تموم شدش سربازی - دور کلاش قرمزی
دیروز بابا کریم عزیزم رگ محبتش زده بیرون شدید ! به همین خاطر همه رو غافلگیر کرد و یه مهمونی خیلی خوب خونه مامان مهین به مناسبت پایان سربازی دایی ابوالفضل برگذار کرد. زحمت تهیه غذا رو عمو حمید کشید و با گوشتایی که بابا خریده بود و براش فرستاده بود کباب درست کرد و فرستاد خونه مامان مهین. و مادربزرگ مهربونم هم برنجش و درست کرده بود. عمو مجید خوشگلم هم واسش یه کیک بزرگ مثل کیک های نامزدی و عروسی خریده بود. خلاصه اینکه همه دست به دست هم دادند تا همه چی به خوبی و خوشی برگذار شه. مامان مرضی هم کلی مهمان نوازی کرد و از همه مهم تر به پادشاه رسید .پسرک ما هم تا تونست برای اولین بار هزار ماشالله خوب خورد. هم میوه و هم غذا . فکر کنم به خاطر اینکه بچه ها پیشش بودند و حواسش گرم بازی اونا بود ،خوب به خودش رسید و مادر دل نگران و بابت بد غذا شدنش خوشحال کرد.
یه عالمه هم با مامان مرضی رفتن حیاط و با جوجوهای دایی محمد بازی کردند.
بعد از پایان مهمونی هم با خاله حانیه و دایی محمد و دایی ابوالفضل و مامان مرضی رفتیم نمایشگاه بانوان تو بوستان گفتگو که خیلی بیخود بود و فقط پسرک خسته شد و دست من بیچاره از کتفم دراومد ! از اونجا هم به خاطر کادوهای پایان سربازی دایی مهمونش شدیم واسه صرف ساندویچ و بعد هم خسته و کوفته با یه نیش باز به خاطر ندادن کادو به دایی و اینکه کسی متوجه نشده به منزل اومدیم.
اینم فرشته ی شونه ی سمت راستم :
و اینم فرشته ی شونه ی سمت چپم :
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بنده نوشت : ای خدا پس کی میخوای به من پول بدی با خیال راحت آشغال بخرم و انقدر دنبال جنس خوب با قیمت مناسب نباشم ؟
خواهر نوشت : خیلی خوشحالم به داداشم کادو ندادم ! من و هیج جا با ماشینش نمیبره تا یک ساعت خواهش کنم ! تازه اگه قبلش مامانم بهش هزینه معادل آژانس و نداده باشه !!!
ردیف نوشت : پسر عمه ام مادرزادی مشکل تو راه رفتنش داره و به خاطر کاردرمانی تاندوم های پاش کشیده شده و بدتر شده . تازگی که همه با هم رفته بودن مشهد انگار خیلی بهش گفتن واست دعا کردیم و این بچه 7 ساله خوشش نیومده !
دیروز عمو مجید ازش پرسید به امام رضا ع گفتی پاهات و خوب کنه ؟ اونم قاطی کرد و گفت : نه ! نمیخوام !! عمو مجید بهش میگه : امام رضا ع آقا ردیفَس ! هرچی بگی ردیف میکنه ها ! گفته باشم !
دلتنگ نوشت : داداشم که میخواست بره سربازی ، عمه ام بود ... دیروز هیچ کس به جاش پایان خدمت اش و تبریک نگفت ...