باحال
تـــــــــــــــــــــــــــــــرو خدا برو خونـــــتـــــــون ! ( جیغ بنفش مایل به مشکی من ساعت 13:06 دقیقه ظهر خطاب به پسرک دوست داشتنی همسایه !!!)
هرچی ما این پادشاه کوچکمون رو به روی چشم می گذاریم و نمی گذاریم آب کمی بیشتر از حد معمول در دلش تکان بخورد و از گل کمتر به او نمی گوییم این سجاد رودار همه چیزهای ندیده و نشنیده را برایش جبران می کند ! و تازه تکلیف هم برای من گنده تعیین می کند که بشین رو زمین و به کار ما کار نداشته باش !!!!
موهای پسرک بیچاره را میکشد و می گوید آخه باحاله !
از روی تخت پرتش می کند و پایین ومیگه آخه حال میده !
لپ های نداشته اش را به دو طرفین صورت میکشد و همچنان می گوید باحاله !
بالش را محکم روی سرش می اندازد و جواب میدهد حال میکنه !
از روی اسبش پرتش میکند پایین و میگه حال میده !
شکلاتش را از دستش میگیره و میخوره میگه آخه خوشمزه اس !
دستش رو انقدر فشار میده تا سرخ میشه و میگه باحال بود !
طبق رسم یک روز در میان اش یک اسباب بازی را کن فیکون می کنه و محتویاتش را برای نشان دادن به امیرپارسا ! بیرون میریزد ! و آخرش میگوید آخیش!
کاسه ی فرنی پسرک را واژگون میکند و می گوید خیلی حال داد و اخم مارو که کشدار میبیند دلیل میاورد امیرپارسا دوست نداشت بخوره !
دکمه کامپیوتر را زمانی که ما سرش نشسته ایم و مشغول پست گذاری هستیم میزند و خاموش میکند و میگه باحال بود نه ؟ من با داداشمم وقت بازیش اینجوری شوخی می کنم !
تا بالکن میرود و پسرک را به دنبال خودش میکشد و به دو میاید و پیش ما قایم میشود و در جواب اجاد اجاد گفتن پادشاه خودش فتوا میدهد مامانت منو بیشتر دوست داره و گفت تو بری ! و جیغ پسرک که در میاید میگه چه با حال !
ظرف های کابینت را در اتاق پسرک میچیند و می گوید بازی باحالیه و یکدفعه صدای شکستن میاید و می گوید : خب چی کار کنم ؟ باحال بود دیگه ! و اینجاست که صبرم تمام میشود و فریادم قطعا" به طبق ی سوم منزل مسکونیمان هم میرسد!
و هرچقدر من دلم از لحظه ی ورود این اعجوبه تا رفتنش به لرزه میافتد ، پادشاه آخ حال می کند (به قول سجاد) از در کنار او بودن !
ومن همیشه آخر این کارها و شیطنت ها با دهانی متعجب ، مات چهره ی خندان پسرکم میشوم و در نهایت به سلامتی عقل بچه ی خودمان شک میکنم !!!!!
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
در احوالات همسایگی : دیروز در پی یک تصمیم ناگهانی برای تقریبا" بله برون عمو خسرو جان پادشاه، ما از 9 صبح تا 1:30 نیمه شب منزل تشریف نداشتیم ! برادرسجاد جان عزیزمان ساعت یک ربع به نه صبح امروز در منزل ما را کوبیده و با چهره ای حق به جانب و انگار که پسرک کوچک ما جوان رشید و برومند 18 - 19 ساله است سراغش را میگیردو می پرسد : امیر پارسا خونه اس ؟ سجاد دیروز حوصله اش سر رفته بود ! داره میاد اینجا کارش داره .
و باز چهره ی من بدبخت همسایه دوست