از خودمــ راضی ام.
چند سال پیش که یه تازه عروس به حساب میومدم سر هر چیز الکی لب ورمیچیدم و بغض میکردم و اشک میریختم . میگفتن داریم میام خونتون دست و پام میلرزید و غر میزدم که چرا مهمون داریم ؟ بهم میگفتن حالا حالا نمیایم اونجا ، بهونه میگرفتم چرا کسی نمیاد ؟ میگفتن چرا تو فکری ؟ میگفتم فضولن !!! چیزی نمیگفتن ؛ ایراد میگرفتم که به من اهمیت نمیدن !!! خلاصه عالمی داشتم برا خودم و حسابی خاطره های تلخ برا خودم درست کردم ! و این فقط مربوط به فامیل جدید نبود بلکه خانواده و فامیل خودمم در بر میگرفت!
تا اینکه یه اتفاق مهم تو زندگی ام افتاد ! من مــــــــــــــادر شدم .
قهر و آشتی های مامان و بابای خوشگل و ناز من و ناصر مثل سریال های کره ای مدام تکرار میشه ! دعواها و سوء تفاهم های من و ناصر تمومی نداره ! و قصه ی زندگی من هر روز پر غصه تر میشه ... با یک تفاوت بزرگ و عمیق نسبت به گذشته !!! من مـــــــــــــــــــادر شدم .
و این معجزه قشنگ چنان تاثیری تو جسم و روان ام داشته که با لذت به همه چی مینگرم ! انگار پسرک شده عینک خوش بینی من !!! با وجودش با آرامش ، با خوشی و با خنده به همه اتفاقای ریز و درشتی که زمانی خیال میکردم هرگز تحمل سپری کردنش و ندارم می نگرم !!!
این روزا تو این خونه پادشاهم راه میره و صداش و میندازه ته گلو و داد میزنه عاطف ؟؟؟ چوجایی ؟؟؟ و من با عشق هر دفعه پاسخ میدم : اتاق ! آشپزخانه ! دم کمد ! حمام ! پای کامپیوتر و ... فقط سراغم و میگیره و هر بار بعد از شنیدن پاسخ به بازی با مامان بزرگش ادامه میده و من با آرامشی وصف ناشدنی به کارهام میرسم.
پادشاهم این روزا یه جورایی خانم شده بس که مهربونِ ( من به اعتقاد خودم مهربونی ذاتی رو مختص به خانوما میدونم و چون احساس میکنم پسرکم ذاتا مهربون و ریشه دار عشق میورزه میگم خانوم شده ) هر روز صبح به محض باز کردن چشم اش میپرسه مامانی قرص میخوره ! آب ببرم ؟؟؟ و منظور از مامانی ، مهمان عزیز خونه مونِ !
و پادشاه عزیزم هر شب انگار که متوجه زحمت های من باشه دقیقا لحظه ی آخر بیداری اش دستش و حلقه میکنه دور گردنم و هر دفعه غیر منتظره میبوستم و میپرسه : اُشمزه بود ؟ و این کوچولوی ناقلا با این کارش بهونه ای دستم میده برای چشمایی که این شبا زیاد نم دار میشه به خاطر حس آرامشی که دارم و برام خیلی هیجان انگیزه !
هنوز تا تولدم مونده ، تا دو ساله شدن عزیزترینم هم ! ولی دلم میخواد واسه جفتمون و حتی برای سه تایی مون (ناصر ) یه تولد خوب در اولین فرصت بگیرم اونم نه تو روز اصلی اش که خیلی هم نمونده البته ! تو یکی از همین روزای آخر سالی که دارن ما رو وصل میکنن به یه شروع تازه و قشنگ با یه دید متفاوت.
خوشحالم که بزرگ شدم ! بزرگ شدیـــــــم ! خوشحالم که پسری دارم که برعکس تمام انتقادهایی که بهم شد چیزی نشد که میگفتن ! همون شد که میخواستم !!! خدا رو صد هزار بار شکر البته ! و درک و شعوری داره که من و به سجده وا میداره ! و از اون بیشتر از این بابت خوشحالم که هنوزم به چشم خدا میام . خدا هنوزم دوستم داره و حواسش به من هست ! خدایا ! خیلی دمت گرم . اینجا نوشتم که بدونی فهمیدم چه کلکی بهم زدی و با چه نقشه ای حواسم و پرت کردی به چیزایی که دلت میخواست. خیلی دوست دارم.
از این بلوغ دیر رس ، از این مهربونی قشنگم ، از این میزبانی بی نظیرم ، از این حمایت ها و دلسوزی هام ، از شعورم و از خودم راضی ام و همه این ها رو بعد از خدا مدیون یک چیزم : مـــــــــــــادر شدنم !
کاش از روز اولی که مسئولیت همسر بودن و گردن گرفتم مــــــادر بودم !!!
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
عروس گُل نوشت : پیرو داستان های ادامه دار اعضای کاخ سفید 8 روزی است که میزبان مادر همسر هستیم و حسابی خانم شدیم ! و این قصه تموم نشدنیه ... (حضور ایشون و خانم بودن من یعنی !)
همسر نوشت : از اونجایی که گفتم خانم شدم ، پس غر نزدم ، قیافه نگرفتم ، ادا در نیووردم ، اشک نریختم و اصلا احساس بدبختی بهم دست نداد . راه میرم و میخونم خوشحال و شاد و خندانم !!! و ناصر این روزا با لبخند و غروری بهم نگاه میکنه که من و میرسونه به اوج ابرا !
دختر نوشت : بابا جون خوشگل و ماه و نانازم که الهی قربونش برم بهم یه عالمه پول داد تا بدون استرس هرچی میخوام واسه عیدم بخرم و منم با کمال میل که کمی نه و اوا و این کارا چیه قبولش کردم !
جو گیر نوشت : دیشب عروسی یکی از پسرای فامیل بود و از اونجایی که ما جدیدا خیلی دل نازک شدیم دم به دم بغض کردیم و دست زدیم و بر خلاف عادت چندین و چند ساله مون از رو جو گیری رقصیدیم تا به بقیه خوش بگذره . بس که مادر عروس رفت و اومد داماد و بغل کرد و گریه کرد ! ( کلا همین یه دختر و داشتند که شوهرش دادند ! من نمیدونم خب چه کاریه ! طاقت نداری نده ! بزن تو دهنش بگو بشین سر جات ! میبینی نمیتونی خب بکشش که شوهر نکنه ،من باشم همچین کاری و میکنم ! بچه بزرگ کنم بدم دست غریبه ؟ اونجورم اشک بریزم ؟ عمرا" !!!)
جاری نوشت : وقتی مادر شوهر آدم مهمونش باشه و قصد برگشت نداشته باشه تو بخوای نخوای میزبان جاری خانم عقد کرده و پدر و مادر و خواهر گُلِشم میشی که واسه خرید عید و به امیدی پا به تهران گذاشتند و اینچنین میشود که یک بساب بشور یهویی هم راه میندازی تا ظاهر خونه زندگی ات رو درست کنی و حسابی عروس خوبه میشی ! و تــــــــــــــــــازه باز هم غر نمیزنی و جالب تر از اون لذت هم میبری از این همه خود شیرینی !
دوست نوشت : به خدا مدیونید اگه چشمم بزنید ! لاحول ولا قوه الی با الله !!!
در وصف حال این روزا ؛