دردِ دل
چند وقتیه فهمیده ام پادشاه شده همه ی جون و عمرم ! چیز عجیبی نیست ! بچه امِ ! میوه ای این زندگی مشترکِ ! بایدم بشه همه زندگیم ! ولی دیدن یه چیزایی نگرانم میکنه ! با خودم میگم نکنه هستی منم بشه مثل بعضی ها ! مثل پسرخواهر همکارم ! مثل دختره مدیرم ، مثل بچه دختردایی مثلا" یا پسر همسایه یا ... !!!
این اخلاق مال الان که مادر شدم نیست ! از وقتی دست راست و چپم و شناختم و همه ی خوراکی هام و به زور تو دهن عروسکام میکردم عاشق بچه ها بودم و همه ی کاراشون و زیر دره بین میذاشتم . و متاسفانه باید بگم " مــن " به این نتیجه رسیدم که تربیت ها و در ادامه اش اخلاق بچه ها روز به روز داره بدتر میشه ! نمیدونم جریان چیه و کی مقصره ؟ علم روانشناسی و راهکارهای نوین اش ؟ تک فرزندی اغلب خانواده ها ؟ دور شدن از بزرگان فامیل و نظارت تنهای پدر و مادر ؟ شاغل بودن اکثر مادران ؟ مطالعه های نصفه و نیمه و برداشت های اشتباه ؟ زیاد شدن اختلاف های خانوادگی ؟ از اون ور بوم افتادن از نظر میزان توجه یه کودک ؟ یا ... ؟
خلاصه اینکه 4-5 روزی هست که چند اتفاق پشت سر هم بدجور فکرم را مشغول کرده که تربیت صحیح چیست ؟ و وابستگی و علاقه پیش از حد من به همه ی هستی و نفسم چه بهایی دارد و رفتارهایم باعث چه عکس العمل هایی خواهد شد ؟!
در این خانه دارد اتفاق هایی می افتد و من تمام تلاشم را برای مثبت بودنش خواهم کرد. تشویقم کنید !
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دخترِ " بــــــــــــــــوق " اومده بود خونمون با امیر پارسا بازی کنه، از روی اُپن میپرید تو آشپزخانه و از بالای مبل میرفت رو میز نهارخوری و هیچی نمیتونستیم بهش بگیم تا صداش میکردیم فقط جیغ میکشید !!!
دم رفتنشون کلی گریه میکرد ، بهش میگم خاله جون عصر امیرپارسا رو میارم خونتون ! گریه نکن ! میگه امیرپارسا رو میخوام چی کار ؟ غصه ی اسباب بازی ها رو میخورم ! به خاطر اونا اومدم !!!! !
" بـــــــــــوق " با خانوم برادرش و شوهرش اومده بود خونمون ، وقت رفتن پسر برادرش که 3 ماه از امیرپارسا بزرگتره به خاطر ماشین اسباب بازی امیر پارسا گریه کرد ، مامانِ با خونسردی ماشین به اون بزرگی و برداشت و گفت : عاطفه جون خیلی بهونه میگیره این و میبرم صبح میدم شوهرم بیاره ! و الان چهارمین روزه و هنوز صبح نشده !!!!!
رفتم خونه ی " بــــــــــــوق " امیرپارسا میخواد با مکعب های دخترش بازی کنه تا یک لحظه از جام بلند میشم میبینم پسرک ریسه رفته از گریه میگم چی شد ؟ دختره میگه حق نداره به وسایل من دست بزنه ! دهنی میکنه !!!! !
سجاد بعد کلی ناز کردن اومده خونمون تا تونسته دل و روده همه چی و ریخته بهم و داره میره ، بهش میگم اون چیه دستت داری میبری میگه : تفنگ امیرپارسا ! الان کوچکه به دردش نمیخوره !!!!! !
به دختردایی ام میگم آبجی جونم گوشیم و بی زحمت میاری یه زنگ به آقا ناصر بزنم ؟ میگه آبجی پاشو کارات و خودت انجام بده که یاد بگیری !!!!! !
ملیکا ، سارا ، حتی همین آبجی زهرا جونم با اینکه واقعا " عاشقشونم ولی متاسفانه هر سه در هر فرصتی رو پادشاهم دست بلند می کنن ! میدونم هر سه هنوز کوچکن ولی .... ! ماماناشون همه ی تقصیرها رو گردن شما نمیندازم ! همین امیرپارسا اولین بار زدن رو از مادر ناصر یاد گرفت ! تا آخر عمرم هم دستم و روش بلند نکنم فایده ای نداره ! یاد گرفته ! هنوز یک سالش نبود که رو دستش زدن و گفتن اَخش کن ! کاش خانواده ها هماهنگی بیشتری داشتن ! احترام بیشتری به عقاید هم میذاشتن ! و کاش واسه یاد دادن خوبی ها به بچه ها از هم پیشی میگرفتیم وگرنه کتک زدن و حرف بد گفتن و خرابکاری و گاز گرفتن و زبون درازی و می می بقیه رو خوردن و پرت کردن و ... از آسون ترین چیزهایی که یه بچه میتونه یاد بگیره ! حتی اعتراف میکنم داداش خودم اولین کلمه ای که به پسرک یاد داد بدبخت بود و اونم میگفت بَبَخت ! و باعث خنده ی همه میشد ! حالا منتظرم بشه 3 سالش و توی جمع این کلمه رو به همین دایی جان بگه ! بازم میخنده ؟
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------
آی شمایی که داری با یه بچه کوچک سر و کله میزنی و ادعات میشه دوسش داری ! واقعا" دوسش داشته باش ! فکر دو روز دیگه شم بکن ! از حرکات ریزش و لحن نازکش خوشت نیاد ! بزرگتر میشه و این چیزا یادش نمیره ! تکمیل تر اجراشون میکنه ! حواست باشه ! ممنون میشم ازت ( اینو با همه بودم )
بعدا" نوشت : به دلیل تشابه نظرات و تصدیق همین حرف های من جوابی به کامنت های زیباتون داده نشد ، در واقع جز تایید و افسوس چیز دیگری نمی توانستم بگم . بابت این رویداد همه گیر متاسفم و فهمیدم این یک درد مشترک بین همه ی مادران است ! به جز اونهایی که بچه های بی ادبی بار میارن.