پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 10 روز سن داره

در انتظار معجزه

خداحافظ

1392/8/9 23:18
نویسنده : عاطفه
358 بازدید
اشتراک گذاری

این پاییز بدجور حالمون رو گرفته ! الان باهاش بدجور در ستیزم ! میخوام با تمام سعی ام برای داشتن یه حال خوب از این روزهامون بگملبخند :

پادشاهم فوق العاده شیرین شدهقلب . واکسن 18 ماهگی اش رو هم با کلی استرس و تحقیق مثل همیشه پیش دکترش زدیم و خانه بهداشت نبردم ! با اینکه خیلی ها گفتند اشتباه کردی و بیخود این همه هزینه میکنی ولی آرامش و سلامتی بچه ام خیلی بیشتر از این پول ها برام ارزش داره و من به شخصه فرق اش و دیدم از خود راضی!

این دو روزه کمی تب کرد و من مثل همیشه تنها بودم و ناصر سرکار!!!!! تشریف داشت ! هر روز داره تحملش برام سخت تر میشه . خدارو شکر که امیرپارسا رو دارم. این پسر واقعا هوای منه برای نفس کشیدنمبغلماچ.

پسرک تو مهد خیلی زورگو شده نگرانو به خاطر حمایتی که مدیر و بقیه ازش میکنن روز به روز داره پر روتر و احساس میکنم کمی بی ادب میشه ناراحت! مثلا هرچی میبینه میخواد و کاغذهای بچه هارو پاره میکنه و ادای بقیه رو درمیاره! 2 تا چیز بامزه اش هم اینه که تا میگی تا 10 میشمرم فلان کارو بکن و میگی یک – دو و تا بخوای بقیه رو بگی بلافاصله با یه حالت طلبکارانه دست به کمر میزنه و پا تکون میده و جواب میده ده – ده از خود راضی!!!!

و تا یه خطایی میکنه سر تکون میده و میگه لاالالالا (لااله الا الله )آخ !

پسرم یه جورایی نیمه ی گمشده ام انگار ! بدجور شبیه منه ! خندینش ! بغض کردنش ! نگاه کردنش ! و از همه مهم تر و بدتر فهمیدنش !

شاید زیاد دارم حساسیت به خرج میدم ولی واقعا خوب می فهمه ‌! خوب درک میکنه ! خوب میتونه با این شعورش آدم و داغون کنه یا به آسمون برسونه !

این روزا کنار این افسردگی شدید فصلی خیلی احساس خوبی دارم به خاطر داشتنش ، خیلی از خدا ممنونم. خیلی خوبه که هست. پسرم شاید مثل بقیه بچه ها باشه ولی تو زندگی من خاص ترینه ! خاص ترین خواهد ماند. پسرم واقعا پادشاه من قلب .

راستی ؛

این وبلاگ دیگه به روز رسانی نمیشه لبخند( مگر به ضرورتی ).

دلیل خاصی هم نداره . از ملاحظه کاری تو نوشتن خسته شدم . دوست دارم حرفام و واسه پسرک خصوصی بزنم . خیلی خوشحالم که تو این مدت یه سری دوستای خوب پیدا کردم ،همیشه دعاگویتان هستم و شما و فرشته های زندگیتون و به دستای مهربون خدا میسپارم.دوستون دارم و سعی میکنم همچنان بهتون سر بزنم و باهاتون در ارتباط باشم.

در پناه حق سعادت و سلامتی رو براتون آرزومندم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (45)

شازده امیر و رها بانو
10 آبان 92 1:00
سلام عاطفه عزیزم
چرا دیگه نمیخوای بنویسی؟ لاقل فکر دل ما رو بکن که تو این مدت به پادشاهت و خودت ونوشتهات خو گرفتیم بانو حالا میخوای ما رو بیخبر بذاری از احوالاتت بخدا ته نامردیه از همین الان دلم برات تنگ شد بخدا


سلام به روی ماهت.
تنبل شدم ! بداخلاق شدم ! لوس شدم ! بد شدم !
ببخشید دیگه !
الهه
10 آبان 92 2:29
آخ قلبم


مامان مانی جون
10 آبان 92 12:05
ای بابا چرا آخه صدای آدمو در میاری
همیشه بهت سر میزنو همهء پستات (حتی همین پست پایین)رو میخونم
اما چون گاهی از خوشمزگی کامنتام ناراحت میشی خاموش میام ومیرم
خوشحالم که یکی بود که یه کم راحت حرف میزد اما ناراحتم که میخوای نیای
باش
بمون
اصلا برو یه جای دیگه
آدرستو عوض کن و هر چی دوست داری بنویس
رمزدار بنویس
البته به ما هم رمزشو بده
ما همیشه دوست داریم
البته نه به اندازهء لذت خوردن پفک
خیلی بیشتر

همیشه تو پیام ها دنبالت میگشتم ! پس دلیل نبودنت این بوده ! ترو خدا حلالم کن. همیشه به یات بودم . ببخش بی جنبه گری من و !
بحث رمز دار کردن نیست ! حرف خاصی نمیزنم که ! حوصله نوشتن ندارم !
یه تیکه حالا واسم بیا دلم خوش شه
مامی آنا
10 آبان 92 16:17
سلام عاطفه جون.تو را خدا این کار را با ما نکن.وبلاگ تو یکی از وبلاگ هایی است که من عاشقشم وامکان نداره هر روز چکش نکنم.لااقل یه وبلاگ جدید بساز وتوش هم عکس نذار که آشناهاتون بفهمن وآدرسش هم فقط به دوستای وبلاگی بده.اون وقت هرچی دوست داری توش درد ودل بنویس.خواهش میکنم تصمیمت را عوض کن

سلام. با اینکه زیاد از خودت نمینویسی ولی شدید باهات احساس نزدیکی میکنم و عاشق گل دخترتم. عزیزم بحث آشنا و غربیه نیست ! زندگی ما خاص نیست که رمز دار بشه یا نشه ! کلا" خودممنمیدونم به خدا چه مرگمه ! حوصله نوشتن ندارم دیگه .
ممنونم از لطفت
مامان نفس طلایی
10 آبان 92 20:52
دوست جونم خوبی؟ بیا پیش خودم مشاوره اینترنتی ساعتی 50 تومن ازت بگیرم دو روزه حالت خوب شه ... دوست عزیزم زندگی پر از فراز و نشیبه ... و من به توانایی تو برای مقابله با همه چیزش ایمان دارم ... خدا پسر نازت رو حفظ کنه ... نوشتن تو وبلاگ هم به نظرم یه امر کاملا شخصیه یه وقتایی ادم دلش می خواد دور شه از همه چی ... درکت می کنم ... موفق باشی

پولداری ها ! مگه از این پولا داشتم که نیاز به مشاوره دیگه نبود ! خود به خود خوب میشدم
الحق که خانم دکتری ! ایول !
ایشالله بعد از این دور شدنم خیلی خیلی نزدیکتر از قبل میام سروقتتون
مامان نفس طلایی
10 آبان 92 20:53
دوست داشتی رمز پست پایین و بذار

چشم. ولی یادت باشه رمز و جدیدت و ندادی ها !
مامان محمدصدرا
10 آبان 92 23:25
عاطفه جون بی نهایت ناراحت شدم. همیشه با یه حس خوب به وبلاگت سر می زدم تا نوشته هاتو بخوونم و جون بگیرم. امیدوارم تصمیمتو عوض کنی. به نظر من ملاحظه کاری در نوشتن خیلی هم بد نیست این یه تمرینه برای اینکه هیچوقت انتهای خودتو به کسی نشون ندی حتی به عزیزترینهات. اما یه روش دیگه هم هست اینکه برای نوشته هات رمز بذار و به کسی هم رمزتو نده. در هر صورت از ته دل برای تو و خانواده ات آرزوی سلامتی و آرامش می کنم. حتی اگه وبتو آپ نکردی باز هم به ما سر بزن خیلی خوشحال می شم.

حرفات خیلی قشنگ بود ولی در کنار همه ای حرفا یه دلیل کاملا شخصی واسه ننوشتنم دارم و با رمز دار کردن و نکردن موضوع واسم حل نمیشه. ممنونم از درک و همراهی ات. حتما حتما بهت سر میزنم دوست خوبم
مامان ترنم
11 آبان 92 8:20
عاطفه جون آخه دلت مياد اين وبلاگ رو به روز نكني؟ هميشه جزء اولين وبلاگهايي هستي كه بهشون سر مي‌زنم و دوست دارم بخونم. با اين نگارش خوب و عالي آخه دلت مياد؟ دلت مياد دوستات ديگه از پستهاي قشنگ و با مزه‌ات بي بهره باشن؟ نرو ديگه . به خدا منم دلم مي‌گيره.

یه دنیا ممنونتم.
مامان مریم
11 آبان 92 15:12





هی گفتم گناه دارم ! اذیتم نکن ! دعوات میکنما ! میکشمتا ! آخرش دیدم زورم به تو نمیرسه دارم میرم گشتارگاه خودم و بکشم ! خوب شد ؟ دلت خنک شد ؟ بمیری از عذاب وجدان ایشالله
زهرازری
11 آبان 92 15:19
بیشین بینیم بابا
چی چی رو خداحافظ؟؟؟؟؟

من اجازه نمیدم!


ترو خدا ! همین یه بار
شازده امیر و رها بانو
11 آبان 92 16:15
سلام عاطفه جان
ممنون که اومدی پیشمون
خانوم ی نمیخوای تجدید نظر کنی و بنویسی نگفتی تکلیف ما چیه که به حضورت عادت کردیم
رمز دار بنویس خوب
تازه شما که چیز خاصی نمینویسی که کسی ناراحت شه آخه

سلام مهربونم.
عزیزم به خاطر نااحتی کسی نیست که ! خسته ام ! همین.
رومینا
11 آبان 92 16:16
چرا با احساسات ما بازی میکنی عاطفه جون هر پستی که میزاری رمز دار کن به هر کس که دوست داری رمزش رو بده تا راحت تر باشی حیفه اخه .

رومینا جونم تو فقط از مادرشوهر جان بنویس و به این چیزا کار نداشته باش !
مامان محمدحسین
11 آبان 92 17:05
آخه چرا خاله عاطفه عزیز؟؟؟؟؟؟؟
تازه با هم آشنا شده بودیم.؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خاله زودی بیا خب ؟؟

کم سعادتی ما بوده دیگه ! ولی نمیمیرم که ! من همچنان مزاحمتان میشم.
مادر فاطمه
11 آبان 92 18:45
دلمون برای نوشته های زیباتون تنگ میشه

مامان نفس طلایی
11 آبان 92 20:02
پست پایین ات دلم و بدجور لرزوند ...
به نظرم فقط میشه با غم 6 ماه عمر ادم تموم شه از غم ....
خدایا ...
این الطالب بدم المقتول بکربلا؟


مامان نفس طلایی
11 آبان 92 22:25
عزیزم چقدر حرفت و می فهمم ... چقدر حرفت حق بود واسم ... انشالله سال فرج باشه امسال....
خصوصی

1-ممنون از درکت
2- ممنون از اعتمادت
سودابه
12 آبان 92 10:00
سلام .دلم پوسید بس که کنج خونه وبم کز کردم و منتظر حضور دخملیام شدم تا خبری از نی نی هاشون بدن بهم.این شد که گیوه ام رو ورکشیدم و چادر و چاقچور کردم تا یکی یکی به همتون سر بزنم ببینم سلامت هستین الحمدالله؟میدونین قراره برم پام رو جراحی کنم گفتم قبلش یه دیداری تازه کرده باشم و حلال واری بطلبم.خوب خدارو شکر که شما سرتون گرمه وسلامتین.زنده باشین
منم رمز

ایشالله همیشه سلامت باشید و عمل پاتون به موفقی انجام شه. من خیلی سر میزدم آپ نمیکردید !!!
چشم عرض میکنم خدمتتون.
زری مامان مهدیار
12 آبان 92 10:10
اول از همه اینکه: امروز روز خوبی رو شروع کرده بودم که با خوندن این پست و خبر تعطیلی وبت همه چی بهم ریخت
امیدوارم به زودی این افسردگی پائیزیت از بین بره و دوباره به روز بشی

حالا راجع به این پستت:
من همیشه مهدیار رو می بردم خانه بهداشت و واکسن می زدم چرا پیش پزشک بهتره؟ آخه می گن واکسنهای خانه ی بهداشت تازه تره و قابل اطمینان تر
اگه دکتر بهتره، محمدصدرا رو ببرم دکتر واکسن بزنه
ایشالا که خدا هر روز بیشتر به باباناصر برکت بده و وقت بیشتری رو با عاطفه جون و پادشاهش بگذرونن
عاطفه ما که همچنان منتظریم تا به روز بشی عزیزم، امیدوارم هر چی برای پادشاهت چه تو وبش چه روی کاغذ می نویسی آینده روشنی رو براش بسازه و امیر پارسا درک بکنه که مامان و بابای نازنینش برای خوشبختیش چقدر تلاش کردن

مثل همیشه به خاطر محبتی که همیشه به من و این نیم وجبیم داشتی یه دنیا ممنونتم .
بعدشم زری جونم والله من فرقش و بین امیرپارسا و بچه ی همکارم و حتی بچه های فامیل کاملا دیدم . تمام تب و بی قراری هایی که بعدش واسه اونا هست تا الان واسه پسرک ما نبوده یا خیلی خفیف بوده . بعدشم سوزن های سرنگ اونا مثل آمپول های معمولیه ولی بیمارستان مثل سرنگ انسولین. اینجا با بی حسی میزنه اونجا با هیچی. و تازه و غیر تازه نداره اینا همه تاریخ دارن ! و من فقط یه بار خانه بهداشت بردم اونم به این خاطر که بیمارستان (بهمن) گفت ندارن یکی از واکسن هاش و مال 1 سالگی اش که همون یک دفعه هم شدید تب کرد و بعدشم اوریون گرفت !!! و البته خیلی هاهم میبرن خانه بهداشت و الحمدالله هیچ مشکلی ندارند ! پس بیخود به دلت بد راه نده و هزینه اضافه نکن !‌ من کمی هم به هاطر اینکه تقریبا دست تنها بودم حساس شدم .
زری مامان مهدیار
12 آبان 92 10:10
خصوصی

واقعا زبونم بند اومده از این همه اعتماد و لطفت ! خیلی ممنونتم . حتما مزاحمت میشم
مامان امیرناز
12 آبان 92 12:39
ااااا می بینی همش دو روزه نیومدما چه لوس شده این دختر بابا جمع کن این لوس بابازیهارو بابا دلمون تنگ میشه فهمیدی یا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نرو دیگه


مامان امیرناز
12 آبان 92 12:40
راستی رمز پست قبلی بده می خوام

همون همیشگیه ! یادت رفته ؟ میام میگم.
مامان ایمان جون
12 آبان 92 13:54
آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دلت میاد؟؟؟!!!دوستای به این خوبی
قلم خیــــــــــــلی زیبایی داشتی,امیدوارم زود به زود ضرورتش پیش بیاد
موفق باشی دوست عزیزم
پادشاهتم ببوس

منم ممنونتم. مرسی گلم
مامان مریم
12 آبان 92 17:42
عاطی؟! من بگم ببخشید تو میای دوباره ؟آره ؟!
من که میدونم دیگه همه ی اینکارا رو کردی که من بگم ببخشید ! تو اگه حرف نزنی میترکی نهایت اینجا یه هفته تعطیل باشه میشناسمت دیگه که اینو میگم ...

حالا بیا بغلم دوست دارم خوب کصافط

تو بگو ببخشید من فکرام و بکنم ! شاید اومدم !
این یه دونه رو خیلی خوب اومدی ! بالاخره یه حرف راست زدی ! من اگه حرف نزنم وقعا کن فیکون میشم !
بغل تو هم نمیام
الهه
12 آبان 92 23:01
عاطفه جان من نظرم رو میگم و ازت خواهش میکنم بدون اینکه ناراحت بشی یه بار نظرم رو از دید بی طرفانه و سوم شخص بخون اگر بیخود بود بندازش دور و اگر واقعا منطقی بود بهش فکر کنیم. من از مستندات تاریخی و اعتقادی میگذرم و به اون کاری ندارم در حال خاضر و بحثم یه چیز دیگست.من بالشخصه اعتقاد دارم ما به بچه هامون حق نداریم این استرس و اون شرایط هیجانی اون مراسمها رو تحمیل کنیم. بچه رو تو اون شرایط قرار دادن نا خواسته یه جور آزار دادن کودکه. به قول خودت دلت کلی بی تاب بود ببین بچه چه حالی شده تا از دستهای نا آشنا به آغوش شما برگرده. من میگم ما نباید چنین انتخابی برای بچه ها مون بکنیم چون بدون اینکه بخواهیم ظلم در حقشونه.وقتی بزرگ شدن خودشون میتونند اطلاعات کسب کنند و انتخاب کنند که راه درست و انسانی برای زندگی چیه و یا تو چه جور مراسمهایی علاقه دارند شرکت کنند. به استرس و بیچارگی که یه بچه تو این قبیل مراسم ها میکشه فکر کردی؟ تو رو خدا نگو که علی اصغر هم بدترش رو کشید چون این توجیه کننده وارد کردن این استرس به بچه مون نیست. اون فقط یه بچه ست و وقتی بزرگ بشه خودش میتونه فکر کنه انتخاب کنه که اهل این مراسمها باشه یا نه.ممنونم از اینکه به نظرم توجه کردی.


نظرتون کاملا محترم !
همونجور که تو وبلاگتون پاسخ دادم ، اینجا هم میگم تقریبا با شما موافقم . با اینکه در طول بارداریم خیلی سعی داشتم در این مراسم حضور داشته باشم بعد از دنیا اومدم پسرم دو یا سه بار بیشتر در این جاهای شلوغ چه شادی و چه عزای ائمه نبردمش و اون دو سه بار هم با زیاد شدن سرو صدا از محیط دورش کردم تا پیش زمینه بدی براش به وجود نیاد . در مورد مطلب زیر هم پسرک اون روز خواب بود و داخل گوشش متاسفانه پنبه گذاشته بودیم که همین بنا به دلایل کاملا شخصی اذیتمم میکرد.
در ضمن برای اینکه بدونید چقدر نظرها متفاوته خدمتتون عرض کنم که همسرم کاملا با حضور در این مجالس و این رسوم مخالف و ما به سختی برای همان دو - سه باری که در اینگونه هیئت ها شرکت میکنیم نظر موافقشان را جلب میکنیم.
مامانی باران
13 آبان 92 2:48
عاطفه عزیز خیلی ناراحت شدم البته مطمئنم که دلایل شما بسیار محترم هستند و صاحب اختیارین ولی خب واقعا زیبا مینوشتی گلم و مطمئن باش خیلی دلم تنگ میشه
برات آرزوی سلامتی میکنم و امیدوارم خوش و خوشبخت باشین و پادشاه هم زیر سایه پر مهر شما پادشاهی باشکوهی داشته باشه...

از آشنایی با شما خیلی خوشحالم
شازده امیر و رها بانو
13 آبان 92 8:50
سلام عاطفه عزیزم
خوبی بانو؟ پادشاهت خوبه؟ممنونم که به یادمون هستی و پیشمون میای
اما ما همچنان دلتنگتونیم

و ما دلتنگیتون و با حضورمون در وبلاگگ قشنگتون رفع میکنیم
مامان امیر ناز
13 آبان 92 10:07
سلام عزیزم رمز و پیدا کردم و. خوندم مثل این هفت سالی که مادر شدم هر وقت اسم شش ماهه اومد بند دلم پاره شد و اشکام روون فرشته منم تو اولین محرم زندگیش شش ماهه بود کل مراسم ارووم تو بغلم خواب بود و بیشتر اتیشم زد عمه نازنینت معلومه اینقدر خوب بوده که اینهمه به یادش هستید ایشالا روحش در بهشت ارووم باشه و قلبهای شما هم ارامش بگیره راستی بیا پیشمون پست جدید گذاشتم

ممنون از لطفت و چشم مزاحم میشم.
مامان ابولفضل
13 آبان 92 13:45
من هنوز منتظرم حالت بهتر شه و بياي...
با اينكه زياد نميشناسمت احساس نزديكي زيادي باهات ميكنم
يه جورايي شبيه هميم
منم يه وقتايي از همه چيز خسته ميشم...
اميدوارم اين روزهاي دلگير هم تموم شه و بازم با يه حال خوب بياي...


ایشالله.
زهرازری
13 آبان 92 14:40
عاطی جون
نری حاجی حاجی مکه هااااا
لااقل به من و ماری سر بزن!
دلمون خیلی واست تنگ میشه
ماری هم تنگ میشه دلش. اینجوری نیگاش نکن. هارت و پورت میکنه . وگرنه دلش اینق مهلبونــــــــــــــــــــــــــــــــــــه که نگو!
من خیلی وقته باهاش شیشم!
حالا که اومده منت کشی بغلش کن دیگه نامرد! گناه داره. قرارمون چی بود؟؟؟

راستی رمزتو یادم رفته
اگه صلاح دونستی بیا بده
میسی



بدون رمز شد زری جونم.
زری مامان مهدیار
14 آبان 92 19:07
مرسی از راهنماییت عاطفه جونم


محبوبه مامان ترنم
15 آبان 92 12:08
چرا عزیزم؟؟؟؟ دلمون واست تنگ میشه . هم واسه خودت هم واسه پادشاهت. به هر حال احترام به تصمیمت وظیفه است واسم. اما کلا بی خبرمون نذار. هر وقت پاییز تموم شد و دوباره سر حال شدی یک خبر از خودت بذار.
مامان مانی جون
15 آبان 92 12:58
ببین حالا من نمیخوام هیچی بگم خودت دهن آدمو وا میکنی ای بابا لوس نشو دیگه بیا اگه نیای دعا میکنم از کار اخراج شی وقتت زیاد شه از بیکاری مجبور شی بیای نت اون پادشاه کوچولورو هم بماچ جای ما
مامان مانی جون
15 آبان 92 13:04
اُیییی بابا چه کلاسیم میزاره خسته ام خسته ام انگاری کوه کنده یه ماساژ بگیر خستگیت در میره خوشمزه هم خودتییییی تا حالا کسی اینجوری رو مخت رفته بود؟!!! البته غیر از جاری و مادر شوور و خارشوور الان آی پیمو میدن پلیس فتا بیاد ببرتم
مامان مریم
15 آبان 92 13:51
بغلم نمیای ..؟میبینی حالا کی مشکل داره ؟! عاطی کامنتتو دیدم یه جوری شدم ..مثل اینکه یه روح اومده کامنت گذاشته بیا و برگرد لوس نشو دیگه... زری جوووونم عاشقتم..عاطی یه کم ازش یاد بگیر بخدا...
فاطمه مامان وانیا
15 آبان 92 14:34
ای بابا مثل اینکه قسمت نبود بیشتر با هم آشنا بشیم اما تازه یکی و پیدا کرده بودم که تو وبش پستای تکراری و کلیشع ای نمی ذاشت ...... نکن این کارو......
مامان نفس طلایی
15 آبان 92 16:04
سلام می دونم نمی نویسی اما اگه میای بیا پیشم و از حال دلت بگو ... خوبی؟ ا.ضاع بر وفق مراده؟
مامان امیرناز
16 آبان 92 23:18
کجاییییییییییییییییی دختر مگه نگفتم اپم چرا نیومدیییییییییییییییییییییی
متین
17 آبان 92 13:15
سلام عاطفه جون خیلی ناراحت شدم باور کن اولین وبلاگی هستی که اگه سه صفحه هم ریز نوشته باشی بازم خط به خط می خونمت خیلی حیفه قلم به این زیبایی داری ولی حتما دلایل شخصی داری منم خودم یه مواقعی از این همه ملاحظه کاری خسته میشم و لی فقط به عشق دوستای خوبی مثل شما باز دلگرم میشم امیدوارم هر کجا هستی موفق باشی من امیدوارم به زودی برگردی
متین
17 آبان 92 14:10
عاطفه جون ماهی یه پست بذار فقط بیا نظراتت و بخون بهمونم سر نزن ما به اینم راضی هستیم
مامان مریم
18 آبان 92 19:14
آخه دختر نمیگی حالا من به کی گیر بدم ؟!!
شازده امیر و رها بانو
19 آبان 92 0:13
سلام عاطفه جان خوبی خانوم؟پادشاه چطوره خوبه؟ کم پیدایی عزیزم کجایی؟عزاداریتون قبول باشه
الهه
19 آبان 92 21:33
خیلی خیلی خیلی دلمون تنگ شما میشه و دوست داریم زودتر پارتی بازی و تجدید نظر کنی تو تصمیمت در ضمن ما رو معتاد نک و تو خماری بذار و برو خانوم و یادت باشه تا ابد نسبت به کسی که ازش دلبری کردیم مسئولیم ها البته و صد البته که نظرت محترمه ولی کاش یه طوری بشه که دلت باز با بلاگت باشه و بیایی و بنویسی راستی دلیل اینکه اون کامنت رو دوباره گذشاتم این بود که گفته بودی ایکاش خصوصی نمیذاشتنی ... بود
مامان الینا
21 آبان 92 9:48
عاطفه جون عاجزانه می خوام در تصمیمت تجدید نظر کنی همین!
عاطفه
پاسخ
مامان اهورا(نرگس)
21 آبان 92 18:50
چرا آخه عاطفه جون؟؟؟!!!!! می دونی من چقدر با شوق مطالب تو می خوندم؟؟؟!!!! خیلی نامردی!!!!!!!!!!!!!!!
عاطفه
پاسخ
از لطفی که بهم داری و نامرد میدونی که خیلی خیلی ممنونم و در مورد بقیه اش هم ... چی بگم والله ؟!
عاطفه مامان الای
11 آذر 92 0:40
سلام عاطی جونم من نمیخوام تو بری وننویسی لا اقل یه پست برا امیر پارسا بزار ویه پست برای ما ما همه درد داریم منم دردامو گاهی از فشار زیاد مینویسم ولی همه رو نمیشه نوشت میگم ماهی یه بار این وبلاگ رو آپ کن وتو بلاگفا یکی باز کن ادرسشو به به اونایی که دوست دارن ودوسشون داری بده نرو من ناراحت میشم ازت خواهش کردم به ما باش اینجا نمیتونی بلاگفا باز کن اونجا بهتره اونجا خیلی ها دردشون رو مینویسن موفق باش منو هم بیخبر نذار از خودت