مادرم ، روزت نه ! عمرت مبارک .
چند روزی تا دو سالگی پسرک مونده ولی من 3 سال کنارش روز مادر و جشن گرفتم . به غیر از نه ماهی که از همیشه بهش نزدیک تر بودم ..
و 3 سالِ که می فهمم مادرم چه سخت مــــــــادری کرده برایم و در تمام این روزها و سال ها من در کنار عشقی که به پادشاهم میورزم شدید احساس شرمندگی میکنم در برابر بزرگی که خیلی بیشتر از این کارها را برای من کرده بود و اکنون برای پسرکم میکند .
مادرم را گذشت ایام شکسته اش نکرده ، میانسالش نکرده .. مادرم را غم بزرگ شدن من و برادرم پیرش کرده است ! غصه ی فرداهایمان را خورده ... غصه ی روزهایی که میدیده و میبیند و من قبولش نداشتم !
مادرم چه مهربان بود که مرا نکشت ! که مرا نزد ! که مرا بخشید ! که مرا دوست داشت و دارد و خواهد داشت ! مادرم چه خوب مادری است !
و من .. چه ناسپاس فرزندی بودم که مدام گریه میکردم ، که مدام غر میزدم و بهانه میگرفتم و میگفتم : تو دوسم نداری ! تو به فکرم نیستی ! تو نمیدونی ! تو ... تو ...
مادرم چه دلی داشت !
و الان ... امیرپارسا که اذیت میکند ، بچگی که میکند .. بهونه که میگیرد ... کم میاورم ! سکوت میکنم ! حرف نمیزنم ! نازش را نمیکشم ! تنهایش میگذرام در اتاقش ! چه بد مادری میکنم من !
مادرم زن بود ! بابا که نبود ، بابا که بود و بداخلاق بود ، خانه که سوت و کور میشد و ما چشمانمان اندوه میگرفت ... مادرم زن بودنش را به نمایش میگذاشت . و بهتر از همه ی باباها ما را میبرد خرید ، پارک و تمام تابستان هایمان را پر میکرد از کلاس های فوق برنامه و خوب تابستانی !
و من چقدر پا میکوبیدم زمین که نروم .. که بنشینم و بگذرام تا لحظه ها خودشان خالی خالی بگذرند .. و مادر چه صبور بود.
مدرسه که رفتم ، دانشگاه که قبول شدم ، خواستگار که آمد .. فقط نگرانی هایم نصیب اش میشد و خستگی هایم ... و او همه را به جــــان میخرید ! و من پر از غروری خام نمیگذاشتم در هیچ کدام از لحظه های خوب و خوشم وارد شود ...
اشتباه که کردم ! انتخاب هم که کردم ! پافشاری و اصرار هم که کردم و قهر هم که کردم .. او دلش شکست ولی پشتم بود و من دلم گرم بود به اینکه دوستم دارد ! و چقدر غصه خورد و من خودم را زدم به ندیدن !
بعد از ازدواج ، هر دفعه که نشست کنارم و پرسید خوبی ؟ گفتم آره ! خیلی ! سکوت کرد و من نگاهم را دزدیدم و فقط اون فهمید که چه حالی دارم !
باردار که شدم ، بر خلاف تصور همیشگی ام تنها کسی که خیلی خیلی خیلی از این موضوع خوشحال شد اون بود و من نفهمیدم با دادن این خبر یک مسئولیت دیگر به نگرانی های بی منتی که بر دوش میکشد اضافه کرده ام !
و پادشاه که دنیا آمد او بیشتر از من مادرش شد !
و باز غصه میخورد .. و باز پیر تر میشود از برای دندان های پسرک ، غذا نخوردنش ، بازی کردن و نکردنش ، تربیتش ، قهر و آشتی ها و بدو بدو هایش ، علایقش و حتی وقت خواب و بیداری اش ...
چه سخت است مادری کردن در برابر بزرگی که فرزندش هستی !
مثل درس دادن در برابر استادی که هزار بار در امتحاناتش افتاده ای ، تقلب کرده ای ، واسطه فرستاده ای و در نهایت نمره ای گرفته ای در حدی که مشروط نشوی !
مامان ، خیلی دوستت دارم ، خیلی شرمنده ی محبت ها و لطف بی کران ات هستم ، خیلی مدیونتم ، حلالم کن .
پسرکم ، کم و کاستی هایم را ببخش ! هنوز بچه ام ، بگذار کنار تو بزرگ شوم و جبران کنم تمام نا مادرانگی هایم را .
- هر 3 سال ، این روز قشنگ را که با حضور پادشاهم و سایه ی پر مهر مادرم فراموش نشدنی میشود ، ناصر با بچه بازی هایش برایم تلخ تلخ تلخ کرد . کاش خوب شود ...
- جای عمه ام خالی ...