پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره

در انتظار معجزه

دوست

1393/9/11 22:51
نویسنده : عاطفه
618 بازدید
اشتراک گذاری

حال خاصی دارم ! مثل قلقلک کف پا وقت سنگ پا کشیدن ! هم خوشت میاد و هم اذیت میشی !خدا رو شکر که پسرک خونه نیست با این حال عجیب منخطا *.

امروز روز نسبتا بدی رو تو مهد کودک گذروندیم. متاسفانه گویی حسادت پسرک داره تو وجودش بیدار میشه و باعث اذیت خودش و من میشه ! شایدم حسادت نیست و چیزای دیگه است ! نمیدونم ! عادت کرده به ریاست کردن . مرکز توجه بودن . تصمیم گیری کردن درباره نوع بازی و آموزش و زمان خواب و آهنگ و شعر و تغذیه ! بچه ها زیاد شدند و به راحتی دیگه اجازه نمیدم پله ها رو بالا پایین کنه و از این کلاس به اون کلاس بره . مجبورش میکنم ظهر ها بخوابه و شعرها رو طبق واحد کار تمرین میکنم و نه به دلخواهش ! حالا پسرم شده پادشاهی بداخلاق و نق نقو و کلافه ! که میگه خاله عاطفه نباش ! بریم خونه ! با من حرف نزن ! محمد بَده ! نازگل و دوست ندارم ! حنانه پیش ام نیاد ! نمیخوام تو کلاس شما باشم و الی آخر .... . حالا من خاله ای خندون هستم که مادر درونم غمگینِ غمگین. دوباره موندم بین دو راهی . دلم میخواد بشینم خونه و فقط دور پسرم بگردم . پسری که مامانش رو برای خود خودش میخواد و حتی با این سن کم اش واسه بقیه اعتراف میکنه آبجی یا داداش هم دوست نداره !

محمد پسره جدید کلاسمونه ، حروف و اعداد انگلیسی رو از روی کاغذ میخونه و انگلیسی صحبت میکنه واسه ارتباط برقرار کردن با بچه ها خیلی مشکل داشت و مدتی خیلی بهش توجه و تمرین کردم تا بتونه خواسته شو به بچه ها بفهمونه ! نظم و قانون براش بی معنی بود . همین شد که بعد از پیش بردن هدفم و عادی کردن توجه ام نسبت بهش یهو گارد گرفت و شروع کرد به زدن و گاز گرفتن بچه ها ، علی الخصوص امیرپارسا غمناک!

تو این سن این رفتار طبق تجربه ی خودم طبیعیه ! زیاد بودند این موردا که خوب شدند ! ولی این و پسر دو سال و نیمه ی من متوجه میشه ؟ اون فقط دردش میاد و همچنان محبت کردن های من به محمد و میبینه . خیلی کار سختیه شغلی که این همه دوستش دارم . واسش توضیح میدم که مامان ، محمد بلد نیست صدات کنه . محمد ناراحت میشه وقتی باهاش بازی نمیکنی . محمد مامانش و میخواد و غصه میخوره تو مامانت کنارته ولی پادشاه فقط یه جمله رو تکرار میکنه : محمد بی ادبِ ، اذیتم میکنه گریه!

و جالب اینه که مثل نگین تو مهد کودک میدرخشه و جدا از کادر و پرسنل مادرها هم عاشقشند و بیشترین تعریفی که ازش میشه اینه که چقدر این بچه دلنشین و شیرینه محبت ولی ... !

حالا گیرم که من استعفام و بدم و قهر و اخم مدیر عزیزم رو هم که برای نگه داشتنم انقدر هوامو داره به جون بخرم ، پادشاه حال بهتری خواهد داشت ؟ بعد ها رو میگم ! وقتی که فهمید هیچ مادری ، دوستی و عشقی رو مالک مطلق نخواهد بود !!! و از اون مهم تر اینکه هرگـــــــز کنار کشیدن از مقابل سختی ها به جای رودر رو شدن و ایستادگی نتیجه ی دلخواه ما را در پی نداره .

صبر کنم و دعوتش کنم به مبارزه و سهم مساوی خواستن از توجه مربی نه مادر ! و تو خونه سیرابش کنم از تمام عشق مادری ام ؟ یا برم و بذارم تفریحی تو این محیط ها باشه و منتظر باشم تا اول مهری برسه که پسرم به کنار دستی اش بگه : همشاگردی سلام ؟! و ببینم چه واکنشی داره نسبت به معلم اش و نیاز های متفاوت بچه ها و رفتار هاشون ؟؟؟ دوباره سخت شده زندگی.


* : بعد از سال ها خود را آگاهانه به ندیدن زدن بعضی شماره های ذخیره شده در گوشی که یادگار سال های زیبای زندگی ام بوده و در بی خبری سر کردن امروز یکدفعه پا روی این "خودِ" لجباز و یکدنده گذاشتم و با چشمایی بسته به لطف وایبر استیکری حاوی بوسه و قلب ارسال کردم برای دوست دانشگاهی ام سمانه بغل.

ذوق و جیغ و هورای خوشحالیمون که کم شد بلافاصله پرسید : . . . . خوبه ؟

و حالا ساعتی است که اشکم بند نمیاد . که داغ دلم انگار تازه شده که انگار پیر پیر پیر شدم ! چقدر روزهای جوونی زود میگذرند . چقدر تمام دوست های دنیا دوست داشتنی اند . چقدر خوب شد که با سمانه حرف زدم . که گفتم اوی مذکور مدت هاست که نیست ! که بی خبرم از حالش ! که چقدر خوبه که همه چی یادشه ! گفتم که چه تلاشی بیهوده ای کردم که فکر کردم با بی خبر گذاشتن ات از حال خودم همه چی رو فراموش میکنی و وقتی روزی روزگاری مثل امروز جویای احوالت بشم فقط من رو یادت میاد و تموم ! بدون هیچ همراه و همرَهی !!!و اصلا گمان نمیکردم که بعد از سلام و قبل از پرسیدن حالم چنین سوالی بپرسی و اعتراف کردم که کاش با نبود یک نفر همتون رو به نبودن وادار نمیکردم .

دلم امروز خیلی سوختغمناک والبته به خاطر زندگیم با ناصر خیلی خدارو شکر کردمقلب .

- دوست وبلاگی نوشت : انقدر اینجا رو دوست دارم ! انقدر مریم و زری و الهه و مرضیه و نرگس و مامان عطرین و مامان ترنم و مامان سامی و مامان آنای نازنینم و مخصوصا مامان مانی قشنگم برام عزیزند که نمیتونم بعضی چیزا رو باهاشون در میون نذارم . نمیتونم خودم و توجیه کنم که اینجا متعلق به یه پسر بچه ی شیرین و عزیز و خواستنیه ! نمیتونم قانع شم که بعضی حرفا بچه گانه نیست ! اینجا جاش نیست !

پسرک به خودم رفته ! خودخواهم ! من به لطف پسرم اینجا دوستانی دارم مثل سمانه وامثال اون که تو خاص ترین لحظه هام شب و کنارم روز کردند و روز و شب . پس اینجا جای من و حرفای منم هست زبان! ببخشید پادشاه کوچولوی من محبت.

دوست وبلاگی نوشت 2 : مریم عزیزم به خاطر زعفرون های خوش رنگ و خوش بو یک دنیــــــــا ممنونتممحبتبوس.

دغدغه نوشت : بعد ها پسرک دوست هایی به خوبی دوست های مادرش خواهد داشت متنظر؟

پسندها (4)

نظرات (6)

مامان ماني جون
12 آذر 93 11:06
سلام عزیزم نمیدونم چی شده و حالت چیه اما نگرانی و دلتنگی و غصه خوردناتو میفهمم خوبه که برگشتی سر کار امیر پارسا باید یه مامان خودخواه داشته باشه که خودخواهی رو یاد بگیره به خدا این روزا خوب بودن چیزی جز ضربه خوردن شکست روحی نداره کارتو ترک نکن مهم نیست چند ساعت با هم باشین کیفیت با هم بودن مهمه بذار بدونه تو فقط مال اون نیستی و باید برای خودت و دیگران هم باشی متاسفانه بچه هایی که مادراشون تمام وقتشون برای اونا میذارن در آینده همسریابی میشن که زناشون رو فقط برای خودشون میخوان و حتی زن بیچاره نمیتونه به خودش فکر کنه تو بهترین مامان دنیایی همین مهمه ببوسش پادشاه کوچولوت رو اگه خواستی بیا برام بگو چی شده
عاطفه
پاسخ
مثلدهمیشه تا عمق حرفام رفتیممنونم از راهنمایی های دقیق و نکته سنج ات . مشکل خاصی نبود که مزاحمت شم،باز هم مرسی به خاطر لطف ات
مامان عطرین
12 آذر 93 12:44
واقعا سخته تصمیم گیری که بمونی یا بری اما من فقط تجربه خودمو میگم من کارمو که خیلی خوب بود و خیلی دوسش داشتم بخاطر بچم گذاشتم کنار که تو خونه باشه و منم پیشش باشم البته شرایط ادمها با هم فرق میکنه و شرایط بچه ها من عشقمو ترجیح دادم به خودم و کارم
عاطفه
پاسخ
دو بار اینکار و کردم و باز به خاطر خودش و خودم و اصرار مدیرم برگشتم ، اینبار میشه دفعه سوم ، دفعات قبل سه ماه و شش ماه بود ، به حز مرخصی زایمان تازه ! میگم تو محیط باشه برای خودش هم بهتره ، اموزش ها ، روابط اجتماعی ، غذا خوردن ، تنظیم خواب و نظم و بقیه چیزا ، مزیت زیاد داره ، فقط حساس شده رو توجه ام به بقبه ، اصلا از این اخلاقا نداشت و کم کم داره مثل سابق میشه. به هر حال ممنونم از توجه ات
مامی آنا
13 آذر 93 2:20
عاطفه جون منم قلبا دوستت دارم.هم تو و هم امیر پارسای عزیزم.اینو از تهه دل میگم.همیشه به یادت هستم و حتی مساله خارج رفتنتون خیلی فکرم رو مشغول کرده بود و روم نمیشدراجع بهش ازتون بپرسم که تصمیم همسرتون جدیه؟
عاطفه
پاسخ
دل به دل راه داره دیگهوالله جدی بود ، الان منتظر دریافت مدرک فارغ التحصیلی اش و البته به خاطر یه سری مسایل احساسی کمی مردد شده ، خودمم نمیدونم به خدا ، درست حسابی جواب نمیده ! رفتن یا موندن جدی شد در جریان میذارمتون
مامان مریم
17 آذر 93 16:45
وای خدا میدونستم منو خیلی دوس داری زعفرونا هم نوش جون خودتو شوهر جونتو اون پادشاه خوشگل خودم و البته شما هم مارو تا عمر داریم شرمنده کردی دیگه خانوم گل مربیه مهد مهتابم میگفت دقیقا بخاطر همین بدقلقیای پسرش در برابر محبت مادرش به بقیه مجبور شده برای پسرش پرستار بگیره ...ولی زندگی واقعا سخت میشه موقع گرفتم همچین تصمیمایی ... عاطف صمیمیتی که تو وبلاگته همه مارو پابند خودش کرده ..میایم اینجا چون همه ی ما شاید حرفای نگفته ی خودمونو اینجا میخونیم و یه جور ناجوری دلمون به دلت گره میخوره خودخواهه دوس داشتنی
عاطفه
پاسخ
حرفای ناگفته تو مینویسم پولش وبده ! مفت و مجانی مینویسم واست ، ویرایش میکنم ، در ملا عام میذارم ، چند مثقال زعفرون فقط میدی ؟راستی زعفرونا فقط توش جون اونایی بشه که اسم بردی ؟
مامان ترنم
25 آذر 93 10:46
عاطفه جون فقط خوش به حالت كه اينقدر قشنگ مي‌توني درد و دل كني. واقعا اين خودش يه هنره. كه بتوني سربسته و كامل بنويسي و خيلي از ماها موقع خوندن نوشته‌هات مي‌گيم چه جالب پس من تنها نيستم كه.....
عاطفه
پاسخ
مامان ترنم
25 آذر 93 10:47
نمي‌دونم منظورت از مامان ترنم من بودم يا يكي ديگه. در هر صورت من كه خيلي وبت و نوشته‌هات و پادشاهت و خود گلت رو دوست دارم.
عاطفه
پاسخ
خودت بودی خانوم گل