پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 22 روز سن داره

در انتظار معجزه

شب روزی گرفتن ها

خیـــــــلی دلم می خواد بریم مسجد . اینکه تو این شبای قشنگ هم نوا با کسانی بشی که مثل تو محتاج محبت و لطف خدایند لطف و صفای دیگه ای داره ولی متاسفانه حداقل می دونم امشب که نمیشه ... پادشاه عزیز من چند رمضان دیگه که بگذره متوجه ی عظمت این شب های مبارک خواهی شد ؟ مکه که بودم وقتی در حیاط نشسته بودم یکدفعه سقفی که بالای سرم بود مثل چتری بسته شد ... احساس کردم خدا پیش رویم پایین آمد و مهمان سفره ی دعا و قرآنم شد ... به این شب های قدر که میرسیم فقط یاد اون لحظه میافتم .. انگار سقف آسمان برداشته میشود ... انگار دیگر هیچ حجابی نیست ..انگار دست هایت به خدا می رسند ... دلم می خواهد قرآن را نه فقط بر سرم که بر وجودم بگیرم و مدام بگویم بک یا الله ... د...
5 مرداد 1392

مادرانه

عروسک قشنگم با غم نگاهم نکن ، ظلمم را به مادریم ببخش ! می دانم دردت آمد ! میدانم غصه ی نا زیبا شدنت را می خوری ! می دانم زین پس در برابر هر گرد و خاکی محافظی از برای چشمانت نیست . می دانم شب ها و یا هر لحظه ای که خواب به سراغت بیاید یاد من و سنگدلی ام می افتی ! هرگاه که پلک هایت را ببندی !!! می دانم که مژه هایت را دوست داشتی . ببخشم . زیبا بودی و آنها زیباتر و دوست داشتنی ترت کرده بود ولی .... می دانی مادری یعنی چه ؟ لباست را که در آوردم تا باتری هایت را جابه جا کنم تنها یک محفظه ی پلاستیکی داشتی و یک دکمه برای رقصاندن ات ! اگر جای آنها چیزی تپنده بود به اسم قلب ، مادری را هم می فهمیدی و آنگاه نه تنها از دست من ناراحت نمیشدی و اینجور نگاهم...
3 مرداد 1392

خدارو شکر

این روزا که حسابی در رفت و آمدیم و از بابا ناصر دور افتادیم ، مجبوریم دست تو جیب مبارک خودمون کنیم یا از مال و منال بقیه برای خونه هاشون خوراکی های خوشمزه بخریم . تو این مدت چند بار رفتیم سوپرمارکت و سبزی فروشی و میوه فروشی و چند بار هم به پدر سفارش گوشت و جگر دادیم و اون هم همه رو با ضمیمه فاکتورخرید فرستاده دم خونه . چقدر همه چیز گرون شده ! بعد مدت ها اولین بار که دوتایی رفتیم ماست و کره و پاستیل و شیر خریدیم 2000 تومان پول کم آوردیم و مجبور شدیم دوباره برگردیم . این روزا بدجور فکرم مشغول خانواده های کم درآمده ! چقدر پولا زود تموم میشه ! اصلا راستش و بخوای یه جورایی ترسیدم ! از این به بعد می خوام حداقل هفته ای یه بار تنهایی برم خرید که م...
1 مرداد 1392

دلگیرم

سلام پادشاهم ؛ این چند روز همدم مامان بودی حسابی ! چشام و که از شدت گریه از حالت انسانی خارج شده و به شکل وزغی بسیار زیبا در اومده بود و ناز میکردی و مبهوت اشکای من میشدی ! پاییز و زمستون ها که اینجوری میشدم خودم و گول می زدم که از کمبود نور خورشید افسردگی فصلی گرفتم ولی حالا .. فقط دلم برای تو و اون نگاه بی همتات میسوزه ! و دلایل ناراحتی های این چند روزه که واقعا فلجم کردند و انگار قصد ندارند جول و پلاس خود را جمع کنند و از دلم بیرون روند .. مامان مرضی بیمارستان بود و عمل داشت و من نمی تونستم کنارش باشم چون نگهبان یک فرشته کوچولو بودم و همش غصه می خوردم که چرا خواهر ندارم .. شدید توقع داشتم یکی از خاله ها پیش مامان بمونه ولی همه فقط ...
24 تير 1392

طالبی

در این ده ماهی که به منزل جدید آمده ایم . شهره ی خا ص و عام شده ایم به لطف حضورت نانوایی که میرویم سهممان بعد از هر چند تا نانی که میگیریم یک نصفه ی اضافی هم هست برای وجود مبارک آقا ! از کنار سوپرمارکت سر خیابان که می خواهیم رد شویم صدایمان می کنند جیره ی بیسکوئیت رنگارنگ و آبنیات چوبی ات را مجانی می دهند . بیرون که می خواهیم برویم یا به هردلیلی که تا سر کوچه میرویم حتی به هوای گذاشتن زباله ها در سطل آن سوی خیابان ،میوه فروشی جنب کوچه یک موز ـ دو شلیل ، یا مثل امروز یک طالبی را مهمان دستانت می کند و در دل ما انگار عروسی میگیرند وآخ قند است که آب میشود از محبوبیت و شهرت شما ! چه کنیم مادریم دیگر ! یکی پسرش المپیاد می رود و یکی پزشک حاذقی میشو...
15 تير 1392

14 ماهگی

برای تولدت چیزی ننوشتم .. نه که چیزی هم ننیوسم نوشتم ولی اینجا نذاشتم ..تو اون جعبه هست یواشکی خودم و خودت !  ولی حالا که 14 ماهه شدی ( نمی دونم چرا انقدر با 14 حال می کنم ) گفتم بنویسم واست چه قده بودی ! چه قده شدی ! ماشالاه ! ولی مامانی گاهی باورم نمیشه این همه روز از کنار هم بودنمون گذشته باشه اگه اون 9 ماه و فاکتور بگیرم تو توی تمام 6 ماهی که مامان تو مرخصی بود یه ساعت هم کامل رو زمین نبودی .. چقدر زود گذشتن عسلم .. با هم می خوابیدیم و بلند می شدیم و غذا می خوردیم و حموم می رفتیم و همه چیمون با هم با هم بود ... و جای تو همیشه رو سینه ی من ... بزرگ که شدی آقا که شدی داماد که شدی یادت میاد اون روزای با هم بودنمون و .. یادت میاد ما...
3 تير 1392

سپاسگذارم

خدایا ببخش که انقدر از هرچیزی گله می کنم. ببخش که بهونه گوش دردهای مداوم پادشاهم را میگیرم و سالمی چشم و دهان و دست و پایش به چشمم نمی آید . ببخش که شربت دادن ها و دارو دادن ها عذاب الیم است برایم و از شیر دادن کلافه شده ام و تو هر روز سیرابم می کنی از محبتت . ببخش که حوصله ی بازی ندارم و حتی خنده های آسمانی اش حوصله ام را جا نمیاورد . ببخش که به جان این مرد مهربان و وفادارم انقدر غر می زنم تا عطای در کنارم ماندن را به لقایش ببخشد. ببخش که از دوست داشتن های بقیه نسبت به خودم و خانواده ام پریشان میشوم و زمان بی تفاوتی شان به سراغت می آیم با سبدی پر از شکایت ! ببخش که محبت اطرافیان را فضولی می دانم و بی تفاوتی شان را بی احترامی ! ...
2 تير 1392