پادشاه زن عمو دار میشود !
با عرض پوزش خدمت اهل قلم ! تمام خانم ها و آقایان مودب ! منضبط ! با شخصیت ! با کمالات ! بنده بعد از ساعت های متمادی تفکر ، از دیشب تا امشب دیدم هیچ کلمه ای نمی تواند حال واقعی مرا در لحظاتی که سپری کردیم توصیف کند جز همان که بابتش عذر خواستم !
پادشاه جان عزیزمان دیروز واقعا" سرویسـ مان کرد !
کمی هم حق با او بود در صلاة ظهر راهی خانه ی عروس که شدیم ،آخ در آن جاده ی بی آب و علف پسرک غر زد، غر زد، غر زد ! دلم خیلی برای اشک هاش میسوخت ولی هر کاری میکردیم آرام نمیشد ! کلا" از داخل ماشین نشستن خوشش نمیاد طفلک بچه ام مدام به بیرون اشاره میکرد و میگفت : دَ دَ و همین اشک ها و بهانه گیری های پسرک در طی مسیر باعث شد بنده بسیار بسیار درود و رحمت نثار برادر شوهر عزیزم بکنم با این انتخاب گلچین شده شان !
به آنجا که رسیدیم سر نهار یک تکه ران مرغ دستش دادیم و زیر اندازی که برای کلاس زیادی داشتن با خودمان برایش برده بودیم انداختیم اگر شما روی آن نشستید پس پادشاه هم نشسته است وگرنه کل زندگی آنها و حتی شیشه ی تلویزیون و میز پذیرایی و همه جارا با دست های روغنی نقاشی کردند و ما به دنبالش دستمال کشیدیم و خواهر عروس بعد از جمع کردن سفره با مایع و رایت دوباره خانه تکانی کردند .
کمی که گذشت میوه های داخل ظرف بود که به طرفمان پرواز میکرد آن هم نه تنها ! گاها" با یک عدد چنگال سفید همراه بودند که از دست پادشاهمان رها شده بود !
اندک زمانی بعد ناله ی خانه را پر کرد که نوای بسشت بسشت سر داده بود !!!
همه مشغول خورد و خوراک یا صحبت های دل انگیز بودند و مای بیچاره دست در دست پسرکمان اتاق ها را وجب میکردیم و حالا خدا میداند که بعدا" درباره مان چه گویند !
مهمان ها که رسیدند و جو که رسمی تر شد و صحبت ها که آمد شروع شود پادشاه فیلش هوای هندوستان کرد و تازه یادش افتاد که عمه اش 6 ماهه که نیست و تلافی همه ی این 6 ماهی که عمه اش را زیاد صدا نکرده درآورد و آنچنان پر سوز میگفت : عمـــــــــه ؟ نیشت ! که اشک همه ی این طرفی ها را در آورد !!!
بعد از اتمام صحبت ها با هر راند رقصی که شروع میشد پای ثابت صحنه پسرک بود و هزار ماشالله به بچه ام به این نتیجه رسیدم که درست است که سندی در دست نیست ولی مطمئنم که ما با جمیله نسبت خانوادگی داشته ایم صد در صد ! و گرنه محال است از همچنین خانواده ای پسری 15 ماهه اینگونه قر کمر و شانه و دست بدهد که من مادر در کَفَش انگشت به دهان بمانم ! چه رسد به بقیه !!!
بچه های فامیل زن عمو جون 2 تا پسر بچه ی تقریبا 8 ساله و 10 ساله بودند که شدند همبازی پسرک بدین صورت که 6 تا ماشین اسباب بازی او را می گرفتن و میگفتند بشیند و مثل تماشاگرها مسابقه ماشین بازی آنها را نگاه کند ! شما طاقت میاوردید ؟ پس طبیعی بود که عزیز دل مادر هر 5 دقیقه یک بار فریادی از بن جگر سر میداد و مااااااااااماااااااااااااانییییییی میگفت که دل سنگ هم آب میشد و من مجبور به دخالت میشدم و ماشین ها را می گرفتم و باز روز از نو و تا 5 دقیقه ی بعدش روزی از نو !
آخرهای مهمانی صدای بلند مزیک و رقص تمام نشدنی فامیل عروس خانم همانگونه که روی صبر و تحمل ما رژه میرفت پسرک را هم کلافه کرد و او را به حیاط کشاند و تا لحظه ی خداحافظی مشغول آب بازی با شلنگ در حیاط شد و مجبور شدیم قبل ازاینکه سوار ماشین شویم همه ی لباسهایش را عوض کنیم !
تا این لحظه هنوز پس لرزه های مهمانی داماد شدن عمو در تن دلبندمان به صورت نیمچه قرهای ریزی خودنمایی میکند .
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
مامان نوشت : 15 دقیقه بعد از رسیدنمان وقتی می خواستیم لباس پادشاه را برای صرف نهار عوض کنیم پلاک وان یکادی که سنجاقش شده بود گوشه چشم اش را خراش داد و برید .
یک ساعت بعدش وقتی برای آرام کردن و میانجیگری در بازی کودکانه شان وارد اتاق شده بودم پسرک با سر به گوشه عسلی میز آرایش خورد و پیشونی اش زخم شد و خون آمد .
برای سومی خیلی دلشوره داشتم که خدا رو شکر رفع شد و اتفاقی نیفتاد !
عروس نوشت 1: پدر شوهر عزیزم هرچند خیلی با من صمیمی نیست و من خیلی دوستش دارم واقعا" به اندازه ناصر در میهمانی ها هوای امیرپارسا را دارد و این کمی به من فرصت تنفس آزاد میدهد . در این یک مورد خیلی دعاش میکنم.
عروس نوشت 2: مادر شوهر عزیز امروز که تماس گرفتم تا شماره خانه جاری خانم روبگیرم برای تشکر گفتند عاطف همش دعا میکنم سحر (زن عموی پادشاه) مثل تو باشه ! و اسم چند نفر را برد و گفت که گفته اند قدر مرا بداند و عروس مثل من دیگه نیست !!! ( من از روی ابرها مشغول پست گذاری هستمو از همین جا اعلام میکنم عاشقتم مامان مریم)
همسر نوشت : به خاطر خوش تیپی و سلیقه ای که تو ست کردن لباسمان به صورت خانوادگی به خرج داده بودم و سرویسی که توسط پسرک شدیم فردا میرویم شهربازی دلتان بسوزد !
دلنوشت : می خواهم با سحر صمیمی تر شوم ( دوست شوم ) ولی کمی یه جوریم !!! یه حس عجیبه ! خدا کمکمان کند ...
پادشاه زبان که باز کند ؛ زن عمو گفتن اش را دوست دارم ! منتظرم ....
اینجا هم خانه ی عروس است و این پادشاه مشغول کنکاش در گل های مصنوعی گلدان !
دو چیز مهم را داشتم فراموش میکردم !!!
فخر فروش نوشت : عکس را با گوشی جدیدم انداخته ام .
عروس خیلی خوب نوشت : پیرو همان روسری که خدمتتان عرض کرده بودم دلمان نیامد همین برخورد اولی تدارکات خانواده ی همسر کم و کسری داشته باشند ! در نتیجه یک شال حریر سفید پولک دوزی شده را که در سفر پربار حج مان خریده بودیم بی هیچ منتی روی وسایل عروس گذاشتیم و فراموش کردیم پولش را با برادر شوهر حساب کنیم . البته من می خواستم روسری رو بردارم تا وقتی خانه مان آمدند کادو بهش بدم و این را ناصر به مادرشوهر عزیز گفتند و ایشون فرمودند : عاطف زیاد از این چیزا داره نمیخواد و من !!!
عیدتان هم با تاخیر مبارک