پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

در انتظار معجزه

برای مخاطب خاص : دایی ابوالفضل

1392/3/22 1:13
نویسنده : عاطفه
301 بازدید
اشتراک گذاری

مامانی به حرفا توجه نکن ! بشنو و رد شو از جملاتی که آدم و لای منگنه میذاره برای به اصطلاح خوب بودن ! خوب ماندن ! خوب زیستن ! ولای زرورق بزرگ شدن و در اصل یعنی ؛همه چیز را باختن !!!

دایی مدام میگه : مواظبش باش !

بخوابونش !

دست نزنه !

گریه نکنه !

نسوزه !

نیافته ! و .. و ... و ....

انگاری من هیچ نگرانی ندارم ، هیچ تلاشی برای سالم ماندن و در آرامش بودنت نمی کنم .. شاید اون و اونایی که این حرف ها رو می زنن فکر می کنن دوستت ندارم ..

گله که می کنم .. در جواب چیزهای جالبی می گوید : اگر مواظب بودی نمی سوخت .. نمی افتاد ... گریه نمی کرد ...

برویم سر اصل مطلب :

پسر قوی من امروز که دستت با کبریت سوخت خیلی خوشحال شدم مادر ! حتی کمی هم احساس والده سلطان بودن به من دست داد پادشاه .. خوشحال شدم که پسرک یک ساله ی من توانست خودش کبریت را روشن کند ، فوت کند و یاد بگیرد " جیز " یعنی چه ؟ قبل از اینکه بزرگ تر شود و غصه بخورد برای هیجان روشن و خاموش کردن کبریت و بازی های خطرناکی که من مادر هم حتی عاشقشان بودم . من یقین دارم که تو با تمام کوچکی ات این تجربه سوختن را فراموش نخواهی کرد و دیگر خطری تو را از بابت شعله ی کم سو اما قدرتمندش تهدید نخواهد کرد !

سلطانم ، فریاد که میکشی نمی گویم ساکت ! نمی خوام ساکتت کنم که یاد نگیری فریاد هایت را خفه کنی .. میگذارم خالی شوی از انبوه اعتراض هایت .. میگذارم تا آنجایی که نفس یاری ات می دهد جیغ بکشی و بعدها که به حرف افتادی هرچه می خواهی بگویی و لب باز  نکرده حرف هایت را قورت ندهی ... می ترسم از اینکه بگویم : هیس ! مبادا بترسی و برنجی از لحن گفتن ام و هیس کردن بشود عادتت ... جیغ که می کشی نگاهت می کنم .. آنقدر که شجاع تر شوی .. بلند تر بگویی ..می گویم جانم .. بگو .. چه می خواهی ؟ تو جرات میگیری .. بلندتر .. من بیشتر نگاهت میکنم ! چه کنم .. مادرم .. لذت میبرم از همه ی جسارت نهفته در وجود یک ساله ات ... به خواسته ات که میرسی .. بعد اون همه فریاد .. آرامش نگاهت مرا می اندازد به 20 سال بعد ... فریاد اعتراضت را دوست دارم .. درهر صحنه ای که یقین داشتی چیزی حق توست .. اعتراضت را اعلام کن .. سکوت نکن .. نگذر .. بمان و بگو و بگیر ...

از جایی که می خواهی بالا و پایین روی مثل یک ماده شیر آماده  خیز میشوم .. مواظبم ولی جوری که هیچکس نفهمد حس حمله ور شدنم را ! همه نشستن و خیره شدنم را میبینند وغر می زنند ... من نگاهت می کنم و تو خوب میفهمی این نگاه های مادر را .. زیر چشمی حواست به من هست و من هیچ حرکتی نمی کنم .. به دلواپسی ات موقع پایین آمدن و بالا رفتن کاری ندارم ..و انگار هیچ کمکی از دستم ساخته نیست ..کرم ابریشم برای پروانه شدن به کمی تلاش نیاز دارد.. من منتظرلحظه فتح میمانم .. آن وقتی که پاهایت را کمی نیمه باز سفت بر زمین میگذاری و انگار میله پرچم پیروزی ات را بر زمین فرو کرده ای  انگار این 40 سانت فاصله مبل تا زمین قله ی اورست بوده است ... آنجاست که هم من و هم تو میتوانیم با برق حاصل از غرور چشمانمان دنیا را روشن کنیم .. من نمی خواهم با گرفتن دستانت و بالا و پایین بردن ات دنیا را از این روشنایی محروم کنم ...

مهمان که می آید یا مهمانی که می رویم  به هم نمی چسبیم .. می گذارم هر دویمان و بیشتر تو از با دیگران بودن لذت ببری و بفهمی در دنیای به این بزرگی مهربان مثل مادر کم نیستند و می توانی محبتشان را سهم خودت کنی و عشق بورزی و عشق بگیری .. و بعد من متهم شوم به وظایف نگهداری قند عسل را به گردن دیگران انداختن ...

اگر یاد نگیری خودت را در آغوش با محبت دیگران آرام نگه نداری و در کنارشان حس امنیت نکنی و همیشه من تنها تکیه گاهت باقی بمانم .. سرنوشتت میشود تنهایی ... بد چیزی است ... بجوش با دیگران .. گریه هم که کنی .. نوازش ات که کنن آرام میشوی ..یخ ات که باز شود .. غریبه گی که نکنی .. زبان که باز کنی ..می گویی مامان،‌مرسی مرا از این همه گرما و عشق دیگران محروم نکردی. تشکر میکنی بابت تمام این صبری که کردم و با کلی عذاب و غصه همراه بود که نکند اتفاق جبران ناپذیری بیافتد و نکند خیلی گریه کند ..و نکند دلش بشکند .. نکند .. نکند ... نکند ...

ولی به یک چیز خیلی خوب ایمان دارم ...

تو خوب تربیت میشوی ! خیلی خوب !

دایی چان و آقا پادشاه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان آرتین
24 اردیبهشت 92 17:35
واقعا نگرش قشنگی دارید. من خواننده خاموش هستم ولی ایندفعه نتونستم بی نظر برم. موفق باشید.


ممنون. همچنین.
حدیثه
24 اردیبهشت 92 17:36
خوش به حال دایی ابوالفضل که انقدر خاص براش مطلب گذاشتید ! چه عجب دوباره قلم به دست گرفتید مامان عاطفه خوش ذوق ! دلتنگ بودیم.


واقعا خوش به حالش !
ممنونم.
دایی ابوالفضل
24 اردیبهشت 92 23:07
و بعد من متهم شوم به وظایف نگهداری قند عسل را به گردن دیگران انداختن.... !
چند بار برات کلی حرف نوشتم و پاک کردم ! آخرشم نتونستم دکمه ارسال شود رو بزنم و همرو پاک کردم


زری مامان مهدیار
26 اردیبهشت 92 14:45
نفس گیر می نویسی بانو
اینقدر زیبا که تمام حس های نهفته ی درونم بیدار می شود
نوشته های زیبایت را که می خوانم کلمات را گم می کنم
قطعاً، قطعاً شاهزاده ی زیبایت به خاطر داشتن همچین مادری به خود می بالد
بهترین ها رو از خدا برایت خواستارم
سلامتی و سعادت شاهزاده ی کوچکت را انشاا..


سلام مامان مهدیار جان . ایشالا همیشه خوشبخت و سلامت باشید و بدونید که وافعا خیلییییییییییی دوستون دارم. ممنونم.