دنیا چقدر کوچکه !
برای همه پیش میاد که ناخوداگاه در یه جمعی که هستن میل و احساس قلبی بیشتری نسبت به یه نفر دارن . اول - چند سال پیش قبل از بارداری و دوره ی حاملگی توی کلاسم در مهد کودک دختر چشم درشت ساکتی بود به اسم هلیا ! که تاب لحظه ای جدایی از من و نداشت و زمان قضای حاجت هم مثل بچه ای کوچک پشت در دستشویی می ایستاد و من عجیب دوستش داشتم . جزو بچه هایی بود که تو خونه هم دلتنگشون میشدم و مدام حرفشون و میزدم. هر روز صبح و عصر بابای دخترک همراهش بود و تو مدتی که تو کلاس کنار هم بودیم فقط دو سه بار مامانش و دیدم و انقدر مشغله داشت که زمانی برای نزدیک تر شدن بهم نداشتیم ولی درباره هلیا با باباش زیاد حرف زده بودم. محل کارش نزدیک مهد بود و زودتر میو...