پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

در انتظار معجزه

دلگیرم

1392/4/24 23:57
نویسنده : عاطفه
744 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پادشاهم ؛ این چند روز همدم مامان بودی حسابی ! چشام و که از شدت گریه از حالت انسانی خارج شده و به شکل وزغی بسیار زیبا در اومده بود و ناز میکردی و مبهوت اشکای من میشدی ! پاییز و زمستون ها که اینجوری میشدم خودم و گول می زدم که از کمبود نور خورشید افسردگی فصلی گرفتم ولی حالا .. فقط دلم برای تو و اون نگاه بی همتات میسوزه !

و دلایل ناراحتی های این چند روزه که واقعا فلجم کردند و انگار قصد ندارند جول و پلاس خود را جمع کنند و از دلم بیرون روند ..افسوس

مامان مرضی بیمارستان بود و عمل داشت و من نمی تونستم کنارش باشم چون نگهبان یک فرشته کوچولو بودم و همش غصه می خوردم که چرا خواهر ندارم ..

شدید توقع داشتم یکی از خاله ها پیش مامان بمونه ولی همه فقط تعارف می کردند واسه همین یه شب بابا کریم موند و یه سری ناصر و یه سری دایی ابوالفضل  خنثی خدا رو شکر که اتاق خصوصی گرفته بود و گرنه با این همه محبت اطرافیان تو بخش زنان غلغله میشد متفکر

داروهای فوق العاده تلخ ات و باید بخوری و من سر هر نوبت صدبار فدات میشم و تو با اون نگاه رنجیده ات ازم میخوای که واست دست بزنم و دلم مدام ریش میشه واسه این همه صبوری و عادتت ناراحت

مامان مریم قهر کرده و تو این وانفسا که مامان مرخص شده و باید پیشش باشم  اومده خونه ی ما مونده و ناصر هم که خدارو شکر مثل همیشه نیست و من هی باید تو مسیر رفت و آمد باشمنگران( البته بنده خدا مامان مریم تقصیری نداره و من حق و بهش میدم و شرایط من کمی بهم ریخته است و واقعا از من توقعی نداره ولی من خودم به خاطر اون وجدان اضافی ای که همیشه پدرمو در میاره اصرار دارم شبا بیام خونه پیشش تا تنها نباشه . این ناصر بترکه که انقدر کار میکنه!منتظر)

بعد 5 سال تک عروس بودن دارم جاری دار میشم و اصلا هم حوصله ی محبت ها و هی زنگ زدناش و ندارم ناراحتاصلا هم دلم نمی خواد باهاش صمیمی شم برعکس اون که هی تماس میگیره و الکی از آب و هوا میپرسهچشم خدا کنه بعدا این وبلاگ و نخونه !! (خسرو اگه بهش بگی کشتمتعصبانی)

کار بیمه ام شدید گره خورده بود که با راهنمایی یکی از معاونین اداره بیمه دست به کار زیبای جعل اسناد زدیم و موفق به دریافت حق و حقوق قانونی خود شدیم و اینجا بود که فهمیدیم باید به پسرکمان یاد دهیم با شیادی می تواند به حق خود برسد چه رسد به چیزهای دیگرخیال باطل

بابا کریم جان عزیزمان پیرو بحثی که با مادرمان داشته اند همچنان از دور برای روی مبارک مادر بوسه می فرستند و کادو می خرند و تصدقشان میروند ولی پا به خانه نمی گذارند که واقعا خسته مان کردند !

خانه های مامان و بابا فروش نرفته و مامان اصرار دارد منزلی دورتر از محله ی مسکونی ما بگیرند که این به تنهایی برای روزها اشک ریختنم بس است (آیکون دختر طرد شده و لب ورچیده)

می خواهم مانتو بخرم و مغازه ای که همیشه خرید می کنم هر دفعه که رفته ام بسته بوده و این باعث شده مدام غرش را به جان مبارک ناصر بزنم و او هم بگوید که دیگر با من نمی آیدگریه

از شیر دادن واقعا خسته شده ام و احساس ضعف می کنم و تا تو دستت را به بقه ام می زنی آه از نهادم بر می آید آخ

دلم برای سمیه خیلی تنگه واقعا مسخره اس که رفته ناراحت کاش می تونستم امیرپارسا رو بردارم و برم پیششافسوس کمی باهاش دردودل می کردم و برمیگشتم ....

با عرض معذرت از روی مثل گل تو قند عسلم کاش تو زندگیم با یه سری آدم عوضی و دورو و نامرد آشنا نمیشدم که حتی شنیدن اسمشون هم که این روزا زیاد به گوشم میخوره حالم و انقدر بد نمیکرد و اعصابم خورد سبز فقط در تعجبم که چرا خدا زمین رو از شر چنین آدم هایی که هوا رو با نفس کشیدنشون ناپاک می کنن پاک نمی کنه ؟؟؟؟؟

دایی ابوالفضل بنده خدا کاری نکرده ها ولی دلم می خواد به جونش غر بزنم که کاش کمی مسئولیت پذیر تر بود !

دیشب بعد یه عالمه خستگی و اعصاب خوردی برای ناصر استامبولی درست کردم تا امروز نهار ببره اداره (به خاطر معده اش روزه نمیگیره) گفت شفته اس و نبرد گریهخیلی ناراحت شدم ولی مامان مریم کلی تعریف کرد و گفت لیاقت نداره و ما امشب شام با یه ماست خیار خوشمزه خوردیمش و در ضمن آقا ناصر مامانت راست گفت : لیاقت نداشتیزبان

یه اتفاق خوب هم این وسطا افتاد : پیرو اشک های بنده که بند آمدنی نبودند انگار و جایزه هایی که بابا ناصر بدقولتان قرار بود به خاطر قشنگ نوشتن خاطراتت ، تمییز بودن خانه ، رسیدگی به شما ، خوش رو بودن در منزل مادر شوهر گرامی و خانم بودن و ... به من بدهند به هایپر رفتیم نیشخند و کلـــــــــــــــــــــــــــی بازی کردی و من یه عالمه چیز خریدم ! هرچی تو قفسه ها بود ریختی زمین و مثل فشفشه در می رفتی ! تا برسیم به صندوق چند تا خوراکی خوردی و دو تا کتاب پاره کردی و یخ زیر ماهی ها رو ریختی زمین و هرچی کفگیر ملاقه بود ولو کردی و لباس های بچه گانه رو انداخته بودی رو دوشت و پیاده روی می کردی ! به خدا دیگه آخرش منتظر بودم پشت بلندگو اعلام کنن خانم و آقایی که حریف پادشاهتون نمیشید بفرمایید بیرون !قلب فقط ما نبودیم کل جمعیتی که شما رو میدید از دست کارات از خنده غش میکرد ماچ

راستی امیرپارسا اگه تو نبودی این روزای کشدار تابستون با این همه غصه به من چه جوری می گذشت متفکر ؟

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

توضیحات :

1- دلم برای سجاد تنگ شده .

2- خدا همه ی پدرو مادرا رو اهل کنه !

3- خاله های عزیزم دلخور نشید خیلی دوستون دارم ولی خب توقع داشتم دیگه ! میتونه بیجا باشهلبخند

4- بابا کریم خیلی لوسی که انقدر به خاطر هر روز لاغر شدنم غر میزنی . اگر نمی زدی این چند وقت خیلی دلم می خواست بیام تو بغلت و آروم شمدل شکسته

5- مامان مرضی خیلی خوشحالم که تو مادرمی .خیلی خوشحالم که دارمت . خیلی خوشحالم که یک دونه ای ، بی همتایی و مثل پادشاهم سرورمی ، تاج سرمی و من یکبار دیر فهمیدم و نتوستم کاری کنم ولی اگر خدایی ناکرده کسی جسارت کنه و درباره ات حرف نابه جایی بزنه محکم تو دهنش می زنم (قابل توجه بعضی ها که فکر می کنن قدرت  فقط یه اسمه !!!)

6- ناصر جانم خیلی بداخلاقی ولی مرسی که انقدر خوبی (چ___ی گفتم ؟!سوال )

7- من زمین را دوست دارم قلب

آخ مامانی داشتی جا میموندی !!! امروز میزدی پشت دستت و میگفتی : ‌آخ آخ آخ آخبغل

تو یه پست دیگه درباره یه جایزه ی دیگه که از بابایی گرفتم حرف می زنم نیشخند که در حقیقت به اسم من و به کام شما بودمژه ایشالا همیشه انقدر شاد و خندون و پر انرژی بمونی .

" خیلی دوستت دارم یگانه من "

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

parinaz
25 تیر 92 1:26
من شب آخر وقتی فهمیدیم رفتم بیمارستان که بمونم پیش خاله ولی دایی کریم نذاشت
اصلنم تعارف نکردم به خدا وسایلمم جمع کرده بودم که بمونماز دایی کریم بپرس


متشکرم عزیزم ولی مگه تو خاله ای که به خودت گرفتی ؟
زری مامان مهدیار
25 تیر 92 11:36
ما به عاطفه ی غصه دار عادت نداریم


زری مامان مهدیار
25 تیر 92 11:38
عیبی نداره یه روزایی آدم از در و دیوارم خسته می شه چه برسه اطرافیان
ولی هوای گل پسر ما رو داشته باش خواهر جلوش اشک نریزیا دلش می شکنه


چــــــــــــــشم
زری مامان مهدیار
25 تیر 92 11:39
خووووووووووووووب علت ناراحتی و بی حوصلگیت هم معلوم شد اجاد خونت اومده پایین عاطفه جان
زنگ بزن به مامانش بگو یه چند ساعت بفرسته بیاد پیشت زندگیت باحال بشه


زری مامان مهدیار
25 تیر 92 11:42
ایشالا که بلا از مامان مرضی نازنین به دور باشه و دیگه حالشون خوب خوب باشه
مبارکه جاری دارشدنت، خدا رو شکر که من جاری دار نمی شم با اینکه به تمام معنا عاشق خانواده ی همسرجانم ولی حتی فکر جاری دارشدن رو هم می کنم کهیر می زنم آخه شدیداً حسودم
خدا منو ببخشه ایشالا



1-ممنونم 2-3- خوش به حالت
مامان ستایش
25 تیر 92 22:37
سلام. نینی نازی دارین خدا واستون حفظش کنه



سپاسگذاریم
parinaz
26 تیر 92 10:51
کلا گفتم


منم همینطور
tahana
26 تیر 92 10:56
سلام عاطفه جون
ناراحت نباش تابوده همین بوده
کس نخوارد پشت من ...
تازه با پسرت خوش باش که انقدر نازه
نوشته ات ناراحتم کرد.
امیدوارم همیشه لبت خندان ومامان مرضی سلامت باشه گل خانم


چقدر خوبه که انقدر قشنگ آدم و درک میکنید . ممنونتم عزیزم فلفل ریزه ی منم ببوس
مامان امیرناز
26 تیر 92 13:32
سلام نازنینم نبینم غصه دار باشی ایشالا بلا از مامان جونت دور باشه خواهر حالا این سجاد نمیاد سربسرتون بذاره بشین زندگیت و بکن دیگه


چشم دوست خوبم
parinaz
29 تیر 92 18:50
بـــــاران هـــميشه مـــــيبـــ ــارد
امــا مـــردم ســـ ــتاره هارا
بيـــ ــ ــشتــر دوســــت دارنــد
نـــامرديـــــســت...!!!
آن هـــمه اشـــک را
بـــه يــــک چــ ـــشمک فروخـــــتنـــ ــد!!!

واقعا" ها !!! نامردا !
مامانی آرتین
30 تیر 92 1:23
چقدر بی ریا نوشتی.خیلی به دلم نشست



چون حرف دلم بوده ، به دلتونم نشسته . دفعه دیگه آدرس بدید حرفای دل شما رو بخونیم
Fateme
12 مرداد 92 18:51
فکرکنم توبایدفرشته باشی عاطفه جون!!!!!!!!


اندازه ی فرشتگی ام چقدره ؟ از تو بیشتر یا کمتر ؟
Fateme
13 مرداد 92 0:32
من که خرقائیلم.بنده خدایه فرشته ایه چندهزارتابال داره منم که همینجوری بال بال میزنم.توفکرکنم کاربر ارشد فرشته هایی حالا تلفظ اسمش سخته دیگه...


حالا دلیل همیشه بال بال زدنات و فهمید م ! خرقائیلی ؟