به هوای او .. برای تو
به گمونم کودکان پیامبران عشق اند و رسالتشان ترویج امید و دوستی است . اگر نبودند و نمی آمدند و بزرگ نمیشدند و پدر و مادر نمیشدند و کودکی دیگر پا به این زمین خاکی نمی نهاد سرنوشت آدمیان چه بود ؟ بی پیامبر عشق ، زیستن چه معنایی می گرفت ؟ چه خوب شد که آمدی و شدی همه ی هستی مادر . چه زیبا رسالتت را به انجام می رسانی پیامبر کوچکم امیرپارسا .
دو - سه روزی است قلبم به شادی عجیبی می تپد ... بهترین مونسم ، عزیزترین دوست و خواهرم , مادر شده ! و قرار است به زودی انشالله پیامبر کوچک دیگری در جمعمان قرار گیرد و دل های گرفته ی ما را نوری تازه بخشد .. و بی شک همه ی کودکان فرستاده های خدایند ولی احساس می کنم این یکی با اجازه ی خدا به دست عمه ی مهربانم گلچین شده است و بهترین است برای قلب زخم خورده ی ما .. عزیز دل خاله خوشحالم که این سفر زمینی را شروع کردی .. خوشحالم که قرار است نور دیده ی ما شوی در ماهی که سالگرد عمه ی عزیزم میشود .. خوشحالم که میشوی امید و آرزوی خانواده مان . به سلامت فرود آی و قبل از آمدنت از طرف همه ی ما روی ماه خدا رو به نیت سپاس ببوس . نیامده خیلی دوستت دارم پیامبر برگزیده ی زیبایم
" این خبر را که شنیدم خــــــــــــیلی خوشحال شدم ، البته منتظر هم بودم ، حدس هایی می زدم , غم ها انسان ها را به هم نزدیکتر می کند و دیگر زمانش بود ... بعد همه ی خوشحالی ها و شمردن آرزوهایم برای نی نی نیامده که به جرات می توانم بگویم به اندازه ی تو پسرکم دوستش دارم یاد خاطرات خودمان افتادم ... یاد حال و هوای همین روزهایم که زهرای عزیزم دارد ... درست در همین روزهای او بود که خبر داشتن ات را بقیه فهمیدند و گله می کردند که چرا حالا گفتید ؟ هیچکس جز همین زهرای نازنینم نفهمید در آن 3 ماه داشتن و نگفتن اش چه ها بر من گذشت ؟ چه خیال ها ... و چه حرف هایی زده شد !
چقدر بد است که در وجودت فقط یک پادشاه حکمرانی کند و تو بدترین و بهترین خاطره هایت را تنها با او داشته باشی .. به بن بست که میرسی از او انرژی بگیری و در اوج که بودی با یاد آوری یک سری از خاطره ها با سر بخوری زمین .. درست مثل حال این چند روز من ...
در بی همتایی ات ، پادشاهی ات و اینکه یکه تاز قلب مادری شکی نیست ولی ... چه سخت است نتوانم حرف هایم را بگویم و از دل کوچکت بترسم . فقط بدان خیلی می خواستمت . برای داشتن ات حاضر بودم سیمرغ شوم ، بسوزم ولی تو را ببینم . و بدانم هستی !
اعلام حضورت آن جور که در رویاهایم بود نشد ولی از بودن و داشتن تو همه خوشحال بودند . مامان مرضی و عمه سمیه اشک در چشمانشان بیوته کرد و دایی ابوالفضل برات چیزهای مختلف می خرید و مهربان تر شد و بقیه به گونه ای دیگر از کمک و همراهی خرسندی خود را اعلام می کردند . غیر از اوقات تلخی کوچکی که اوایلش بین من و ناصر پیش آمد بقیه ماه هایی که در دل مامان جا خوش کرده بودی را به هواداری و رسیدگی به من گذراند . چه آب پرتقال هایی که در میدان سپاه به بهونه خوردن اسید فولیک های تجویزی دکتر به کام شما ریختیم و چه جکر وکباب هایی که ناصر مهربانم به بهونه شما گوشت تن من میکرد ... چه زود روزها می گذرند .. از همون اول پشت موتور که می نشستیم برای رفتن به سرکار پدر ناصر بیچاره رو در میاوردی و لگد بارونش می کردی . موقع پیاده شدن می گفت : عاطف ؛ مواظب خودت باش این جکی جان ! معمولی نیستا !!!
گاهی انقدر لگد هات محکم و بی محابا بود که به جان مامان قشنگ کف پات از شکمم بیرون می اومد و ما می گرفتیم و قلقلکش می دادیم .. چه زود بزرگ شدی امیر پارسا !
برای سونوی آخر که رفته بودیم دکتر نصیری گفت بگو باباش بیاد داخل . ناصر که اومد گوشی و گذاشت رو قلب شما ... هیچ وقت نمی خواستم این خاطره مو بازگو کنم بس که رویایی و زیبا بود .. هرگز چهره ناصر و اونجور ندیده بودم و تا الان هم دیگه تکرار نشده ... فقط گفت : چقدر تند !!! انگار یه گله اسب حمله کردند ... اونم با یه لحنی که زمینی نبود !َ ( چقدر اون نگاهتو دوست دارم ناصر )
گاهی انقدر خسته از سرکار می آمدم که با مانتو و مقنعه خوابم می برد و صبح با اتو چروکشون و صاف می کردم و دوباره روز از نو و روزی از نو ... چقدر همکارهایم هوای تو و من را داشتند .
فقط 2 بار از ته دلم هوس چیزی را کردم که اولی قیقاناق بود و دومی لواشک که واقعا" برای اولین بار بود توی زندگی ام که چیز ترشی می خواستم . من فقط عاشق تو و شیرینی ام.
برای سونوی 3 بعدی که رفتم هردفعه دستگاه رو روی صورتت میاورد دستت رو حائل صورت مثل ماهت می کردی و نمیذاشتی ببینیمت ! آقای دکتر میگفت این پسر با این همه ناز چه پدری ازتون در بیاره !!! باید مدام بهش باج بدید
وقتی رفته بودم مکه موقع طواف به درب خانه ی خدا که رسیدم گفتم خدایا من مادر یه پسر کن علی نامش می کنم و تو علی وارش کن و همین شد که شدی امیرم !
یه بار هم خواب دیدم که نوزادی قنداق شده توی دستامه و دور تا دورم مزین به گردنبند هایی با پلاک علی شده و یک دستی درخشان ترین آنها را به گردن شما انداخت
تمام زمانی که با هم یکی بودیم زحمات صبحانه و نهار و شام با جناب پدر بود و مدام در این فکر بود که تقویت شویم و چه خوراکی های خوشمزه ای برامون درست میکرد (الان که یاد اون روزا افتادم دلم شیرانبه خواست )
شاخص ترین خاطره ام در 7 ماهگی تو اتفاق افتاد ، صبحی که بابا ناصر می خواست به سرویس برسانتمان و من پشت موتور مشغول تناول به خوشمزه ای بودم و ناگهان روی بنزینی که در سطح خیابان ریخته شده بود به دلیل پیچ ناگهانی یک تاکسی سر خوردیم و همینجور به در دهان نقش زمین شدیم و گریه مان در آمد و خدارو صد هزار بار شکر که نگهدارت همان بود که بهش ایمان داشتیم !
بچه های کوچک کلاس مامان ماههای آخر به دلم اشاره میکردند و مدام میگفتند : مامان ؟ نی نی ! (چقدر دلم براشون تنگ شده ) و پانیذ دختر خانم مدیر تمام کلاس را پر از نقاشی توی نیامده و خیالی اش کرده بود و با آن سواد پیش دبستانی اش با خط میخی کنار همه شان نوشته بود علی !
شیرین ترین اتفاق بودنت بسیار زیبا شدنم بود ! همه سراغ دکتر پوستم را می گرفتند و من اشاره ای به شما می کردم ! شاید واقعا خرافه باشد ولی اینکه می گویند پسرها مادر را زیبا می کنند و دخترها زیبایی مادر را می گیرنند در مورد ما دو نفر که کاملا" صدق کرد
امیر پارسایم کنار همه ی خاطرات خوب تکرار نشدنی و خاصم انگشت شمار خاطرات بسیار تلخی هم بودند که متاسفانه اتفاق افتاد ولی شیرینی حضورت همه را کمرنگ کرد .
بارداری زهرای گلم یادم آورد که حاملگی چه دوره ی شیرینی است .. چه دوره ی وصف ناشدنی که اگر هزار صفحه هم بنویسم کسی که مادر نباشد نمی تواند حال یک ثانیه ی آن روزها را درک کند خیلی خوشحالم که تو این احساس را به من ارزانی کردی ، خیلی ممنونتم که گذاشتی با تو به این تجربه دست پیدا کنم . بابت خیلی چیزها که خودت هم نمی دانی چیست و من به خوبی به همه شان واقفم از تو ممنونم . پادشاهم ، تو برگذیده ی خدای منی ! چرا نپرستمت ؟
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بدون توضیح اضافی !
زهرا ، دختر عمه ی مهربان من است .
در این شب های مبارک ، تنها کار کوچکی که به شکرانه حلاوت حضور پادشاهم از دستم بر می آید بالا بردن وجود پاک و عزیزش است و دعایی که به حرمت این بی گناهان دامن خالی هر آرزومندی سبز گردد و پیامبر عزیزی بر آشیانه ی دلشان نازل شود (الهی آمین) تا بفهمند و درک کنند معجزه ی زمین را که چیزی جز زایش نیست و به خدا که من بعد از مادر شدن خدای دیگری را شناختم و به چیزی ایمان آوردم که تا قبل آن نمی شناختمش .
خدای خوب و عزیزم دوستت دارم