شب عید
دیشب , شب عید بود. همه جا چراغانی , همه جا پر از شاخه های رز و مریم , همه جا پر از شیرینی و شربت . دیشب تمام شهرم پر از الوان های رنگی و چراغای چشمک زن بود. دیشب به من , پسرک و آقای پدر خیلی خوش گذشت. ظهرش خونه زن دایی ام نهار دعوت بودیم و خوب بود و چون خیلی زیاد مورد تحویل جمع حاضر قرار گرفتیم حال خوشی داشتیم و بماند که صبح اش یاد یک سری خاطرات گذشته کرده بودیم و کمی گرفته بودیم. بعد از نهار و صرف عصرانه با خاله مژگان عزیزم و مامانم و داداشم و بچه ها رفتیم خیابان گردی. بستنی و پیراشکی خوردیم و کمی خرید کردیم و شربت و شیرینی بزرگترین و قشنگترین تولد عالم و نوش جان کردیم و اومدیم خونه . بعد دیدیم هنوز انرژی داریم و صدای صلوات و مو...