پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 1 روز سن داره

در انتظار معجزه

ما اومدیم

1392/6/26 23:29
نویسنده : عاطفه
222 بازدید
اشتراک گذاری

خوانندگان عزیز سلام

دیشب ساعت 23 و 12 دقیقه به وقت محلی پایتخت به منزل رسیدیم و تا ساعت 2 نیمه شب از خستگی خوابمان نمیبرد ! از صبح که بیدار شدیم تا همین دو سه ساعت پیش هم خیلی حالمان خوب بود و سرحال بودیم چون واقعا" سفر خوبی بود ولی بنا به دلایلی و شنیدن حرف هایی سنگین از جناب خاله جانمان و دیدن کردارهایی بد از برادر جانمان و در ادامه یادآواری خاطرات تلخ گذشته خود جانمان بسیار در آمپاس شدید به سر میبریم و زین پس تا اطلاع ثانوی هرچه به رشته تحریر درآوریم غر و اندوه و افسوس میباشد ! و چون شدید اعتقاد داریم خواب حلال مشکل هاست و درمان خیلی از ناراحتی ها پس زبان به دهان گرفته و میخوابیم !

تا بیدار شدنمان بدانید دوستتان داریم و در اولین فرصت وقت گرانبهای شما رو با ذکر خاطرات سفر مارکوپولویی خود خواهیم گرفت .

لطفا" منتظر بمانیدماچقلب ( تعداد افراد در انتظار ... نفرچشمکزبان)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان پارسا و پرهام
27 شهریور 92 1:49
سلام دوست من /من تازه با وبتون آشنا شدم تقریبا نوشته هاتونو خوندم قلم زیبایی داری یعنی راستش بامزه مینویسی مخصوصا پی نوشتهات خیلی باحالن حالا اگه دوست داشتی به ما سر بزن و تبادل لینک کنیم

سلام. مرسی گلم . حتما" مزاحم میشیم.
لی لی مامی آرشیدا
27 شهریور 92 1:51
خیلی جالب انگیزمینویسی آدم سیرنمیشه ازخوندن مطالب

مرسی عزیزم . دخملت چه خوشگل و نازهببوسش

مامان ترنم
27 شهریور 92 11:24
عزيزم هميشه به سفر . حالا چرا آمپاس شديد؟ همون بخوابي و به اعصابت بيشتر استراحت بدي بهترين راه حله. منتظر شنيدن غرهاي شما هستيم.


مرسی دوست جونم. چون دیدم انتظارا طولانی شد از غرها چیزی نگفتم و گذشتم ! دارم آدم میشم کم کم !
مامان محمدحسین
27 شهریور 92 22:28
با سلام.
همیشه خوش باشید...
دوستون دارم .فقط همین...



علیک سلام.
ممنونم.
دل به دل همیشه راه داره
شازده امیر و رها بانو
28 شهریور 92 12:52
سلام عاطفه عزیزم خدارو شکر که سفر بهت خوش گذشت
عزیزم به چیزهای خوب فکر کن گرچه جای شما نیستم ولی ازت میخوام خودتو بخاطر حرفهای اطرافیان که همیشه هست ناراحت نکنی عزیزم


سلام به روی ماهت. چشم عزیزم
لی لی
28 شهریور 92 20:44
آسوده بخواب ما منتظر میمانیم


قول میدی ؟
مامان محمدصدرا
30 شهریور 92 0:18
مارکوپولوی عزیز، خوشحالم که سفر بهت خیلی خوش گذشت و بیشتر خوشحالم که الان تهرانی چون واقعا این مدتی که نبودی وب واقعا سوت و کور بود.


چقدر خوبه که انقدر مهم شدیم مرسی خاله جون
مامان اهورا
30 شهریور 92 11:43
رسیدن بخیر...خب تبریز اومدین خبر می دادی همدیگرو می دیدیم دیگه!!!!!
حالا برو بخواب تا بعد...


مرسی دوست مهربونم . کاش بقیه محبت کردن و ازت یاد بگیرن هم مهمون نوازی و هم فکر استراحت من .
مامان مریم
30 شهریور 92 11:54
دیروز 3بار اومدم اینجا کامنت بذارم قسمت نبود هی یکی مزاحمم میشد میخواستم بگم منم منتظرم..( گفتم بگم که نترکم )


الان راحتی ؟ خوب شد گفتی ! اگه میترکیدی بدبخت میشدیم !
مامان مریم
31 شهریور 92 6:54