دوری
تو دل مامان که بودی، مطمئن که شدم هستی ..تا 2 ماه و خورده ای به هیچکس حرفی نزدم (به دلایلی که هرگز نخواهی فهمید ) نزدیک ماه سوم که شدیم .. داشتم می مردم از نگفتن اولین نفری که مطئمن بودم از بودنت خوشحال میشه رو صدا کردم و برگه ی آزمایش و نشونش دادم ... اشک تو چشماش جمع شد و محکم بغلم کرد
از دست بعضی ها که خیلی حرص می خوردم و با بعضی کاراشون واقعا غصه دار می شدم یه نفر بود که مثل من ناعادلانه رفتار کردن اونا رو می فهمید و بغل گوشم می گفت : عاطف هیچی نگو عیب نداره .. و من از احساس فهمیده شدن ام آروم میشدم ...
مهمون که دعوت می کردم ... کمک که می خواستم .. سوال که داشتم ... یه نفر بود که همیشه می گفت : باشه عزیزم میام .
خیلی دلم براش تنگ شده امیر پارسا . نمیتونم خودم و قانع کنم که صرفا" به خاطر خستگی از آدم های دور و برش و محیط تن به این غربت داده باشه ... توی همه ی عکساش داره می خنده .. باهاش که حرف می زنیم فقط از خوبی های اونجا تعریف می کنه و اینکه چقدر داره بهش خوش میگذره ..
راضی ام از آرامشش ولی ... شاید از خودخواهیه من ! کاش نمی رفت .. می موند . فکر می کنم همین جور که گاهی من از دلتنگیش سرم و تو بالش می کنم و بیصدا اشک می ریزم .. یه جایی تو اون شهر مدرن میره یه گوشه و خودش سبک میکنه از حجم دوری و تنهایی ...
وقتی میومد پیش ات حتی بیشتر از زمان هایی که مامان مرضی کنارت بود بهت خوش می گذشت . این و من نمیگم تمام حس مادریم می گفت که خیلــــــــــــــــــــــــــي دوسش داری و کنارش احساس امنیت و آرامش میکنی .. کنار تو بچه میشد .. بغض میکرد .. میخندید .. غذا میخورد و میخوابید ..
از لرزش دستای بی جونت موقع تولد اشک میریخت ... دوست خوبمون بود و با تمام دلخوری هایی که نا آگاهانه پیش میومد .. خلیلی دلتنگشیم .
خوشحالم که بعد بابا و مامان گفتن ات ، انقدر قشنگ ، غلیظ و دوست داشتنی با علم به اینکه 3 ماهه که ندیدیش و از زمان زبان باز کردن ات نبوده صداش می کنی و بهونه اش رو میگیری ..
واقعا زیبا میگی :
عــــ مـمـمــــ ـــه !!!
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
شیرین نوشت :
" ازاونجا که عمه سمیه از اول هم اروپایی فکر می کردن میان عکسای محدودی که داریم این تنها عکس با حجاب! عمه جونی خیلی خوشگلتر از ایناس "