قلبم داره می خنده
یکی یه دونه .. گل گلخونه .... عسل مامان ... عزیز دردونه ... یه شاهدونه (من در آوردی ! ) عاشقشم من ... خودش می دونه !!!
نفسم سلام
آخه چرا من انقدر تو رو دوست دارم ؟ بعضی وقتا می خوام انقدر فشارت بدم که استخوان هات بشکنه ( حض کن محبت مادری و !!!) انقدر فشارت بدم که جمع شی ، له شی ، با من یکی شی ، بری تو وجودم ، بشی نی نی تو دلی تا آخرش همون جا بمونی .. هرچی لگد بزنی ، دست بکوبی ، داد وهوار کنی ... دیگه نمی ذارم بیای بیرون ! می خوام بخورمت ! دلم بشه خونه ی تو .. اونجا که باشی خیالم راحته راحته !
نه از مریضی و این گوش دردای دائمی خبری میشه .. نه از بهونه گیری و اشکای خوشگلت !
فقط عشق به هم می دیم ، تو دلم هی عشقبازی می کنیم . دستات و می گیرم و میارمت بالا می ذارم از چشمای من دنیا رو ببینی و گاهی من از چشمای تو ... گاهی تو با زبان من صحبت کن و گاهی من با زبان تو ... مدام همدیگرو نوازش کنیم ، حوصله مون که سر رفت تو تکیه بده سرت و به دیوار دلم و من شروع کنم به قصه گفتن :
یه مامانی بود ، یه نی نی ای داشت ، نی نی یرو خیلی دوست می داشت ... ( بر وزن یه حاجی بود ،یه گربه داشت ... ) یه روز که قلب مامان از شدت محبت تب کرده بود خودش برای خودش یه درمانی تجویزکرد بدین شرح :
درسته قورت دادن نی نی هر 24 ساعت یکبار
یک لیوان آب هم روش !
بعد بلند شد که داروش و بخوره تا زودی خوب شه ، دید ای دل غافل نی نی رفته قایم شده !
گفت : امیر پارسا ! امیر پارسا کجایی ؟
اینور و گشت و اونور و گشت دید بله نی نی کوچولو توی اتاق لالا فرمودند !
حالا مامانی با یه قلب تب کرده منتظره ! آقا پادشاه از خواب بلند شه تا یه لقمه ی چپش کنه ! همچین و همچینش کنه !!!
..............................................................................................................................
پانوشت :
خوشحال و شاد و خندانم .... قدر دنیا رو می دانم !