سوم شخص حاضر
از دوران جوانی یه چند تایی صندوقچه های کوچک و بزرگ داریم که توش پر از بدلیجات و زلم زیمبوست که شامل گوشواره و النگو و گردنبند و یه چند تایی انگشترِ و همشون یادگاری های پدر و مادر محترم از سفرهای برون مرزی است و انقدر دوسشون داریم که حداقل ماهی یه بار بساطشون و باز میکنیم و یه حظی میبریم از طرح های خوشگل و رنگ های شادشون .
حالا از وقتی پادشاه راههای دستیابی به کمد شخصی و این صحبت ها رو یافته این گنجینه 10 ساله ما شده اسباب تفریح و بازی حضرت آقا .
و ما غصه که نمیخوریم هیچ کلی ابراز خوشحالی میکنیم که اگه خدا دختر شاه پریون و به ما نداده تا دم به دقیقه یکی از اینا رو زینت تن اش کنیم در عوض والده سلطانی کردتمون که هی بساط فروشندگی واسه پادشاه مهیا کنیم و مجبور شیم یا خودمون بریم دم مغازه اش یا یکی یکی پنگول و بقیه عروسکا رو ببریم تا خرید کنند و به سلیقه پسرک النگو بخرند و آویز و گوشواره .
و این ماجرا تا امروز پای ثابت بازی های روزانه ما بود تا اینکه ؛
ساعت 10 صبح جناب پادشاه در یک حرکت ناگهانی یه گردنبند طرح مروارید را پاره کرد و تمام دونه های ریزش پخش اتاق شد و من ... متاسفانه واقعا ناراحت شدم و فقط سکوت کردم تا حرفی نزنم که پشیمون شم (1) و پسرک بلافاصله بلند شد و پنگول رو برداشت و برد تو اتاقش گذاشت و خودش و انداخت تو بغل من و گفت : پنگول کار بد کرد رفت تو اتاق فکر کنه . ناراحت نباش . و همچنان که سکوت ادامه دار من و دید دوباره پنگول و آورد و با دست عروسکش هی نازم کرد و ببخشید ببخشید بود که مسلسل وار تکرار شد . لبخند زدم و گفتم مامانی با اینا ، بازی کن , خرابشون نکنی ها ! با طلبکاری میگه : خب به پنگول بگو ! من اصلا " حواســـــــــم نبود ! و یه حالتی به لب و دهنش میده که کلا همه چی غیر از خودش و آدم فراموش کنه .
و درست دقایقی بعد که همچنان مشغول جمع کردن دونه های ریز مروارید هستم ناگهان چیزی میخوره پس سرم و بر که میگردم دونه های درشت یه گردنبند مروارید دیگه رو میبینم و خنده ای که تمام صورتش و گرفته و میشنوم که میگه این توپ بازیِ ! جدیدِ ! پنگول یادم داد !!! .
سریع گفتم : برو اتاقت ! زود !
که به جای حرف شنوی رفت تو کمد دیواری و صداش و نازک کرد و با سیاست تمام فرمودند :
مامان عاطفه جــــــــون ! عاطفه جــــون ؟ با شمام عزیزم !
هیچی دیگه ! ما هم کمبود محبت ! کلا همه چی یادمون رفت ! پریدیم و به جای جمع کردن وسایل قایم باشک بازی راه انداختیم و وقتی که فکر کردیم همه چی یادش رفته زنجیر بی مروارید و آورده و میگه بفمایید! حالا جمش کن !!!! و راهشو کشید و رفت !!! !
بمیرم ! بخندم !؟ گریه کنم ؟! چی بگم آخه از گوشی که انقدر راحت دراز میشه ؟ .
خدا به دادم برسه واسه سال های آتی ...
1- دیشب بعد از یک دوندگی حسابی و دو ساعت رو پا ایستادن برای درست کردن چند مدل غذا جهت شام و سحری و نهار فردای جناب پدر وقتی کارم تموم شد و با خستگی تمام فقط منتظر بودم سوت پایان ماشین لباسشویی در بیاد تا لباس ها رو پهن کنم و بمیرم از خواب ، حضرت آقا دکمه خاموش ماشین و زد و بعد چند ثانیه درش و باز کرد ... اصلا نمیدونم در چه جوری باز شد چون همیشه تا وقتی آب توش در قفل میمونه و باز شدنی نیست .
آشپزخونه رو به بهترین نحو کثیف کرد ! فقط گفتم : واقعا عصبانی ام ! یه کم با کم حرف نزن تا حالم خوب شه !
ولی انگار خیلی بد بیانش کردم . پسرک یک ساعت تموم یه گوشه با بغض نشست و وقتی ناصر از خواب بیدار شد تا آب بخوره با دیدنش بغض سنگین اش سر باز کرد و گریه ای کرد که واقعا جگرمو سوزوند. و همسر محترم که از هیچ جا خبر نداشت فقط داد میزد که چی شده ؟! این چرا اینجوری گریه میکنه ؟! تا ساعت 2 نیمه شب اشک ریختن و هق هق اش ادامه داشت و در جواب خواهش های من برای حرف زدن و ببخشید گفتن هام و اجازه گرفتن هام واسه بوسیدنش فقط سکوت کرد و اشک ریخت . هرچی شکلک در آوردم و مسخره بازی و اسباب بازی جدید رو کردم لبش نه به خنده وا شد و نه به حرف . جلوی غرورش من مادر به زانو در اومدم .
دیشب شب سنگینی بود. فقط خدا رو شکر که موقع خواب وقتی خودم و لوس کردم و گفتم من اینجوری خوابم نمیبره باید پیش تو باشم با جدی ات گفت : پاشو بیا بغلم ! وگرنه تا صبح میمردم از قهری که پادشاهم کرده بود.