پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

در انتظار معجزه

بزرگ مرد کوچک

حرفای نانوشته داره زیاد میشه و تو هزار ماشالله داری به سرعت نور * بزرگ * میشی ! روزها میریم مهدکودک  دوتایی و کلی از کنار بچه های دیگه بودن حظ میکنیم و از زمان برگشت تا فردا صبح اش همدیگرو می بوییم و میبوسیم و مدام خدا رو شکر میکنم که مادر توام پسر فوق العاده ی من. چند روزی هست که سرما خوردی . اولش تب و بی حالی بود ، بعد شد آبریزش و عطسه و حالا سرفه های خشک و پدر در بیار ! به حدی که گریه میکنی و میگی : عاطف ! گلوم میسوزه ! الهی قربون این توضیح دقیق و درستت بشم عزیز دل من . برات شربت سرماخوردگی آوردم و میگم مامانی بخور خوب شی . با گریه میگی :  بهتر میشم ؟ بهت قول بهتر شدن میدم و با اکراه میخوری ! ...
13 مهر 1393

خواسته یا ناخواسته ؟

حتی نوشتن ازش هم برام سخته ! حس عجیبی دارم نسبت به موضوع ! هر دو کفه حداقل برای موردی که تو ذهنمه در یه اندازه سنگینی میکنه و خیلی که فکر میکنم کفه ی تلخ قضیه سنگینی اش بیشتر میشه انگار ! ناراحتم . یکی از همکارای خوبم که کار خدمات مهد و به عهده داره یه دختر کلاس اولی داره و در تب و تاب جدایی از همسر معتادشِ ! مردی که شیشه میکشه و توهماتش دمار از روزگار مادر و دختر در آورده ! اونوقت چند روزی هست که دوست خوبم فهمیده قلب یه کوچولوی دوماه و 21 روزه داره تو شکمش نبض میزنه !!! و البته به خاطر شرایط جسمانی اش که تغییر نکرده حق داشته زودتر متوجه نشه ولی این حق رو هم نداشته که خیال کنه به خاطر شرایط خاص شوهرش احتمال بارداری نیست ! ...
7 مهر 1393

یادم باشه !

بعضی شب ها میترسم بخوابم ! که چشمم و ببندم و فردا نکنه یادم بره شیرینی دیروزم و ! و همین باعث میشه ساعت ها سفت به سینه ام بفشارمت و هی بو بکشم عطر دلنشین تن ات و مدام رفتارات و مثل یه درس خیلی مهم شب امتحانی مرور کنم . حالا اینجا فقط چند نمونه کوچکش و میذارم تا اونایی که براشون مهمی تو حس شیرین حضور قشنگ ات باهام شریک شن : وقتی عزیز دلم نمازخون میشه : ( نه مثل من و مامانم ! بلکه مثل مامان بزرگم ) وقتی کمک به قول خودت خانم صیدیقه میکنی مهربون من  : وقتی از پس علاقه ات به اداهای دخترونه در آوردن بر نمیام ! ( البته کم کم داری متوجه تفاوت ها و جنسیت میشی ) وقتی که فروشندگی پایان نداشته باشه و فقط...
25 شهريور 1393

چایی نبات

عنوان یعنی زندگی من ! تلخی که با تو شیرین میشه !!! و بودنت هزار تا درد بی درمونم و دوا میکنه و سردی ها رو از وجودم میبره ! بودنت گرمیه زندگی منِ! متاسفانه یا خوشبختانه غیبت های مکررمان در مهمانی های روز جمعه باعث شد تا کم کم همه بفهمند که در سر بابا ناصر چی میگذره و اینکه قصدش رفتنِ .... و درست از همین جمعه بود که دلم بد جور به تاب تاب افتاده ... ولی خب چاره چیه ؟ یا باید با تو برم یا بی تو بمونم ! و من ترجیح میدم اگه تو زبونم لال به جهنمم بری باهات بیام چه برسه به جای خوش آب و هوایی مثل آلمان که میگن مثل شمال خودمون سرسبز و خرم !؟ و حالا حال بدی دارم مامان ، مدام به گوشم میرسه که مامان مهین (مامان بزرگم ) داره گریه میکنه از وقتی ای...
16 شهريور 1393

ارزش ها

دیشب وقتی دیدم جایی نمیتونم برم و حتی صدای مولودی خوانی تو تلویزیون رو هم به خاطر پسرک که نمیذاشت زیادش کنم بشنوم همینجور که چشمم به گنبد قشنگ و بی همتای امام بی نظیرم بود واسه جلب توجه پسرک و آروم گرفتنش شروع کردم به دست زدن و خواندن تولد مبارک واسه امام رضا ع  و خوب تاثیر داشت و بلافاصله با من ادامه داد بیا شعما رو فوت کن تا صد سال زنده باشی ..تولد تولد تولدت مبارک و الی آخر .. و اون جایی که داشتم از ته دلم واسه سلامتی و خوشبختی همه ی بچه های دنیا دعا میکردم پشت چکنویس زبانم نقاشی کشید و دعای من که تموم شد , گفت : نوشتم ایمام ریضا تولدت مبارک ... و اینجا ... بهترین ، بدترین ، دوست داشتنی ترین ، منفورترین ، خاطره ساز ترین ...
16 شهريور 1393

نعمت

خیلی پیش میاد به چرایی خلقت و حضور آدم ها فکر کنم و خیلی بیشتر پیش میاد که هیچ نتیجه ای نگیرم و هیچی نفهمم و فقط خدارو شکر کنم به خاطر بعضی خوب ترین ها که اگه نبودند چقدر لحظه ها سخت میگذشتند و بگم : حتما حکمتی هم واسه بودن بقیه هست !!! امروز ، هیچ مناسبتی نداره ! یه روز معمولیه تو آخرین ماه این تابستون گرم و سوزان ! و البته مزین به اندکی بادهای پاییزی ! ولی من از عمق وجودم خوشحالم و شاکر برای بودن فرشته صفت ترین بانوی زندگی ام . بد حالی پادشاه واقعا ناراحتم کرده ، نوسنات خلقی و جسمی خودم شده مزید بر علت و آشفتگی اوضاع خونه نور علی نور و از همه بدتر اینکه  خانمی که هر دو هفته واسه کمک میاد هر دو نوبت این ماه و مشکل براش پی...
4 شهريور 1393

زندگی

یه وقتایی دلم میخواد زمستون بشه و یه برف سنگین بیاد و من کنار همین شومینه خونمون سرم و بکنم زیر یه پتوی سنگین و فارغ از تمام دنیا سه ماه بخوابم ! عین یه خرس ! بعضی وقتا هم انقدر خوشحالم که روزا بلنده و همش آفتاب میخوره به این شیشه های بلند پنجره و باید کلی دلیل بیارم تا پادشاه قانع شه که یه چرت کوتاه بزنه و اون مدام تاکید کنه بگه : ببین ! شب نشده ! نباید بخوابیم ! و تمام عشق اش این باشه که بفروشه و بفروشه و بفروشه ! و به عنوان میان برنامه ! کیک درست کنیم. امروز خیلی خوب گذشت . از اون روزایی بود که خدارو شکر گفتن داشت . دیشب اصلا خوب نخوابیدیم. بابای خونه مثل همیشه نبود و پسرک من سرماخورده بود. تا صبح هم بالا آورد ، هم جاش و کثیف ...
4 شهريور 1393