ماموریت غیرممکن 1
بالاخره عزیز دل من ، با محبوبش خداحافظی کردو ما با توسل به ائمه تونستیم خیلی راحت تر از اون چیزی که فکر میکردیم این پروسه رو طی کنیم .
دفعه ی اولی که برای از شیر گرفتن پسرک اقدام کردیم شب اول خیلی بی قراری کرد و بعد طی یک هفته روزها سراغ اش نیومد و شب ها وقت وصال بود .
ولی متاسفانه حضور مادرشوهر عزیز که مراعات حال مارا نکرد و هرچه گفتیم یک سری کارها را انجام ندهد و داد باعث شد دوباره هوای جی جی خوری به سر دلبندم بزند و من برای جلوگیری از اینکه نکند کارهایی را یاد بگیرد که اصلا و ابدا دوست ندارم مجدد شیرخوردنش در روز و شب شروع شد و زمانی که خانه خالی از مهمان شد و من و پسرک تنهایی های دو نفره مان به نقطه شروع رسید عازم حرم حضرت عبدالعظیم شدیم و یاسینی خواندیم و توسلی کردیم و نذری و برگشتیم و از همون راه برگشت در ماشین وقتی پسرک 23 ماهه و 18 روزه ام سراغ جی جی رفت و باورش شد که تلخ و بدمزه شده درخواست شیرموز کرد و ما خواسته اش را به محض رسیدن به منزل اجابت کردیم !
شب اول کمی سخت خوابید و سخت تر از اون 4 صبح بود که بیدار شد و مرد کم طاقت من که تحمل گریه های پسرک را نداشت تا 6 صبح در خیابان ها و پارک نزدیک منزل با کودکش چرخید تا مزاحم در و همسایه هم نباشند و من در ماشین فقط انتظار کشیدم ....
و از فردا همه چیز رو به بهتر شدن پیش رفت. نیمه شب دوم گریه کرد و در آغوشم به سرعت خوابش برد . نیمه شب سوم حالش را پرسید و گفت اوشمزه نشد ؟ و با بغض خوابید . روز چهارم به خاطر بغض صدایش گرفته بود و نیمه شب چهارم مرا پس زد و حتی آغوشم را هم نخواست . بیدار شد و جابه جا شد و ناله کرد و خوابید .
و در تمام این چند شب من بغض بزرگی داشتم و سختتر از اون خوابم برد و بدخواب تر بودم، من با آغوش خالی خودم سخت غریبگی میکردم و دلم شدید عطر موهای پسری رو میخواست که نه فقط مادرش را ، که همه را مدهوش میکند! و نه بالش و نه عروسک و نه حتی لباس هایش نتوانست حس لذت بخش با او بودن را به من کمی برگرداند تا اندکی فقط راحت تر به خواب برم و چه زجر بدی هردو کشیدیم از اینکه روبروی هم خوابیدیم اما با فاصله مشخص تا کسی هوس نکند آن یکی را در آغوش بگیرد و باز هوای جی جی به سرش بزند و دوباره گریه..
خدا رو شکر که گذشت و خوب دارد میگذرد روزهای بعد از آن ... صبح روز ششم وقتی چشمای نازش و باز کرد و مثل همیشه پرسید عااااطف ؟ چوجایی ؟ دیگر با ملاحظه بغلش نکردم و نگران این نبودم که بغل کردنم مثل قبل باشد و طرز گرفتنش هوس شیر خوردن را به سرش نندازد. پسرم ، مردی شده بود برای خودش ! از اولین وابستگی زندگی اش دل کنده بود ! و البته حق دارد که گاهی دلش برایش تنگ شود !
پس حسابی فشردمش ! بوسیدمش ! بوییدمش ! و نفسی کشیدم از سر آسودگی به خاطر با موفقیت پشت سر گذاشتن اولین آزمون دو نفره ی مادر و پسری ! .
و کاش که دیگر شیری نداشتم ... و کاش که بعد از آن خوشحالی عمیق و زمین گذاشتن پسرک لباسم خیس نمیشد ... و کاش دلم تنگ نمیشد .... و کاش .... ( این را توی مادر بنویس ، تو که میفهمی و میدانی که چه میخواهم بگویم بگو ... ).
ذقایقی قبل از خوردن آخرین شیر ؛
بعد از میل نمودن آخرین شیر ؛
و همراهان ؛
روز اول ؛
ــ عزیزترینم ، قشنگ ترین هدیه ی روزگار من ؛ حلال ات باشد تمام ذره ذره شیره ای که از جانم بهت دادم و بابت هر ثانیه اش ، عمری مدیون محبت و لطف خدا شدم . همه اش نوش جانت .
ــ خدایا ؛ کم موهبتی نیست این مادر شدن ، این که وسیله ای شوی تا بتوانی روزی کسی را بدهی که ناتوان است ! که تو را خدای خویش میپندارد ! که بزرگش کنی ! و به سلامت و به مهربانی دستش را بگیری و قدم به قدم راه ببریش و حرف زدن بیاموزیش و حض اش را ببری و بگویی : لا حول و الی قوه الی با الله . و هر لحظه یادت نرود که اینها همه و همه لطف یک نفر است و آن کسی نیست جز پروردگار بی همتایت . سپاسگذارتم خدای بخشنده و مهربانم.
راستی ؛ غرورت ستودنی است پسرم . حفظ اش کن !