لا لا
دو ماهی هست شدید درگیر تنظیم خواب آقا نی نیه هستم ! که حتما" خواب نیمروزی داشته باشه و شب ها تو تخت خودش بخوابه ! و تا اینجا پیش رفتیم که همچنان فقط درگیریم ! در مورد خواب نیمروزش که از آنجایی که خوش خوابی اش به مامان جانش رفته چه من سعی ام را بکنم چه نکنم می خوابد ولی برای جدا کردن محل خوابش با تمام تحقیقاتی که کردم و سوال هایی که از استادهایم پرسیدم و نتیجه ای که این عمل را تایید کند به دست آورده ام هنوز نتوانستم قدمی بردارم ! دلم نمی آید واینها بهانه است ! فکر اینکه باید چندین شب متوالی بیدار باشم تا کودکم به اتاقش عادت کند و پروسه ی تنظیم خوابش را طی کند من تنبل را به یاد عمر کوتاهمان می اندازد و خودم را گول می زنم که نهایتا" تا یک سال دیگر می خواهد اینجور بغل من بخوابد و تا صبح با من از این پهلو به آن پهلو شود ! و فردا ظهر دوباره با تمام وجود شروع می کنم با ولع بوییدن و بوسیدنش که دیگر از امشب در اتاق خودش می خوابد و کلی صغری کبری برای همسر می چینم تا همکاری کند و دوباره شب که همسر اعلام آماده باشی می کند میگویم : بی خیال ! از فردا ...
امروز که مجدد این مبحث را پیش یکی دیگر از استادان واقعا" با معلوماتم باز کردم و آنگونه مورد تشرش واقع شدم که یعنی چه ؟ چرا زودتر جدایش نکردی ؟ خیلی رنجیدم و انقدر حرصم گرفته بود که تا به خانه رسیدم شروع به تعریف کردم و در ادامه کلی دلایل احساسی از خودم ساختم و با منطق خودم همه آن نتایج علمی را رد کردم ولی می دانستم که از یه جایی لنگیدن این کار فقط به خاطر تنبلی اینجانب ، عاطفه خانوم می باشد و بس !
امشب که همسر عزیز موجود نمی باشد ! یکشنبه هم که احتمالا" عازم سفر به ولایتمان هستیم ، پس چون این پروسه زمان بر است جمعه و شنبه هم کاری از دستمان بر نمی آید . بریم و برگردیم ببینیم فرجی میشود ؟ در همین اندازه که پادشاه را در تختش که گذاشتم ؛ نگوید نـــع نـــع ! و اشاره نکند به اتاق ما و تکرار کند: اُخواب ! اُخواب !!! ( که منظورش همان خواب و بخواب و لا لا است ! )
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
امشب بعد یه ساعت بازی و بی بی انیشتن دیدن و دو بار شام خوردن چراغ ها رو خاموش کردم همه عروسکاش چیدم دورم میگم : خرسی بخوابه ! پیشی بخوابه ! جوجو بخوابه ! کلاغه بخوابه ! ساکت همه رو گوش میده و هیچی نمیگه تا میگم حالا نی نی هم چشماشو ببنده لالا کنه ! داد میزنه میگه نــــــع ! نی نی ! به به !!!!
براش دوباره مرغ گرم کردم و یه ذره گذاشته دهنش و معلومه که تو رودربایسی با من قورتش میده میگم بقیه شو بخور دیگه ! یه خنده ملیح میکنه و گردنش و کمی کج میکنه میگه نـــــع ! اُخواب !
دوباره اومدیم رو تخت واسش می خونم سنجاب لالا ... داد میزنه نع نع ! میگم باشه گنجشکک اشی مشی .. لب بوم ما نشین .. بلند میشه منو نگاه میکنه میگه جوجو اِشین !!! میگم باشه جوجو بشینه ! حالا ای پسر قشنگ و مهربونم ..بیا میخوام تو رو روپام بشونم .. میخوام برات شونه کنم موهات و ..نمیذاره بیت و کامل کنم دوباره بلند میشه از تخت میره پایین کشوی میز و میکشه بیرون دنبال شونه ! سرم دیگه درد گرفته ! میگم نـــــــــــــه ! بیا لالا کن ! هیچی نمیگه ! دوباره بغلش میکنم کنارم میخوابونمش شروع می کنم به قصه تعریف کردن ! دقیقا" لحظه ای که میخوام یه نفس راحت بکشم و چشمام و یواشکی باز میکنم تا از خوابش مطمئن شم ، میبینم داره چشمک میزنه و می خنده و همه ی حواسش به منه ! چشمای نیمه باز من و که میبینه با فریاد میگه آبــه ! آبــه ! و این آبه آبه گفتن ده بار دیگه میون قصه تکرار میشه و وقتی می فهمم آب خوردنی درکار نیست و بهونه از اتاق بیرون اومدن و میگیره لیوان آب و میبرم تو اتاق و میذارم بالای تخت ! واسه بار یازدهم که وسط قصه میشینه و انگار که از صحرای کربلا اومده نوای آبه آبه سر میده لیوان و از بالا سرم میدم دستش و میگم بخور ! انگار که توقع نداشته یه نــــــــــــــــــــــــــــع بلند و فریاد گونه میگه و بغلم که میکنه خوابش میبره ....
چقدر این لحظه های در کنارش بودن و دوست دارم .
خدایا این لذت هم آغوشی با فرزند را نصیب آغوشای خالی در حسرت مادری کردن بکن ! ترا به مریم ات (س) قسم