بزرگ مرد کوچک
حرفای نانوشته داره زیاد میشه و تو هزار ماشالله داری به سرعت نور * بزرگ * میشی ! روزها میریم مهدکودک دوتایی و کلی از کنار بچه های دیگه بودن حظ میکنیم و از زمان برگشت تا فردا صبح اش همدیگرو می بوییم و میبوسیم و مدام خدا رو شکر میکنم که مادر توام پسر فوق العاده ی من. چند روزی هست که سرما خوردی . اولش تب و بی حالی بود ، بعد شد آبریزش و عطسه و حالا سرفه های خشک و پدر در بیار ! به حدی که گریه میکنی و میگی : عاطف ! گلوم میسوزه ! الهی قربون این توضیح دقیق و درستت بشم عزیز دل من . برات شربت سرماخوردگی آوردم و میگم مامانی بخور خوب شی . با گریه میگی : بهتر میشم ؟ بهت قول بهتر شدن میدم و با اکراه میخوری ! ...