دیر نوشت
یلدای 94 هم گذشت و ما 4 یلدار و کنار هم و دست در دست هم گذروندیم .
یه جورایی میشه گفت چهار دقیقه اضافه بر تمام ثانیه های عاشقت بوده ام و دوستت داشتم و بابت همین 240 ثانیه ی اضافه هزاران بار از خدا ممنونم . بس که بودنت خوب و خوب و خوبه !
به افتخار تو و حال خوش خودم و تشویق های همیشگی خانواده ی مادری و پدری کمر همت بستیم و با تن تب دار تو و بهونه گیری های تموم نشدنی ات به کمک هم ژله ی هندوانه ای درست کردیم و دو مدل کیک با تکه های آناناس و پرتقال به قول تو پزیدیم و حُموس پختیم و سربند هندوانه ای و کارت پستال یلدایی درست کردیم و بعد با هم لباس ست کردیم و رفتیم به مقر عشق و انرژی ، خونه ی مادربزرگه !
و سورپرایز اصلی و وقتی رو کردیم که همه هیجان ها بابت خوراکی های خوشمزه و چیدمان کرسی شکل یلدایی فروکش کرده بود . به این صورت که لباس محلی پوشیدیم و قصد داشتیم در شمایل ننه سرما ظاهر شویم و ترانه یلدایی بخوانیم و فال حافظ بگیریم که انقدر ذوق کردند و بالا پایین پریدند بچه ها که کار به پنبه گذاشتن جای موهای طنازمون نکشید و عصا به دست نگرفتیم ولی به جاش پسرک از ذوق شعر یلدا را بلند بلند در جمع خوند و من ضعف کردم از خوشحالی و غرور و تحسینش ! (شب یلدا شده باز / بچه ها خبر خبر - ننه سرما دوباره / برمیگرده از سفر - رو سرش ابر سیاه / رو موهاش برف سفید - کلاغ تا اون و دید / از رو شاخه ها پرید - بابا امشب خریده / آجیل و یه هندونه - مامان مهربونم / فال حافظ میخونه )
بعد هم که خونه مادربزرگ پدری رفتیم و اونجا هم کلی کیف کردیم از دورهمی عموها و بچه ها و دخترای عمه و از همه بیشتر کارهای بامزه ی بچه های قد و نیم قد حاضر در جمع وقت خواندن دعای فرج و باز افتخار کردیم به پسرک آرام و مودب و البته حال ندار خودمان !
عروس نوشت : در یک اقدام فداکارانه - ایثار گرانه - ریسک کننده - در برابر سوال آقای همسر پاسخ بلی دادیم و به منزلشان شرفیاب شدیم. بماند که هنوز دل شکسته ام خوب نشده و چیزی رو فراموش نکردم و همچنان برام همه چی باور نکردنیه و حس میکنم شخصی که دوسش داشتم و نیاز به حمایتش داشتم با کارش تنها و نااامیدم کرد ولی رفتیم دیگه !!! هم دلم برا پسرک میسوخت و دل نگرانی هاش وقت رفتن به اونجا و هم دل مادر شوهر نمیخواستم بشکنه و شب یلدایی خونه اش سوت و کور باشه و امیدوارم با این کارم الفت و نزدیکی بینمون بیشتر شه و باور کنن دوستشون دارم.
خوشحال نوشت : آخر شب که خونه بودیم دستامون پر از هدیه هایی بود که ارزش معنوی هر کدوم هزار بار بیشتر از ارزش مادیشون بود. هدیه هایی که حسابی باعث غافلگیری ام شده بود و بار دیگه بهم ثابت کرده بود چقدر برای همشون عزیزم و دوست داشتنی ( آیکون از خود متشکر ).
قابل ذکر میان اعضای هر دو خانواده ( مادری - پدری ) فقط من هدیه گرفتم.
مامان نوشت : پسرک با بی حالی تمام بیشتر نظاره گر بود بچه های فامیل همه از دم سرما خورده بودن و با ویروس ها و داروهای متفاوت ! یکی عطسه میکرد و یکی سرفه ، یکی تنها تب داشت و یکی فقط آبریزش بینی و ... یکی همه را با هم ( مثل امیر پارسا ) .
دختر عمه نوشت : و این هم کاردستی مدرسه ملیکا خانوم را هم به همراه گلایه های آقای پسرک که چرا به جای بازی با من کاردستی درست میکنی و چرا مامان خودش درست نمیکنه ؟ (قابل توجه مادر ملیکا ) و چرا تو اتاق من و چرا ؟ چرا ؟ چرا های مکرر ایشون درست کردیم (باشد تا یادمان نرود پسرک هم آدمیزاد است و جلب توجه میکند و کمی حسادت و ... بماند )