پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

در انتظار معجزه

بی بهانه

1392/4/20 1:37
نویسنده : عاطفه
336 بازدید
اشتراک گذاری

تو فرهنگ ما بعضی چیزا خیلی حرمت دارن ! یه قانون نانوشته ای دربارشون میگه همیشه باید احترامشون و داشت ، مقدس ان ، مبارکن ، محترم و عزیزن ! میگن نباید تو انتظار گذاشته بشن ! نباید هیچ چیزی جای اونا رو بگیره ! همــــــــــــــیشه تو اولویت هستن !

مثل سفره ای که پهن شده ، جانمازی که بازه ، پیرمرد یا پیرزنی که توی اتوبوس یا مترو ایستاده ، مادری که فرزندش رو صدا میکنه ، مهمانی که در میزنه ... و نگاه تو ؛ وقتی من و مخاطب قرار میدی ...

میشی اول و آخر همه ی کارام ، میشی جزو همون باید و نباید های یاد گرفته ام ، جزو همون چیزهای حرمت دار زندگی ام ...

صدام که میکنی ، راه نمی رم . پرواز میکنم و خواسته ات که اجابت میشه یادم میافته تو همه ی کتاب هایی که خوندم و چیزهایی که یاد گرفته ام این نکته بوده که از یک سالگی به بعد باید کم کم بین انجام خواسته های کودکان وقفه انداخت ، تا صبر کردن را یاد بگیرن .

هر دفعه خودم و گول می زنم که از نوبت بعدی ... و باز تمام داستان مثل قبل تکرار میشود . تو بگو مادری که نمی تواند برای اندکی دیرتر دوستت دارم گفتن صبر کند چگونه صبوری کردن را به پادشاه یک ساله و دوماهه ی خود بیاموزد ؟

بیخیال صبر ، تو با آن لحن مخصوص ات بگو مامان ! من همه ی دانشم فراموشم میشود و تو میشوی همه ی علم و آگاهی و عشقم !

تو حرمت این خانه ای ، در انتظارت نمی گذاریم .. پس خودت صبور باش !

اسمورف کوچولو!

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

دمپایی نوشت : خودتان میدانید و وجدانتان اگر این 2 فکر به ذهن مبارکتان خطور کند :

1- فکر کنید سجاد پایش را از گلیم ما بیرون کشیده باشد ! که دمپایی های آبی اش راه توضیح را می بندد !

2- فکر کنید ما مادر دل گنده و بی خیالی هستیم ، که آن هم پاهای برهنه پادشاهمان موید علت است !

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

زری مامان مهدیار
20 تیر 92 13:11
ای خواهر اینقدر از این کارها کردیم که خدا بدونه
حالا هم شکر خدا داریم مزدش رو میگیریم
چند روز پیش بهش گفتم یه لیوان آب به مامان بده، لیوان آب رو با کلی منت که تحویلمون داد هیچی، تا چند ساعت بعد می گفت چرا من باید کارهای شما رو بکنم، من خسته ام، منم کمرم درد می کنه، منم نمی تونم خم بشم و هزااااااار تا بهونه ی دیگه که دیگه از آب خوردن پشیمون شدم

نه حالا به دور از شوخی ایشالا که پادشاه نازنین سرزمینت قدردان این مامان نازنین و مهربونش باشه
که صد البته ایشالا اینطوره
اصلاً مادر که باشی به مزدش فکر نمی کنی بی چشمداشت همه چیز رو فدای وجودش می کنی

بچه راست میگه ! حتما" به خاطر نی نی تو راهی از جا تکون نخوردی از مهدیار گلم آب خواستی دیگه !! حق داره ! کمرش درد میگیره ! بلند شو ! خودت آب بخور ! اصلا" چرا تشنه ات شد ؟؟؟؟

زری مامان مهدیار
20 تیر 92 13:12
این اجاد خودش که رو مغزه هیچی، دمپاییش هم روی اعصاب و مغز یه لنگه ای پیاده روی می کنه


یه لنگه اش اونور تره ولی واقعا" رو اعصاب این بچه !!!
مامان دخترا
21 تیر 92 2:30
خیلی زیبا نوشته بودی عاطفه.
خیلی چیزها حرمت دارند.
خیلی شاعرانه است!
از اون نوشته هایی بود که دلم رو حال آورد.
ممنون!
چه عجب مامان دخترا ! این طرفا ! خوش اومدید !خواهش می کنم ٰ لطف دارید، بازم منتظرتونیم
مامان عطرین
4 مرداد 92 0:52
سلام من خوندمتون از اول همین صفحه اخر دلم میخواد بقیه اش را هم بخونم با اجازه لینکتون کردم دوس داشتین سری به ما بزنین

چشم اگه آدرس بذارید حتما" مزاحمتون میشیم .