پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره

در انتظار معجزه

یادش بخیر

چند روز پیش داداشم به هوای بازی با پسرک اومد خونمون و حرف از قدیما شد ! همزمان جفتمون یاد تولد مشترکی افتادیم که درست 21 سال پیش برامون گرفته بودند که البته اصل تولد برای من بود . دقیقا خرداد سال 72 . و هر دو سراغ فیلم اش و گرفتیم که خبری ازش نبود و تقریبا فراموشش کرده بودیم. این شد که هر دو گشتیم و گشتیم و تا اینکه امروز وقتی واسه نهار رفتم خونه ی مامانم موقع برگشت خیلی عجله ای یه پلاستیک پر از سی دی و که توش برنامه های داداشی بود و بالای کمدش ، باز کردم تا ببینم فیلمی داره که ندیده باشم و بیارم تا به همراه پادشاه تماشا کنیم که یکدفعه ..... بعله ! با کمال خوش شانسی سی دی تولدی که چندین سال قبل از فرمت ویدیو خارج شده بود یافت گردید. ...
30 آبان 1393

پسری مثل چتر !

همیشه عاشق دختر بچه های ناز و عزیز بودم که دوران نوجوونی عجیبی دارند و جوانی ای سرشار از شکوفه های بهار نارنج و خانمی میشوند که همیشه بهانه ای هست تا بهشان افتخار کنی  ! و خدا به من پسر داد . نیاز به توضیح نداره که فارغ از تمام احساسات روز تعیین جنسیت جنین تنها سلامتی اش برام مهم بود و بس و بعدترش این حس ادامه پیدا کرد و دیگر خیلی کم پیش میامد که با خنده ای غمگین به جعبه ی گلسرهای فینگیلی و دامن و روسری های گلدار کوچولو و بقیه اجناس دوست داشتنی دخترونه ای که از خیلی وقت قبل از ازدواجم نگهشون داشته بودم نگاه کنم ! و حالا نمیدونم آیا این حس طبیعیه یا غیر طبیعی که من انقدر ذوق کنم از اینکه پسری چنین با ا...
15 آبان 1393

صبح تاسوعا

با چشمایی که میسوزن از بد خوابی دیشب نشستم کنار سینی بزرگ صبحانه ، ناصر با عجله چایی اش و میخوره و بلند میشه که بره اداره . روال معمول خداحافظی طی میشه و از دم در جواب ما رو میده که خداحافظ ! در که بسته میشه پسرک یهو استکانش و میذاره پایین و میاد میبوستم و میگه : عیب نداره ها ناصر به تو نگفت خبافظ ! دیر شده بود !!! فقط به من گفت ! ( واسه اینکه خیالش راحت باشه که منم خداحافظی کردم در بالکن و باز میکنم و الکی دست تکون میدم و میگم : ناصر خدانگهدار و برمیگردم میخندم و میگم دیدی جوابم و داد ؟ و میخنده . هنوز نشسته ام که کنار سینی ( مجمع ) دراز میکشه و میگه : ای باباااا ! مننونم نگفت ! عاطف دستت درد نکنه واسه ناصر صبانه آوردی !!!! شماره ناصر...
12 آبان 1393

آری ! به قلب معرکه باید سفر کنیم ...

ششم محرم 1436 هجری قمری است ! حال عجیبی دارم که بی سابقه است ! موندم میون دنیایی از حرف های شنیده شده و متون بی منبع خوانده شده ! تردید پای ایمانم را سست کرده ! و من متاسفم . امسال بی هیچ شباهتی به تمام سال های گذشته ی عمرم داره میگذره ! صبح هنگام تماشای برنامه های تلویزیونی یک گوشم به صدای مداح بود و یک گوشم به حرف های پسرک !  " من نی نی بودم با تو و دایی و مامان مرضی رفته بودیم اینجا ! خب ؟ من گریه کردما ! " میپرسم : آخی ! چرا ؟ " یادم نیست که !  لبشو جمع میکنه و با گردنی کج ادامه میده : جی جی میخواستم ؟  نی نی بودم دیگه " زنگ میزنم به مامانم و هوش پسرک و به رخ میکشم . ولی همچنان ذهنم درگی...
9 آبان 1393

کودک بمان و نه کوچک !

تو هنوز کودکی ! آنجایی که کار میکنم به تو همسن و سالانت میگویند نوپا ! میشود که بزرگتر نشود این نوپایی ات و همیشه قدم هایی که برمیداری تازه تر از قبل اش باشد تا کهنه و تکراری نشه این نو بودن به تازگی راه افتادنت ! قدم ها که همیشه نو باشند یعنی همیشه کاری جدید میتوان کرد ! و به کشف تازه ای رسید ! به تو مطمئنم ! به شیری که خوردی و با تمام  گناهکاری ام تمام سعی ام و کردم تا وقت جاری شدن اش در دهانت پاک و منزه باشم و استغفار کنان سیرت کنم . به نانی که خوردی و حمد و ثنایی که قبل و بعدش یادت دادم و کردی . مطمئنم به تمام صدقه هایی که دادیم و خیراتی که کردیم و به تمام کارهای خوبمان ، به تمام مهربانی های تو ! به خیلی چیزها مطمئنم پسرم ولی ......
2 آبان 1393
1