92/8/30
امروز پنجشنبه 30 ام آبان ماه 1392 خورشیدیه . و من همچنان عاشق تو ام !
امروزصبح خاله ها اومدند خونمون و کلی ما رو غافلگیر کردند. تو مدتیه که دوباره بد مریض شدی ! دیشب زیر بارون دوباره بردیمت دکتر و کفش هات هم تو مطب جا مونده بود و مجبور شدیم از نصفه راه برگردیم. با دیدن خاله ها و سارا و زهرا خیلی خوشحال شده بودی مهربون من و تند تند اسباب بازی هات و از اتاق میاوردی بیرون.
عزیز دلم زن دایی به سلامتی داره سومین دختر طلا رو به دنیا میاره و من یکی از حضور یه فرشته کوچولوی دیگه خیلی خوشحالم و قرار بود وسایل شما رو که دیگه استفاده نمیکنی و قبلا خاله زهرا بهمون داده بود و براش جمع کنیم تا با دایی بیان و ببرن .
امروز بعد از رفتن خاله ها سریع با دایی ابوالفضل رفتم خونه مامان ناصر و جعبه وسایل و آوردم و همه شون و جمع کردم و با برداشتن هرکدام صفحه صفحه ی کتاب زندگی تو جلو چشمم ورق میخورد ...
و آخرش شد بغضی که تازه تازه داره سر باز میکنه !
کریرت که تا زمانی که غلت نمیزدی روش میخوابیدی و شب و صبح و مسافرت و خانه اش برات فرقی نداشت !
نی نی لای لای خوشگلت که انقدر کوچولو بودی وقتی ازش استفاده میکردی که اصلا توش معلوم نمیشدی و من هروقت اونجا میخوابوندمت و ناصر میومد میگفتم نیستی و مامان مرضی بردتت و معمولا بعد از گشتن خونه باورش میشد تا وقتی که محل قایم شدنت لو رفت یه دونه ی من .
آغوشی شیک و خیلی به درد بخورت که همیشه همیشه به کارم میومد و با این اوضاع افتضاح کمرم خیلی کمک حالم بود وتو چقدر از درونش رفتن لذت میبردی ! چه پیاده روی های 2 نفره ای باهاش کردیم ، چقدر باهاش دنبال سرویس سرکار من دوییدیم ، چقدر خونه مامان ثری رفتیم. چقدر وقتی تو اون بودی و پشت موتور نشسته بودیم خیالم راحت بود !
پشه بندت – کیف وسایلت که همیشه شلوغ شلوغ بود و پر وسیله و اسباب بازی های کوچولو !
شیشه شیرای نو که اصلا لب هم نزدی !
و روروئکت که اصلا دوسش نداشتی و همیشه تا طرفش میبردمت گریه میکردی !
کالسکه ات و ندادم ، هنوز اینجاست و مورد نیازمون ! خدا رو شکر هنوز اون قدر بزرگ نشدی که اونم نخوای ! این یعنی من هنوزم واسه بچگی کردن با تو وقت دارم ، همبازی میخوای پادشاهم ؟!
در حین جمع کردن و بردنشون یه فکر خیلی مشغولم کرده بود، لحظه هات تا به این سن رسیدنت چه جوری گذشت ؟ من چه رفتاری با تو کردم و بقیه چه رفتاری با ما داشتند ؟
باز شدم همون آدم متنفر از پاییز ! یاد ظلم آدما که میافتم از همه چیز و همه کس بدم میاد !
چرا نباید هیچ وقت با کمال میل و رغبت بهت شیشه بدم ؟ پستونک بدم ؟ کمتر به خودم وابسته ات کنم ؟ یا به جز مامان مرضی برای نگه داشتن تو به کسی اعتماد کنم ؟!
چرا اجازه دادم بعضی ها انقدر راحت با روح و روان و آرامشم بازی کنند و روزهای دو نفره مون رو با اضطراب جدایی عجین کنند ؟
با تمام سعی ای که برای بخشیدنشون کردم هیچ وقت هیچ وقت دلم باهاشون صاف نمیشه !
مامان من و تو با وسایلی که امروز انقدر بیخیال کنارشون بازی کردی و من خداحافظی کردم خیلی خاطره داشتیم ... و من به خاطر اینکه همه ی اونها بوی خوب تو رو میدادند خیلی دوسشون داشتم ...
کاش تا ابد میشد تو رو و هرچیزی که متعلق به تو بود رو کنار خودم نگه دارم...کاش !
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دلتنگ شدید نوشت : هنوزم بعد هر نمازم ، وقت هر دعایی ، آخر هر عزاداری میگم : سلامتی عمه ام ! هنوز باور ندارم نبودنش و ! خدایا پس کی میخوای آرومم کنی ؟
خواهر نوشت : کاش دایی ابوالفضل عاقل میشد و قدر اینروزا رو میفهمید و انقدر برای انجام هر کاری غر نمیزد !
تشکر نوشت : مامانم برام گوشواره خریده !