تبقع
بعد از مدت ها کشمکش بر سر حضور پسرک بازیگوش و متاسفانه کم ادب همسایه امشب به خاطر طوفان های هراسناک و تنهایی های مکرر من و پسرک تسلیم خواسته ی پادشاه شدیم و سجاد دعوت شد به کلبه ی محقرمان !
و آی من حرص خوردم ! حرص خوردم ! حرص خوردم ! و هی قصه گفتم از کار خوب و کار بد و اسباب بازی جمع کردم و تنبیه کردم و تشویق و آخرش درست جایی که کم آوردم در برابر اذیت های آقا پسر محترم همسایه و وجدانا میخواستم یک کشیده خرج تربیتش کنم ، شنیدم امیر پارسا با ناراحتی میگه :
خیلی بی ادبی سجاد ! خیلـــــــی ها !! من از تو تَبَقُع نداشتم !!! و سرش و با افسوس تکون داد !!!!
و همین شد که الان نیم ساعتی هست که سجاد آروم ! و خوب داره بازی میکنه !!!
شاید لحن پسرک خیلی دلنشین بوده و شاید حرف شنوی سجاد از دوستش بیشتر از بزرگترشِ ! هرچی بود الان اوضاع خیلی دوست داشتنیه ! و من همچنان شیفته ی شعور و رفتار پادشاهمم .
باید ببرم صورتش را بشویم…
ببرم دراز بکشد…
دلداریش بدهم ، که فکر نکند…
بگویم نگران نباش ، میگذرد…
باید خودم را ببرم بخوابد…
“من” خسته است …! "