اخبار
با نام و یاد خدا و صلوات بر محمد صلی الله و آلش (ع) به مشروح اخبار می پردازیم.
1- پنج شبه اینجانب مادر خانومی امتحان داشتم و کلی دلشوره خونه زندگی ( برنامه شبکه 2 نه ها ! ) همراهم بود . در نتیجه وقتی استاد برگه ها رو پخش کردند و نحوه ی جواب دهی به سوال ها رو میگفتند با دقت گوش نکردم و لحظه دریافت برگه نگاهی گذرا به تخته کردم و علامت هایی که استاد کشیده بود را دیدم و حدس زدم باید در برابر جواب صحیح تیک بزنم نه ضربدر ! و داشتم شروع مییکردم که استاد گفت حالا چون اعتراض کردید که چرا زیاد توضیح دادم و ادعاتون شد همتون میدونید جلسه ی بعد برگه هایی که اشتباه علامت زدند رو میارم نشونتون میدم و همه گفتند باشه بیارید ! اونجا کمی شک کردم ولی هیچی نپرسیدم و سوال هارو سریع جواب دادم و دومین نفری بودم که برگه اش و داد ، داشتم از در کلاس بیرون میرفتم که با عصبانیت استاد صدام کرد و گفت بیا بشین سر جات ! فکر کردم خیال کرده تقلب کردم با تعجب اومدم جلو که دیدم برگه ی من و برد بالا و گفت نگاه کنید ! همه زدند زیر خنده و من بعدش با توضیح مجدد استاد علامت ها رو اصلاح کردم و شدم گاو پیشونی سفید و اسباب خنده و تفریح بچه ها ! نکته ی جالب این بودکه دقیقا" روبروی استاد میشینم همیشه و مثلا" همه ی حواسم تو کلاس !
وقتی از کلاس برگشتم و رسیدم خونه با دیدن عشقم ، جون اضافه ( قارچ خور بازی کردید ؟) گرفتم انگاری ؛
2- عصبانیت جناب پدر از اشخاص درجه اول کاخ سفیدشان که شبیه آجر 3 سانتی هم میباشد همچنان ادامه دارد و متاسفانه گویی روز به روز بیشتر هم میشود که البته از آنجایی که من مردی دارم بسیار قدرشناس و آقا به مقصرین ماجرا چیزی نمی گوید و ترکش های عصبانیتش فقط ما را نشانه میگیرد که این هم از بخت همیشه بلندمان است و البته ما هم کم کسی نیستیم برای خودمان ! جای خالی که میدهیم هیچ !!! برای ایستادن در جای جدید هم گزینه ی مناسب تری انتخاب میکنم . مثلا دیروز تا دیدم هوا دارد سنگین و مه آلود میشود و غرغرهای همسر و گله هایش از اعضای کاخ شروع ، سریع لباس پوشیدم و مریض احوالی خودم را بهانه کردم تا کمی دور بزنیم و با پسرک دم در ایستادیم تا بیاید ، باد که به سرش خورد و شیرپسته به شکمش حال همه مان خوب شد . و تازه از زیر شام درست کردن هم جستم و سیب زمینی پخته خوردیم و کره . منفعتی که از این اختلاف ها میبرم خیلی بیشتر از ضرری است که شاید بکنم ولی خدا کنه ناصر همیشه این صبوری اش را حفظ کنه و پدر ها و مادرها هم عاقل تر شوند انشالله !
بعد از اینکه اومدیم پسرک که بد خواب شده بود مشغول خمیر بازی شد و من موندم تو کف این همه خودشیفتگی !!! با اون کوسنی که خودش گذاشت زیرش و بعد نشست :
3- مادر و پدر و عمه و پسر عمه و عمو قصد سیر و سیاحت کرده بودند ولی به دلیل اینکه برادر رودار عزیز دلمان زبون درازی کرده بود و و خواسته بود از حقوق پایمال شده اش دفاع کند با اقدامی بچه گانه باعث دلخوری عمه جانمان شد و سفربه هم خورد ! و چون پدر اصل ماجرا را نمیداند و مرخصی گرفته است و از خانه ماندن حالش گرفته شده طی دو تماسی که با یه دونه دختر گلشون داشتند و تشویق همسر جوگیر و فرصت طلب حاضر به فداکاری شده و برای سرپوش گذاری به کار برادر که به نظرم اشتباه نبوده فقط با بی سیاستی انجامش داده عازم سفریم ! آن هم به همان ولایت که چندی قبل کنسل شده بود انگار طلبیده شدیم !
راستی دخترعمه های آن یکی عمه ام با مامان مهین و 10- 12 نفر دیگه از فامیل طبق رسم هر سال رفتن مشهد ولی من نشد که برم به خاطر همون امتخان مزخرف.
اینم یه عکس بی ربط به خبر :
4 - چون تصمیم به سفر یک دفعه ای شد و دست تنها بودم به برادر مهربونم زنگ زدم که بیاد پیشم تا امیرپارسا سرش گرم شه و من کارام و بکنم و وسایل و جمع کنم و ایشون راحت گفتند : حوصله نداره و نمیاد ! در نتیجه صبح جمعه ای دست به دامان سجاد عزیز شدیم و آمد. 10 دقیقه ای خوب بازی کردند و بعد که هی از این ور پرید اونور و با شمشیر اسباب بازی تو سر و کمر پسرک زد و یه بسته پاستیل ماری و تنهایی خورد و گریه امیرپارسا دراومد،رفت و در و محکم بهم کوبید و از تو راهرو داد زد : دیوونه دیگه نمیام خونتون ! اینجوریاس !
چند دقیقه بعدش مامانش زنگمون و زد گفت : میشه امیرپارسا بیاد خونمون ؟ لحاف تشک ها رو دارم جابه جا میکنم بیاد بازی کنه ! یاد بچگی خودم افتادم یه دفعه ! تا خواستم بگم نه ! دیدم امیرپارسا وسط اتاقشون وایساده و داره سمت اتاق خواب میره ! از تعجب داشتم میمردم ! اولین بار بود خودش داشت بدون من جایی میرفت ، به مصیبت بدون من از یه اتاق به اتاق دیگه ای میره ، منم که دیدم اینجوره هیچی نگفتم ولی تمام مدت دم در ایستادم و تا دیدم یه کم طول کشید اومدم موبایلم و برداشتم رفتم اونجا و ازشون عکس انداختم و سریع برش گردوندم و بماند چقدر بهونه گرفت . نمیدونم اگه ناصر بفهمه چی میگه !
و در نهایت گزیده اخبار : نی نی دختر عمه ی عزیزم طبق همون چیزی که عمه ی نازنینم تو خواب بهم گفته بود یه پسر کاکل زری یعنی پسرک ما داداش دار میشود.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
هر روز از خدا ممنون تر میشم بابت موهبت مادر بودنم خنده های پسرک ،ناز و اداهای این روزاش ، بوسه های یک هویی اش ! رقصیدن و دعا کرداناش ، سجده رفتن های مکررش و اَموم رفتن های سرخودانه اش در حالیکه حوله و پوشکشم خودش برمیداره و میذاره جلوی در و بامزه غذا خوردن و دالی کردناش وسوت زدنش و از همه مهمتر درک کردناش و محبت کردنش واقعا" تاب و توان من و برده ! میترسم کم بیارم در برابر این همه عشق ، در برابر این بزرگی قداست کودکم . در برابر امید خدا .
پروردگارم ، به امیدواری ات برای بشریت قسم ات میدهم، دامن های خالی را سبز گردان باگلی از گل های بهشتت آمین.
خوانندگان عزیز به خدای بزرگ میسپارمتان و در خدمتتان هستیم در اخبار ساعت نمی دانم چند بعد از بازگشت از سفید کمر