عشق در اولین نگاه
دنیا که اومدی ..حتی قبل از اینکه صدای اولین گریه ات رو بشنوم .. وقتی که احساس کردم سبک شدم و دیگه یه چیز کوچولو تو وجودم شیطونی نمی کنه و حدس زدم که اومدی بیرون .. حتی قبل تر از اونی که وقت بشه به خوشامد گویی به تو فکر کنم یهو حس کردم خیلی خسته ام ...
فقط باید مادر بشی و بفهمی چی می گم !
چشمم به آسمون آبی ای بود که نور خورشیدش از پشت شیشه ی پنجره اتاق عمل چشم و می زد ؛ که تو اومدی ...
آسمان با همه ی بزرگی اش اومد و اومد و اومد نشست پشت کمر من ! از همون لحظه افتاده شدم و فهمیدم چه مسئولیت سختی افتاد رو دوشم !
ترو که با اون پارچه سبز آوردن نزدیک صورتم خیلی چیزها میخواستم بهت بگم .. ولی اونجا واسه حرفای عاشقانه ما پر نامحرم بود ! تو پسر بودی و من می دونستم که پسرا دوست ندارن عاشقانه های مادرانه توی جمع گفته بشه ..وگرنه من قشنگترین مقدمه ورود به زندگی رو از بر کرده بودم !!!
تو گریه کردی و من هیچ نگفتم ... می دونستم که با شنیدن صدام آروم می شی ، مطمئن بودم که دلت آرامش می گیره ولی گذاشتم تاگریه کنی .. سکوت کردم تا پژواک نالیدنت بیشتر به گوش برسه .. چشمانم را بستم تا دلم نسوزد ...
اینجا ایران است .
من همیشه مادر تو هستم ولی همیشگی نیستم ! تو باید این را می فهمیدی . من تو را آرزو کردم و خودم دستت را گرفتم و به این مهمانی کشاندمت . باید راه و رسم پذیرایی از خودت را بیاموزی.
من ناتوان تر از آنم که همیشه باعث آرامشت باشم . تو خدا را داری..
تو فهمیدی که می توانی خودت را با شرایط وفق دهی .. می توانی از آغوش خدا توی دل مامان آشیان بگیری و از جای گرم و تاریکت به دنیای بزرگ و هزار رنگ پا بگذاری و همیشه خودت ، خودت را آرام کنی .
و همیشه این حسرت برای من بماند که چرا نگفتم .... جانم ؟! نگفتم .... عزیزم؟! نگفتم .... گریه نکن ؟!
نگفتم ... من اینجام .. مامان اینجاست ... پسرم ...