خونه ی خاله الهه
یکی بود یکی نبود , زیر گنبد کبود یه جایی اون بالاها نزدیک کوه بلند که کاخ هم نزدیکشه خونه ای بودش قشنگ . توی اون خونه ی ناز خاله ای بودش که با قلبی مهربون مامان یه بچه بود . بچه ی قصه ی ما شاهزاده آدرینا بود.
مامان شاهزاده جون بعد کلی دعوت و پیغام و هماهنگی با بچه های گروهِ تو وایبرش که همه مامانای وبلاگی بودند تونستش اولین پنجشنبه ی خوب بهمن و واسه جمع شدن دورهمی تو خونشون هماهنگ بکنه و درست فردای روز رسیدن بابا قدی اینا بریم سمت خونشون.
واسه ی رفتن به اون جمع قشنگ که جز خاله الهه جون بقیه دیدار اولی بودند کلی ذوق داشتیم و کلی استرس با سوالای مختلف ! که آیا به دل میشینه پسرک ؟ رفتارا و اعتقادا ؟ تیپ ها و شخصیت ها ؟ میخوره به همدیگه و یه چیز باعث میشد بدنبال جواب نباشیم واسشون. اینکه وجه مشترک از همه چی پررنگ تره ! هممون یه مامانیم و مادرا ، محالِ که بد باشند . و همین شد که رفتیم ... با سه تا خمیربازی رنگ و وارنگ برای فرشته ها و بدون شکلات و شیرینی برای صاحب خونه ای که گفته بود بسته های شکلات و کاکائو نیامده پشت در جا میگیره !
خلاصه با دایی رفتیم و وقتی رسیدیم چشمم روشن شدش به جمال مونا جونم ، مامان یه پسر کاکل زری ! آدرین بازیگوشه که توی هر لحظه ای که میگذشت یه دنیا عشق و هیجان بودش که میپراکند تو هوا ! یه جوری که آدما کنارش میل به زندگیشون بالا میرفت . بس که کودکانه و قشنگ و صمیمی حرف دل میزد و رفتار میکرد. آهان وقت رسیدن پادشاه مامانی که تازه دم در چشمای نازشُ از قیلوله ی ظهر باز کرده بود کمی بد عنقی کرد . یهویی پسر رودار من یادش افتاد که میشه تو بغل مامانش قایم شه و زیر گوش اون مکرر هی بگه : خجالت ! آی خجالت ! و همین باعث شه که بعد چند دقیقه ای تو اتاق دیگه ای بین یک دوراهی سخت بشینه و تصمیم بگیره که میخواد تو جمع بچه ها باشه ؟ یا لباس بپوشه و آماده شه تا برگردیم ؟ و خدا رو شکر که جواب داد که نریم . همینجا باشیم تا بازی بکنم و یخ خجالتش کم کمک آب شه و نگاه زیر زیرکی اش عیان بشه ! بعد این تصمیم گیری یه مامان خوشگل و یه عروسک دیگه به جمع حاضرین توی خونه اضافه شد . یه فرشته ی کوچک که مثل اسم نازش نمونه ای از رحمت خدا بود و انگاری وظیفه داشت با خنده هاش ما رو غرق بکنه توی نشاط و شادابی ! و ضعف بره دلمون وقت نگاه به برق چشمای نازنینش و خنده های زیر زیرکی اش .
باب آشنایی که یه لنگه باز شد برامون خاله الهه جون مثل یک آدم آموزش دیده پیرو غریزه ی قوی مادریش دست ماها رو گرفت و بازی اولیمون شد عمو زنجیربافی قشنگ ! به لحاظی که باران خوابیده بود اون وسط و پسرک من کنار مبل کز کرده بود . بازی های بعدی که دیگه باب آشناییمون کاملا گشوده بود نانای مامانا و بچه ها بود و ورزش و گرگم و گله میبرم .. یه عالم بدو بدو ! یه دنیا خنده و هیجان بچه ها !بعد اون قایم باشک و بپر بپر خیلی باحال ! سی دی پسرک و آجر سخنگوشم مامانا نصفه دیدن ! نقاشی های قشنگ و خمیربازی پر از مار و کباب سفارش شده هم به راه کردیم با سیخ اضافه و گوجه و نمک زده ! نهارم که وای بگم ! صندلی کودک و انتخاب بچه ها ! غذای مخصوص انگشتی با گوجه های فانتزی ! قورمه سبزی مامان پز و مرغ و ته دیگ و ماکارونی ! کنارش کوکو سبزی که رل شده بود و داخلش پر از پنیر .
و بعد اون یه کیک خوشگلی که نمیدونم چرا عکس کامل نگرفتم من ازش ؟ با شمع قشنگی که بیست و نهمین ماهگرد شاهزاده خانوم و نشون میداد و با فوت همه ی بچه ها و آرزوی خوشبختی برای تک تکشون خاموش شدش . و یادش بخیر ژله ی صورتی خوش رنگی که جاموندش توی یخچال !
بارونی که میبارید از آسمون ! هوای تمییزی که مارو به وجد میاورد . آسمونی که تاریک شد و به گفته های پسرک شب شده بود و آخر همه پیاده روی جانانه تا آخر کوچه و بعد برگشتی دوباره تا خیابان و بعدشم تجریش و شلوغی و نم نم آسمون و من و با پسری که تعریف میکرد : چقدر امروز خوش گذشت ! بازم میایم ؟
این کلاه قرمزی هم به درخواست پسرک یه جورایی شد جایزه و یادگاری اون مهمونی . به یاد کلاه قرمزی همشکل و هم اندازه ی آدرینا و باران جونی.
هرچقدر بگم ! هر چقدر بنویسم ! یک هزارم خوبی لحظه هایی که گذروندیم بیان نمیشه ! تا حالا انقدر بودنم با پسرم میون آدمای مختلف باعث غرور و شادی و شعفم نشده بود . بودن بچه ها و مامانشون کنارمون با انگیزه ی شادی بچه ها انگار بزرگترین رسالت عمرم بود . اون ساعات همونایی بود که انگار جزو عمر آدم حساب نمیشه ! انقدر خوشحالم که ته قلبم یکی میگه : انگار به من بیشتر از پادشاه خوش گذشته !
الهه جان سپاسگذارم . از ته دلم میگم.
مرضیه جون و بارانم , مونا جون و پسرک عزیزم آدرین خیلی دوستتون دارم و از دیدارتون خوشحالم .
مریم ؛ جات واقعا خالی بود . دلتنگتم .