دوست
حال خاصی دارم ! مثل قلقلک کف پا وقت سنگ پا کشیدن ! هم خوشت میاد و هم اذیت میشی !خدا رو شکر که پسرک خونه نیست با این حال عجیب من *.
امروز روز نسبتا بدی رو تو مهد کودک گذروندیم. متاسفانه گویی حسادت پسرک داره تو وجودش بیدار میشه و باعث اذیت خودش و من میشه ! شایدم حسادت نیست و چیزای دیگه است ! نمیدونم ! عادت کرده به ریاست کردن . مرکز توجه بودن . تصمیم گیری کردن درباره نوع بازی و آموزش و زمان خواب و آهنگ و شعر و تغذیه ! بچه ها زیاد شدند و به راحتی دیگه اجازه نمیدم پله ها رو بالا پایین کنه و از این کلاس به اون کلاس بره . مجبورش میکنم ظهر ها بخوابه و شعرها رو طبق واحد کار تمرین میکنم و نه به دلخواهش ! حالا پسرم شده پادشاهی بداخلاق و نق نقو و کلافه ! که میگه خاله عاطفه نباش ! بریم خونه ! با من حرف نزن ! محمد بَده ! نازگل و دوست ندارم ! حنانه پیش ام نیاد ! نمیخوام تو کلاس شما باشم و الی آخر .... . حالا من خاله ای خندون هستم که مادر درونم غمگینِ . دوباره موندم بین دو راهی . دلم میخواد بشینم خونه و فقط دور پسرم بگردم . پسری که مامانش رو برای خود خودش میخواد و حتی با این سن کم اش واسه بقیه اعتراف میکنه آبجی یا داداش هم دوست نداره !
محمد پسره جدید کلاسمونه ، حروف و اعداد انگلیسی رو از روی کاغذ میخونه و انگلیسی صحبت میکنه واسه ارتباط برقرار کردن با بچه ها خیلی مشکل داشت و مدتی خیلی بهش توجه و تمرین کردم تا بتونه خواسته شو به بچه ها بفهمونه ! نظم و قانون براش بی معنی بود . همین شد که بعد از پیش بردن هدفم و عادی کردن توجه ام نسبت بهش یهو گارد گرفت و شروع کرد به زدن و گاز گرفتن بچه ها ، علی الخصوص امیرپارسا !
تو این سن این رفتار طبق تجربه ی خودم طبیعیه ! زیاد بودند این موردا که خوب شدند ! ولی این و پسر دو سال و نیمه ی من متوجه میشه ؟ اون فقط دردش میاد و همچنان محبت کردن های من به محمد و میبینه . خیلی کار سختیه شغلی که این همه دوستش دارم . واسش توضیح میدم که مامان ، محمد بلد نیست صدات کنه . محمد ناراحت میشه وقتی باهاش بازی نمیکنی . محمد مامانش و میخواد و غصه میخوره تو مامانت کنارته ولی پادشاه فقط یه جمله رو تکرار میکنه : محمد بی ادبِ ، اذیتم میکنه !
و جالب اینه که مثل نگین تو مهد کودک میدرخشه و جدا از کادر و پرسنل مادرها هم عاشقشند و بیشترین تعریفی که ازش میشه اینه که چقدر این بچه دلنشین و شیرینه ولی ... !
حالا گیرم که من استعفام و بدم و قهر و اخم مدیر عزیزم رو هم که برای نگه داشتنم انقدر هوامو داره به جون بخرم ، پادشاه حال بهتری خواهد داشت ؟ بعد ها رو میگم ! وقتی که فهمید هیچ مادری ، دوستی و عشقی رو مالک مطلق نخواهد بود !!! و از اون مهم تر اینکه هرگـــــــز کنار کشیدن از مقابل سختی ها به جای رودر رو شدن و ایستادگی نتیجه ی دلخواه ما را در پی نداره .
صبر کنم و دعوتش کنم به مبارزه و سهم مساوی خواستن از توجه مربی نه مادر ! و تو خونه سیرابش کنم از تمام عشق مادری ام ؟ یا برم و بذارم تفریحی تو این محیط ها باشه و منتظر باشم تا اول مهری برسه که پسرم به کنار دستی اش بگه : همشاگردی سلام ؟! و ببینم چه واکنشی داره نسبت به معلم اش و نیاز های متفاوت بچه ها و رفتار هاشون ؟؟؟ دوباره سخت شده زندگی.
* : بعد از سال ها خود را آگاهانه به ندیدن زدن بعضی شماره های ذخیره شده در گوشی که یادگار سال های زیبای زندگی ام بوده و در بی خبری سر کردن امروز یکدفعه پا روی این "خودِ" لجباز و یکدنده گذاشتم و با چشمایی بسته به لطف وایبر استیکری حاوی بوسه و قلب ارسال کردم برای دوست دانشگاهی ام سمانه .
ذوق و جیغ و هورای خوشحالیمون که کم شد بلافاصله پرسید : . . . . خوبه ؟
و حالا ساعتی است که اشکم بند نمیاد . که داغ دلم انگار تازه شده که انگار پیر پیر پیر شدم ! چقدر روزهای جوونی زود میگذرند . چقدر تمام دوست های دنیا دوست داشتنی اند . چقدر خوب شد که با سمانه حرف زدم . که گفتم اوی مذکور مدت هاست که نیست ! که بی خبرم از حالش ! که چقدر خوبه که همه چی یادشه ! گفتم که چه تلاشی بیهوده ای کردم که فکر کردم با بی خبر گذاشتن ات از حال خودم همه چی رو فراموش میکنی و وقتی روزی روزگاری مثل امروز جویای احوالت بشم فقط من رو یادت میاد و تموم ! بدون هیچ همراه و همرَهی !!!و اصلا گمان نمیکردم که بعد از سلام و قبل از پرسیدن حالم چنین سوالی بپرسی و اعتراف کردم که کاش با نبود یک نفر همتون رو به نبودن وادار نمیکردم .
دلم امروز خیلی سوخت والبته به خاطر زندگیم با ناصر خیلی خدارو شکر کردم .
- دوست وبلاگی نوشت : انقدر اینجا رو دوست دارم ! انقدر مریم و زری و الهه و مرضیه و نرگس و مامان عطرین و مامان ترنم و مامان سامی و مامان آنای نازنینم و مخصوصا مامان مانی قشنگم برام عزیزند که نمیتونم بعضی چیزا رو باهاشون در میون نذارم . نمیتونم خودم و توجیه کنم که اینجا متعلق به یه پسر بچه ی شیرین و عزیز و خواستنیه ! نمیتونم قانع شم که بعضی حرفا بچه گانه نیست ! اینجا جاش نیست !
پسرک به خودم رفته ! خودخواهم ! من به لطف پسرم اینجا دوستانی دارم مثل سمانه وامثال اون که تو خاص ترین لحظه هام شب و کنارم روز کردند و روز و شب . پس اینجا جای من و حرفای منم هست ! ببخشید پادشاه کوچولوی من .
دوست وبلاگی نوشت 2 : مریم عزیزم به خاطر زعفرون های خوش رنگ و خوش بو یک دنیــــــــا ممنونتم.
دغدغه نوشت : بعد ها پسرک دوست هایی به خوبی دوست های مادرش خواهد داشت ؟