خود دانید .