این بغض نشکسته باید سهم خود خدا بشه ..
امروز هم گذشت . و بالاخره به چیزی که خواستم رسیدم. و خوشحالم که با اون همه لحظه های سنگین و سخت مثل همیشه رفتار نکردم و نتیجه همون شد که انتظار داشتم.
الان اینجا بهشت نیست ولی ما از جهنم خودمون اومدیم بیرون. و این یعنی داره نور تازه ای به این زندگی میتابه. خوشحالم که کسی از خانواده رو درگیر ماجرا نکردم و خوشحالم که مشاور خوبی و تو تصمیم های زندگیم دخیل کردم که تا حالا بر طبق هر گفته اش عمل کردم نتیجه عالی بوده. خدا اونم خیر بده ایشالله.
ولی یه چیز تو این روز سنگین بهم ثابت شد . ناصر طاقت دل بریدن نداره . و خدا کنه این موضوع انقدر پررنگ باشه که به خاطرش خیلی جاها بیاد و خیلی کارا کنه.
پسر مامان امروز انقدر شیرین بود مثل همیشه اش که ما با تمام اندوهمون فقط خندیدیم. واقعا وجود بچه ها نعمت. خدا رو شکر که از مثلث عشقی این عزیز دلم هم کسی کم نشد. خدارو شکر که وجودش انقدر نازنین و عزیزه که همه ، حتی بابای بداخلاق قصه هم بخواد که به خاطرش خوب شه.
الان پدر و پسر خوابند . و آرامشی تو این 4 دیواریست که با هیچ چیزی تو دنیا قابل مقایسه نیست. دل لوس و عزیز من هم هنوز یه جوریه .. فرصت نشده از ظهر تا حالا برم سراغش و بهش برسم ... ولی ؛
وقتی رسیدیم خونه 2 تا جمله دلنشین شنیدم که باعث شد تا ابد با فکر کردن بهش ضربان قلب بیمارم منظم و زیبا شه :
- امیر پارسا بی مقدمه گفت : عاطف دوست دارم . عاشختم !
- و ناصر : ... و ممنونم که ... .
* یادم باشه امروز پادشاه جنان انگشتی در چشم پدر کرد که آهش به فلک رفت و در جواب بگو ببخشید و آخ آخ خانم مشاور و بابارو ببوس گفتن اش , پسرک فقط پشت چشم نازک کرد و صورت چرخوند و سکوت کرد. کار اشتباهی کرد , قبول نکرد که عذر بخواد , طلبکار هم بود و حتی بهش برخورد که چرا ازش میخوان بابا رو ببوسه ولی آخ دل من خنک شد !!!
حالا جاهای دیگه جبران میکنم این تربیت غلط فرزند پروری ام رو
ممنونم از پیام ها و دعاهاتون.
خدایا شکرت.