پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 1 روز سن داره

در انتظار معجزه

پادشاه زن عمو دار میشود !

1392/5/21 1:41
نویسنده : عاطفه
392 بازدید
اشتراک گذاری

با عرض پوزش خدمت اهل قلم ! تمام خانم ها و آقایان مودب ! منضبط ! با شخصیت ! با کمالات ! بنده بعد از ساعت های متمادی تفکر ، از دیشب تا امشب دیدم هیچ کلمه ای نمی تواند حال واقعی مرا در لحظاتی که سپری کردیم توصیف کند جز همان که بابتش عذر خواستم !

پادشاه جان عزیزمان دیروز واقعا" سرویسـ مان کرد !

کمی هم حق با او بود در صلاة ظهر راهی خانه ی عروس که شدیم ،آخ در آن جاده ی بی آب و علف پسرک غر زد، غر زد، غر زد ! دلم خیلی برای اشک هاش میسوخت ولی هر کاری میکردیم آرام نمیشد ! کلا" از داخل ماشین نشستن خوشش نمیاد طفلک بچه ام مدام به بیرون اشاره میکرد و میگفت : دَ دَ و همین اشک ها و بهانه گیری های پسرک در طی مسیر باعث شد بنده بسیار بسیار درود و رحمت نثار برادر شوهر عزیزم بکنم با این انتخاب گلچین شده شاناز خود راضی !

به آنجا که رسیدیم سر نهار یک تکه ران مرغ دستش دادیم و زیر اندازی که برای کلاس زیادی داشتن با خودمان برایش برده بودیم انداختیم اگر شما روی آن نشستید پس پادشاه هم نشسته است وگرنه کل زندگی آنها و حتی شیشه ی تلویزیون و میز پذیرایی و همه جارا با دست های روغنی نقاشی کردند و ما به دنبالش دستمال کشیدیم و خواهر عروس بعد از جمع کردن سفره با مایع و رایت دوباره خانه تکانی کردندافسوس .

کمی که گذشت میوه های داخل ظرف بود که به طرفمان پرواز میکرد آن هم نه تنها ! گاها" با یک عدد چنگال سفید همراه بودند که از دست پادشاهمان رها شده بود آخ!

اندک زمانی بعد ناله ی خانه را پر کرد که نوای بسشت بسشت سر داده بود خنثی!!!

همه مشغول خورد و خوراک یا صحبت های دل انگیز بودند و مای بیچاره دست در دست پسرکمان اتاق ها را وجب میکردیم و حالا خدا میداند که بعدا" درباره مان چه گویندنگران !

مهمان ها که رسیدند و جو که رسمی تر شد و صحبت ها که آمد شروع شود پادشاه فیلش هوای هندوستان کرد و تازه یادش افتاد که عمه اش 6 ماهه که نیست و تلافی همه ی این 6 ماهی که عمه اش را زیاد صدا نکرده درآورد و آنچنان پر سوز میگفت : عمـــــــــه ؟ نیشت ! که اشک همه ی این طرفی ها را در آوردناراحت !!!

بعد از اتمام صحبت ها با هر راند رقصی که شروع میشد پای ثابت صحنه پسرک بود و هزار ماشالله به بچه ام به این نتیجه رسیدم که درست است که سندی در دست نیست ولی مطمئنم که ما با جمیله نسبت خانوادگی داشته ایم صد در صد ! و گرنه محال است از همچنین خانواده ای پسری 15 ماهه اینگونه قر کمر و شانه و دست بدهد که من مادر در کَفَش انگشت به دهان بمانم ! چه رسد به بقیه ابرو!!!

بچه های فامیل زن عمو جون 2 تا پسر بچه ی تقریبا 8 ساله و 10 ساله بودند که شدند همبازی پسرک بدین صورت که 6 تا ماشین اسباب بازی او را می گرفتن و میگفتند بشیند و مثل تماشاگرها مسابقه ماشین بازی آنها را نگاه کند ! شما طاقت میاوردید ؟ پس طبیعی بود که عزیز دل مادر هر 5 دقیقه یک بار فریادی از بن جگر سر میداد و مااااااااااماااااااااااااانییییییی میگفت که دل سنگ هم آب میشد و من مجبور به دخالت میشدم و ماشین ها را می گرفتم و باز روز از نو و تا 5 دقیقه ی بعدش روزی از نو منتظر!

آخرهای مهمانی صدای بلند مزیک و رقص تمام نشدنی فامیل عروس خانم همانگونه که روی صبر و تحمل ما رژه میرفت پسرک را هم کلافه کرد و او را به حیاط کشاند و تا لحظه ی خداحافظی مشغول آب بازی با شلنگ در حیاط شد و مجبور شدیم قبل ازاینکه سوار ماشین شویم همه ی لباسهایش را عوض کنیم ماچ!

تا این لحظه هنوز پس لرزه های مهمانی داماد شدن عمو در تن دلبندمان به صورت نیمچه قرهای ریزی خودنمایی میکندچشمک .

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

مامان نوشت : 15 دقیقه بعد از رسیدنمان وقتی می خواستیم لباس پادشاه را برای صرف نهار عوض کنیم پلاک وان یکادی که سنجاقش شده بود گوشه چشم اش را خراش داد و بریدناراحت .

یک ساعت بعدش وقتی برای آرام کردن و میانجیگری در بازی کودکانه شان وارد اتاق شده بودم پسرک با سر به گوشه عسلی میز آرایش خورد و پیشونی اش زخم شد و خون آمدگریه .

برای سومی خیلی دلشوره داشتم که خدا رو شکر رفع شد و اتفاقی نیفتاد لبخند!

عروس نوشت 1: پدر شوهر عزیزم هرچند خیلی با من صمیمی نیست و من خیلی دوستش دارم واقعا" به اندازه ناصر در میهمانی ها هوای امیرپارسا را دارد و این کمی به من فرصت تنفس آزاد میدهد خمیازه. در این یک مورد خیلی دعاش میکنم.

عروس نوشت 2: مادر شوهر عزیز امروز که تماس گرفتم تا شماره خانه جاری خانم روبگیرم برای تشکر گفتند عاطف همش دعا میکنم سحر (زن عموی پادشاه) مثل تو باشه مژه! و اسم چند نفر را برد و گفت که گفته اند قدر مرا بداند و عروس مثل من دیگه نیستخجالت !!! ( من از روی ابرها مشغول پست گذاری هستمفرشتهو از همین جا اعلام میکنم عاشقتم مامان مریمبغلمحبت)

همسر نوشت : به خاطر خوش تیپی و سلیقه ای که تو ست کردن لباسمان به صورت خانوادگی به خرج داده بودم و سرویسی که توسط پسرک شدیم فردا میرویم شهربازی نیشخند دلتان بسوزد زبان !

دلنوشت : می خواهم با سحر صمیمی تر شوم ( دوست شوم ) ولی کمی یه جوریم !!! یه حس عجیبه ! خدا کمکمان کند ...قلب

پادشاه زبان که باز کند ؛ زن عمو گفتن اش را دوست دارم ! منتظرم ....خیال باطلقلب

اینجا هم خانه ی عروس است و این پادشاه مشغول کنکاش در گل های مصنوعی گلدان !

 داماد آینده !

دو چیز مهم را داشتم فراموش میکردم !!!

فخر فروش نوشت : عکس را با گوشی جدیدم انداخته اممژه .

عروس خیلی خوب نوشت : پیرو همان روسری که خدمتتان عرض کرده بودم دلمان نیامد همین برخورد اولی تدارکات خانواده ی همسر کم و کسری داشته باشند ! در نتیجه یک شال حریر سفید پولک دوزی شده را که در سفر پربار حج مان خریده بودیم بی هیچ منتی روی وسایل عروس گذاشتیم و فراموش کردیم پولش را با برادر شوهر حساب کنیم چشمک. البته من می خواستم روسری رو بردارم تا وقتی خانه مان آمدند کادو بهش بدم و این را ناصر به مادرشوهر عزیز گفتند و ایشون فرمودند : عاطف زیاد از این چیزا داره نمیخواد و من تعجبابرومتفکر !!!

عیدتان هم با تاخیر مبارک ماچقلب

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (26)

شازده امیر و رها بانو
21 مرداد 92 3:01
عاطفه جان این بچه ها همیشه همینن پادشاه شما هم که مثتثنی تیست بچه است دیگه شیطنت داره ماشاالله چقدرم شیطونی کرده فکر کنم تا 3 روز دیگه شما باید استراحت کنین خدا رو شکر که همه چیز به خیر گذشت دست پدر شوهرتونم درد نکنه بخاطر همکاریش


آره ماشالله بچه ها واقعا پادشاهی میکنن و این پسرک ما هم تو شیطنت هیچی کم نمیذاره مبادا یه جا مدیون شه ! بله دست ایشان هم درد نکند . سپاسگذارشانیم.
جاری
21 مرداد 92 8:24
ببین رو عکسشم زده داماد آینده!

الهی! سرش اوخ شده. حالا بهتره سرش یا نه؟ چقده بلا سر بچه آوردی. یحتمل که فامیلای عروش چشمش زدن!

ازون جاریا هستی که از خواهر شوهر بدترن! هنوز نرفته به راه خونه عروس میگه جاده بی آب و علف


جو دامادی عمو جون گرفتتمون دیگه ! آره خدارو شکر فقط یه زخم کوچولوئه که ایشالله خوب میشه. خب چی کار کنم ؟ از تهران تا گرمسار برو به خدا اگه علف ببینی ! حالا آب تو مغازه ها و خانه های تو جاده هست نمیتونی آروم بشینی شر واسه ما درست نکنی ؟
زری مامان مهدیار
21 مرداد 92 9:46
خیلی ناراحت خودت و پادشاهت شدم
حسابی جفتتون اذیت شدین، کاش امیرپارسا رو نمی بردی و این چند ساعت پیش مامان یا کس دیگه ای می ذاشتی، پسرمون حسابی خسته شد
ولی خدا رو شکر که با رقصش خستگی رو از تن به در کرد


عزیزم ممنون محبتتم ولی انگار این خانواده ی محترم همسری را نمیشناسی ؟ امیرپارسا رو نمیبردم ؟! اون هم بله برون عمو خسرو جانش ؟! عاطفه بچه را نیاورده ؟! قیافه گرفته ؟ از ما دورش کرده ؟ میخواسته ما نبینیمش ؟! و .... داستان ها میسراییدند آن وقت
زری مامان مهدیار
21 مرداد 92 9:46
موبایل نو مبارکــــــــــــــــــــ


مرســــــــی ! الان خیلی خوشحال شدم
زری مامان مهدیار
21 مرداد 92 9:49
یعنی من عااااااااشق ست کردن لباسم اونم خانوادگی
قربونت برم خاله جون که این همه بلا سرت اومد بعد مهمونی
عاطفه جونم براش صدقه بذار گل پسرمون رو، تیپ و رقصش به چشم اومده بچه م


ما هم عااااااشق شماییم ! اونم خانوادگی خدا نکنه خاله جون همیشه سلامت باشید. چشم میذارم
زری مامان مهدیار
21 مرداد 92 9:50
ایشالا که در آینده ای نه چندان دور روابط صمیمانه ای با جاری جونت برقرار کنی، قطعاً وقتی با عاطفه ی مهربون ما بیشتر آشنا بشه یه دل نه صد دل عاشقش می شه


حتما"
مامان ایمان جون
21 مرداد 92 12:10
سلام گلم,وبلاگ جالبی داری گل پسرتم ماشالا خیلی نازه,خوشحال میشم بهمون سر بزنی تا با هم دوست بشیم.
راستی عروسی برادر شوهرتم مبارک باشه,حالا با جاری بشین و.......


سلام ممنونم . خدا مرگم بده با جاری بشینم و .. یعنی واقعا" فکر کردی من از اوناشم ؟ خب حالا که فهمیدی باید به رو بیاری
مامان ترنم
21 مرداد 92 12:40
خيلي با نمك نوشتي.


خدا وکیلی ؟ شور شده بود ؟
مامان مریم
21 مرداد 92 15:50
وقت کردی یه کم از خودت تعریف کن..
مبارک پادشاه باشه زن عموش..ایشاله زبونش وا شه از حرص مامانش فقط بگه زن عمو...
عاطی جون چی کشیدی خسته نباشی واقعا سرویس شدیا


دلم میخواد ولی واقعا" وقت ندارم مریم جون
ممنون . اون وقت بعد از مدت ها فلفل لازم میشیم تو خونه آره به خدا ! باور کردی ؟
مامان یسنا
21 مرداد 92 16:38
مادرشوهر منم اوایل ازدواج خیلی از من و جاری ام تعریف می کرد (البته من عروس دومم)، همش می گفت عروسای خوبی گیرم اومده، ولی الان به این نتیجه رسیده که دوتامون به هیچ دردی نمیخوریم (به شوهرم گفته بود، شوهرم هم قرار بوده به من نگه!) و منتطره عروس سومه شاید فرجی شد


واسه ما هم همین میشه ولی بنده خدا مادر شوهرم آرزوی عروس خوب تو دلش میمونه چون پسراش تموم شدند !
مامان ایمان جون
21 مرداد 92 17:45
نمیدونی چه حالی میده
من با اجازه لینکت میکنم



تابلو ! شما هم لینک شدید گلم .
مامان امیرناز
21 مرداد 92 18:39
سلام عزیزم بمیرم واسه این بچه حالا بزرگ شد می گه عموم خواست داماد شه نزدیک بود زبونم لال من و ...اصولا عروس های بزرگ چون بسیار خانوم و مهربون و فهمیده و خاکی هستن بعد از اومدن جاری قدرشونو می دونن مدیونی فکر کنی منظورم خودم بودا حالا چه حالی میده این جاری اینارو بخونه حالا دختر منظورت از جواب پست قبلی این بود تا عروسی پادشاه نبینیمتان؟ امیرم مریض بود نشد پست بذارم ایشالا امشب می ذارم مرسی که به یادمی

با نظرت خیلی موافقمنه بابا ! ایشالله میبینیمتان و اون موقع هم 100٪ زیارتتان میکنیم.آخی ! خدارو شکر بهتره ؟ منتظره پست جدید هستیم .
متین
21 مرداد 92 19:05
سلام عزیزم
خیلی مطالبتو با نمک مینویسی معلومه ادم شوخی هستی
امپراتور کوچک هم زیباست ماشالا
من نی نی وبلاگی نیستم ولی خوشحال میشم
مطالب رمز دار شما روبخونم
اگه مایل به تبادل لینک بودین خبرم کن
اگر لینک کردین به اسم وبلاگ لینک کنین
امپراتور کوچک رو از طرف من ببوس
عروسیتونم مبارک


علیک سلام . نه به خدا ! موقع نوشتن فقط خوش اخلاق میشم ! لطف دارید شما. ممنونم و چشم لینک شدید.
Fateme
21 مرداد 92 20:17
مبارک باشه


سلامت باشید
مامان محمدحسین
21 مرداد 92 22:29
بنده بعد از خواندن این مطلب :



اینم بنده بعد از خوندن نظر شما :
مامان محمد جواد
22 مرداد 92 0:08
عاطفه جون همون طور که قبلا گفته بودم قلم خیلی خوبی داری. نمیدونم چیز دیگه ای هم مینویسی؟ مثل شعر ، طنز نویسی و یا ....
به هر حال من زیاد عادت ندارم مطلب به این بلندی رو بخونم ولی الان با لذت خوندمش
برای پادشاه هم اسفند دود کن و صدقه بده


لطف داری عزیزم . نه بابا ! چی مینویسم ؟ اصلا" مگه وقت نوشتن دارم ؟ همین الان هم پسرک بغلمون لمیده و ما مشغول پاسخ دهی هستیم . از لطفتون هم ممنون ،چشم میدم.
متین
22 مرداد 92 13:20
سلام عاطفه جونم
ممنون که جواب کامنتم رو دادی وبا افتخار لینک میکنم
منتظر مطالب زیباتون هستم
از نوشتنی که بوی فخر فروشی و پز دادن نباشه و ساده و بی الایش باشه خوشم میاد
و میشه اینو تو نوشته هاتون دید
از اشناییتون خوشحال شدم
پادشاه روهم ببوس


سلام به روی ماهتون . ممنون گلم . منم از پیدا کردن یه دوست جدید مثل شما خوشحالم.
رومینا
23 مرداد 92 9:46
کلی خندیدم عاطفه جون خیلی با حالی به خدا . . جیگر شو قربون شیطون بلاست این پادشاه . موبایلتم مبارک حسودیمون شداااااااا


ایشالله همیشه به شادی عزیزم. سلامت باشید ! به خدا بعد عمری با یه گوشی مریض سر کردن این و گرفتیم ! حسودی نکن جانم
مامان امیرناز
23 مرداد 92 10:22
سلام عزیزم کجایی؟ بیا اپم راستی یه فاطمه خانوم هست که برام نظر میذاره الان دیدم واسه توام گذاشته اما هر کاری می کنم سایتش باز نمیشه از اینجا هم امتحان کردم نشد تو تونستی بری وبلاگش?


سلام ، رفته بودیم شمال الان مزاحم میشم .
آره تونستم ! آدرس درستش و میگم .
شقایق
23 مرداد 92 14:38
بسلامتی مبارک باشه جاری دار شدنتون (خدا صبر بده )
فدای پسر شیطونم
مامانی عزیز اگر با تبادل لینک موافقید خبر کنید


سلامت باشید ! انقدر غیر قابل تحمله ؟ چشم خبر میدیم
مامان مریم
24 مرداد 92 13:31
چه عجیب؟ عاطی چند روزه نمیای بگی آپ کن...من اومدم جبران کنم..آپ بفرمایید لطفا


چشششششششششم خانوم دوست داشتنی با اون دختره خوشگلت
مامان محمد جواد
25 مرداد 92 14:44
عاطفه جون خوشحال میشم رمز مطالبتو داشته باشم


منم از اینکه بخونیشون خوشحال تر
مامان فاطمه
25 مرداد 92 15:40
من از جاری خوشم نمیاد اخه جاری دارم که000 به ما سر بزن

من هنوز باهاش دوست نشدم پس نظری ندارم شایه تا یه ماه دیگه همینو گفتم و شاید برعکسش و ! نمیدونم !
مامان امیرناز
26 مرداد 92 0:47
افرین میای شمال و نمیگی:@ پس کوش نیومدی که? آدرسفاطمه رو بگی..


اومدم.
مامان مانی جون
28 مرداد 92 12:54
خدا از دلت بشنوه
چی ها کشیدی رو میدرکم اما مطمئن نیستم که حال کردی پارسا اونجا رو آباد کرد یا نه!!!
ای بابا شال پس داستان اون گربه ای که باید در..... چی میشه؟!!
هنوز هیچی نشده واسه جاریت نوشابه باز میکنی


هــــي ! چی کار کنم ! عاطفه ایم دیگه ! این کارارو میکنیم این روزگارمونه ! وای به حال وقتی که بی تفاوت باشیم عزیزم !
مامان امیر حسین
29 مرداد 92 13:32
مبارکه عزیزم جاری دارشدنتآره کاملا درکت میکنم.منم پارسال همین موقع ها شکل تو و از نوع راه دورش جاری دارشدم و همین بلاها سرم اومده


ممنونم عزیزم.