تهران ساعت 24
دیشب رفته بودیم اونجا مهمونی ، موقع برگشت وقتی میخواستیم رخش زیبا و قیمتیمان را از پارکینگ خارج کنیم با صف موتورهایی مواجه شدیم که جلوی درب پارک کرده بودند و جایی برای خروج نبود.
از آنجایی که من همسری دارم بسیار صبور !!! و مردم دوست !!! آن هم از نوع مردمان آن منطقه و محله ناگهان با فریادی از بن جگر خواستار صاحبان موتورها شد و بعد هم صدایش را کلفت تر کرد یک ناسزایی هم به همسایه مزاحم داد و دیگر چشمان ما گرد نشد چون کم و بیش به این اخلاق خوبش عادت کرده ایم و اینبار در دل کمی هم بهش حق دادیم ! بعد پسرک را به دستش سپردیم تا با لمس تن پادشاهمان آرامش بگیرد و واقعا" هم گرفت ، بس که این موجود 5 وجبی سرچشمه عشق و محبت است .
دقایقی بعد درب ساختمان 2 طبقه ی سمت راستی باز شد و یکی یکی آقایون محترم برای برداشتن موتورهای زهوار در رفته شان بیرون آمدند ! آن هم با لباس هایی برازنده که متشکل از یک عدد زیرپوش رکابی و شلوارکی مامان دوز بود و آنجا بود که چشمانمان از گردی مثل ماه شب چهارده قرص کامل شد !!!! و چیزی که تاسفمان را هزار برابر کرد اعتیادی بود که از سر و رویشان میبارید ! همه ابتدا زیرلبی غرغر میکردند و وقتی با پرسش همسر مواجه شدند که آیا گله ای دارند ؟ موضع خود را کاملا" عوض کردند و گفتند که از دست صاحبخانه شاکی اند که ماشینش را جلوی در گذاشته و آنها نمی توانند موتورها را داخل ببرند و ... خلاصه در میان این آقایان دو پسر بچه هم بودند که گفتند پدرشان حالش بد است و داخل خانه کار دارد و آنها خودشان موتور را جابه جا می کنند و ده بار داخل جوی چرخش گیر کرد و فرمانش را هم نمی توانستند بچرخانند و در آخر به خواهش من همسر به کمکشان رفت و وسیله را داخل بردند.از دیشب انقدر فکرم مشغول است که خدا میداند .
از روز اولی که پا در آن کوچه گذاشتم تمام نگرشم نسبت به دنیای پیرامونم عوض شد ! مدام برای اهالی اش دعا میکنم ، و به آشنایمان که در آنجا ساکنند اصرار که محل زندگیشان را عوض کنند . آنجا کوچه ای است در همین نزدیکی ها ! با این تفاوت که نکبت و بدبختی به جای شکوفه و شاخه های پیچک از دیوارها بالا میرود . اوایل شب ها موقع برگشت وقتی دخترای فراری ساک به دست رو لابه لای ماشین های پارک شده داخل کوچه میدیم یا سوت زدن های پسر 12-13 ساله را برای گرفتن بسته کراک می شنیدم و حتی عربده ها و بالا رفتن قمه های مواد فروش ها برای تسویه بدهی و حتی زن و بچه هاشون رو که گرو می گرفتن تا موادشون تامین شه ، فقط می لرزیدم ... طفلک ناصر هم اون روزها خیلی غصه مرا می خورد ، ولی می گفت ببین تا فکر نکنی همه خوب و فرشته اند ! گاهی به پختگی ام که فکر میکنم احساس میکنم اگر آن کوچه و مردمانش را نمیدیدم هیچ وقت معنی کامل زندگی را نمی فهمیدم ! عادت کرده بودم به حضور مهربانی ها و پاکی ها ! واقعیت این کشور ، این شهر ، این محله ها چیز دیگری است ! دور نبود. قبل از ازدواج گذرم نیافتاده بود فقط و دست سرنوشت خوب مرا آنجا کشوند تا بفهمم خیلی باید مراقب خودم و خانواده ام باشم ، بدبختی همین بغل گوشمان است ! حالا با گذر سال ها ، عادت نکرده ام هنوز به صحنه های دلخراش و دوست نداشتنی آنجا ولی دیگر نمیلرزم ! غمی عمیق همه ی وجودم را میگیرد و میبینم که سن بزهکاری در آنجا هر روز پایین و پایین تر میاید و هر بار که می رویم و می آییم موضوعی نگران کننده هست که تا چند شب بعد که دوباره میرویم ذهن مرا در غل و زنجیر اندوه کند و لبم را باز به ذکر مدام گفتن برای دفع شر و فساد .
شاید با جا به جایی منزل آن هایی که مهمانشان میشویم صورت مسئله این کابوس تلخ برایم پاک شود ولی میدانم که هیچ وقت آرامش قبلیم را نمی توان بیابم، پس دعا میکنم سفیدی آدم های خوب انقدر پررنگ شود که وقتی در کنار یک سیاه قرار گرفت چرک مد نشود ! آن را هم مغلوب پاکی هایش کند . برای اهالی آن کوچه دعا اثر دارد ؟؟؟
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
اسامی مکان و اشخاص به جهت امنیت ملی خودم فاش نشده است ( اونها که باهوش ترند میدونند کجا رو گفتماگه حدسی زدید درسته)
امروز هم کلاس داشتم و پسرک پیش مامانم بود با اینکه به جای 4 ، 1 اومدم خونه ولی مامانم از خستگی و کلافکی کلی بهونه گرفت پادشاه خیلی اذیتش کرده بود ، نمی دونم بقیه جلسه ها رو چی کار کنم !