آری ! به قلب معرکه باید سفر کنیم ...
ششم محرم 1436 هجری قمری است ! حال عجیبی دارم که بی سابقه است ! موندم میون دنیایی از حرف های شنیده شده و متون بی منبع خوانده شده ! تردید پای ایمانم را سست کرده ! و من متاسفم .
امسال بی هیچ شباهتی به تمام سال های گذشته ی عمرم داره میگذره ! صبح هنگام تماشای برنامه های تلویزیونی یک گوشم به صدای مداح بود و یک گوشم به حرف های پسرک ! " من نی نی بودم با تو و دایی و مامان مرضی رفته بودیم اینجا ! خب ؟ من گریه کردما ! " میپرسم : آخی ! چرا ؟ " یادم نیست که ! لبشو جمع میکنه و با گردنی کج ادامه میده : جی جی میخواستم ؟ نی نی بودم دیگه " زنگ میزنم به مامانم و هوش پسرک و به رخ میکشم .
ولی همچنان ذهنم درگیره ... میگم مامانی میدونی چیه ؟ چرا این نی نی ها رفتن اونجا ؟ یه آدمایی بودن که کار بد میکردن بعد یه نی نی رو هم اذیت کردن ! حالا اینا همه جمع شدند تا به نی نی بگن گریه نکن ما حساب آدم بدا رو میرسیم !
بلند میشه از بغلم و میپرسه : چرا ما نرفتیم ؟
میمونم در جواب ! نمیتونم توضیح بدم مامان چقدر بد جور کم آورده و هنوز معلوم نیست با خودش چند چنده ؟!
یهو روزنامه و ماژیک و میذارم جلوش و میگم دایره بکش ! بعد بلند میشم میرم قیچی و چسب میارم و میشینیم به کاردستی درست کردن (سرهم بندی ) و من همچنان درگیرم با خودم ....
بنده نوشت : قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ، اللَّهُ الصَّمَدُ ، لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ ، وَلَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُوًا أَحَدٌ .
پ ن : شاید که بد شدم ... شاید هم دلخور ... لوس ! بی جنبه !
توضیح نوشت : همون قدر که به بدی ذات داعش و اسرائیلی هایی نسل کش و اسید پاش های بی مروت ایمان دارم که به بدی یزید و شمر و حرمله !
فقط گرفتار یک خصومت شخصی شدم با خودم . وگرنه ...
نگفته بماند بهتر است .
درست از اولین شب محرم با دو کیک کوچک در روزی خاطره انگیز پسرم سی ماهه شد ! به روایتی : دو سال و شش ماهه !