غمگینیم برای عشقی که از دست میدهد !
بین دو راهی بدی مونده بودم ! هر دو سوی ماجرا غمگینم میکرد ! ولی بالاخره باید یه راهی و پیش میگرفتم و تا آخرش میرفتم ! بیشتر از این تعلل جایز نبود ! پس اونی که با منطق بیشتر سازگاری داشت اتنخاب شد !
و حالا من با احساسی که جریحه دار شده مینویسم که پسرکم روزها غمگین جی جی اوف شده است و شب ها با لبی لرزان و چشمانی امیدوار میپرسه خوب شد ؟ بُخولم ؟! و فقط توی مادر میتونی بفهمی چه درد بزرگیه این سوال و جواب ها ...
ماه ها بود که درگیر این قضیه بودیم و هر دفعه از زیر مسئولیتش شانه خالی میکردیم . و اصلا به رویمان نمیاوردیم که تمام آب و غذا و بازی و عشق پسرک شده است جی جی !!! و حتی حرف های چند دکتر و مشکلات من و وابستگی بیش ازحد پادشاه و کم غذایی اش هم اثری بر اجرای تصمیم نداشت تا اینکه یکی یکی پسرک خوش زبون من دندان هایش پوسیده شد و فهمیدیم ای دل غافل اینجاست که میگویند شیرینی بیش از حد هم خوب نیستا !!! وقتی شیری داشته باشی گوارا و از عسل شیرین تر ، گلوکزش هم بیشتر میشود و اون فسقل دندون های سفید و صدفی پسرکت و میکنه یه ذره و دلت ریش میشه وقتی میبینی هر روز بی دندون تر میشه و میگی کاش این مایه حیات دلبندت مثل شیر یک سری ها تلخ بود و بدمزه و دوست نداشتنی ! و جمله ات به پایان نرسیده استغفار میکنی و به زبون میای که خدایـــــــــا شکرت .
خلاصه اینکه ما هم دقیقا از 7 فروردین ساعت 7 و 46 دقیقه شب بعد از گلایه های پسرک از دندونی که با خوردن هرچیزی مثل آجیل و شیرینی و شکلات تیر میکشید تصمیم گرفتیم هم خیال خودمون و راحت کنیم و هم پادشاهمون رو و بعدش بریم دنبال دوا و درمان اون 4 تا مروارید باقی مونده ! و بیشترین مشوق هم آقای صندوق دار داروخانه بود که همان روز بعد از گرفتن یک بسته ژلافن به جای پرداخت بقیه پول 4 تا چسب زخم خوش رنگ و لعاب به ما پرداخت کرد و خودتان تا ته قصه را بخوانید ...
چسب زخم و کمی سس گوجه و مامانی که در عین مصمم بودن بسیار شک داشت ! نه به درستی کارش به صبوری اش در برابر چشمان منتظر و گلویی که مدام بغض ها را قورت میداد و چشمی که تر میشد ولی اشکی نمیریخت ...
حال خیلی بدی داریم ! هم من و هم پسرک و هم ناصر که هر چند ساعت یه بار میپرسه اگه بدی چی میشه ؟ اگه ندی چی ؟ و بدتر از ما کلافه دور خودش میپیچه و هم دلش میسوزه برای من مادر که چه رنجی میبرم از غصه خوردن جگر گوشه ام و چه دردی میکشم از سنگینی حجم شیری که مخاطبش در ترک است و هم آتش میگیرد با دیدن غصه خوردن عزیز دردانه اش که فقط چشمان به غم نشسته اش رازش را فاش میکند و نه گلایه هایی که بر زبان نمی آورد.
این دو روز ما باج ها داده ایم به این سرور کوچکمان تا بهتر کنار بیاید با غم از دست دادن عزیزترین موجود زندگی اش . و هردفعه بعد از گرفتن جایزه با لبی لرزان و نگران پرسیده است شب جی جی بُخولم ؟؟؟ و آره ی مرا که شنیده با همان لب لرزان خندیده ...
و انقدر تو این دو روز بغض کرده و اشک نریخته که هزار بار بوسه بارانش کرده ام و گفته ام تروخدا گریه کن مامان ! باشه ؟ و اینجاست که میگم پسرکم خوب میفهمد و او با همان بغضی که اشک نشده جواب داده من خوبم ، تو خوبی ؟؟؟
و این وسط همیشه من همانی هستم که شرمنده میشود ، که کم میاورد ، که لوس است ، که همیشه گریه میکند و میگوید کاش ... کاش .... کاش ...
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پ ن 1 : اشتباهی که کردم این بود که اولش خواستم یکدفعه از شیر بگیرمش و پسرکم اشک ها ریخت تا ساعت 3 صبح و بعد خوابید ولی من بیدار موندم و فکر کردم و باز دوباره کتاب خوندم و سایت ها رو زیر و رو کردم و تصمیم گرفتم راه طولانی تر ی رو طی کنم ولی در جاده ای مطمئن تر ! تا در نهایت هر دویمان از نظر روحی سالم به مقصد برسیم انشالله . فعلا پسرک عاقل و با فهم من در نتیجه صحبت هایمان که بزرگ شده و جی جی یه ذره مریضه و باید قرص بخوره خوب شه و نی نی هایی که بزرگ میشن دیگه جی جی نمیخورن و شیر موز و شیرکاکائو میخورن و ... از صبح که چشم اش رو باز میکنه تا شب موقع خواب فقط جویای احوال جی جی است و محض اطمینان میپرسه شبِ ؟ شب نیس ؟ شب بخولم ؟ اوفِ ؟ خوب شد ؟ و ...و نه میلی برای دیدنش دارد و نه بوئیدنش و نه خوردنش ! و شب ها انگار پسرکم دوباره بچه میشود و بچگی میکند به اقتضای سن دوست داشتنی 23 ماه و 6 روزگی اش .
پ ن 2: شب اول برای اینکه ماجرا را به پسرک تفهیم کنم چند کتاب آوردم و شروع کردم از روی عکس ها یک داستان خلاقانه مرتبط با موضوع بزرگ شدن بچه ها و جی جی نخوردنشان گفتن و هر بار بعد از اتمام داستان قبل از اینکه سراغ داستان بعدی برم درباره قصه و شخصیت ها و نتیجه از پسرک سوال میکردم و هربار مبهوت تر میشدم و خنده های جناب پدر کاری کرد تا ما پرچم سفید را بالا ببریم و اعتراف کنیم که با 28 سال سن باختیم به پادشاهی که فقط 23 ماه داشت !
" تو داستان بهش گفتم خرس ناقلا به مامانش گفته من دیگه شیر تو رو نمیخورم و بزرگ شدم و میخوام خوراکی های خوشمزه بخورم و .. بعد از امیرپارسا میپرسم خرس کوچولو به مامانش چی گفت ؟ و جواب میده جی جی میخواست !!
میگم پیشی از تو کاسه شیر میخوره و دوستش تو کاسه شیر ، بیسکوئیت میریزه که خیلی خوشمزه شه تا دیگه پیشی نره جی جی بدمزه رو بخوره و ازش میپرسم پیشی چی میخوره و جواب میشنوم بیستویت نمیخوله ، جی جی اُشمزه است !
میگم ببعی ناقلا شبا میره سرجاش میخوابه و جی جی نمیخوره و گوشت و برنج و نون میخوره تا قوی شه بره پارک بازی کنه و بیاد با امیرپارسا کشتی بگیره پس امیر پارسا هم باید چیزای خوب بخوره تا قوی شه و بلافاصله با تعجب میپرسه : جی جی بخوله قبی شه ؟! ادامه میدم نه ! ببین ببعی میگه جی جی نمیخورم و تا میام بقیه اش و بگم ، میشنوم نـــــــــــه ببعی میگه بع بع !!! و این داستان ادامه داره .....
پ ن 3 : عزیز دل من ، اینا رو نوشتم تا فقط بدونی که برام خیلی مهمی . فقط موفقیت ها و پیروزی هات دلیل ثبت خاطراتت نیست ، شکست ها و نا امیدی هاتم جزو روزهای زندگیت . این مقدمه رو چیدم تا بگم ، در هر حال و روزی که بودی من پشت ات وایسادم و آغوشم همیشه به روت بازه . میخوام بدونی من شریک همه ی لحظه های شاد و غمگینتم و در تمام روزهای سرشار امید و خدایی ناکرده آغشته به نا امیدی و یاس در کنار توام. میخوام بگم تو این لحظه های سختی که داری میگذرونی و اولین تجربه ی از دست دادن و به دست میاری من شریک غم توام . همین.