پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره

در انتظار معجزه

خونه ی خاله الهه

1393/11/19 20:38
نویسنده : عاطفه
1,078 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود , زیر گنبد کبود یه جایی اون بالاها نزدیک کوه بلند که کاخ هم نزدیکشه خونه ای بودش قشنگ . توی اون خونه ی ناز خاله ای بودش که با قلبی مهربون مامان یه بچه بود . بچه ی قصه ی ما شاهزاده آدرینا بود.

مامان شاهزاده جون بعد کلی دعوت و پیغام و هماهنگی با بچه های گروهِ تو وایبرش که همه مامانای وبلاگی بودند تونستش اولین پنجشنبه ی خوب بهمن و واسه جمع شدن دورهمی تو خونشون هماهنگ بکنه و درست فردای روز رسیدن بابا قدی اینا بریم سمت خونشون.

واسه ی رفتن به اون جمع قشنگ که جز خاله الهه جون بقیه دیدار اولی بودند کلی ذوق داشتیم و کلی استرس با سوالای مختلف ! که آیا به دل میشینه پسرک ؟ رفتارا و اعتقادا ؟ تیپ ها و شخصیت ها ؟ میخوره به همدیگه و یه چیز باعث میشد بدنبال جواب نباشیم واسشون. اینکه وجه مشترک از همه چی پررنگ تره ! هممون یه مامانیم و مادرا ، محالِ که بد باشند . و همین شد که رفتیم ... با سه تا خمیربازی رنگ و وارنگ برای فرشته ها و بدون شکلات و شیرینی برای صاحب خونه ای که گفته بود بسته های شکلات و کاکائو نیامده پشت در جا میگیره !

خلاصه با دایی رفتیم و وقتی رسیدیم چشمم روشن شدش به جمال مونا جونم ، مامان یه پسر کاکل زری ! آدرین بازیگوشه که توی هر لحظه ای که میگذشت یه دنیا عشق و هیجان بودش که میپراکند تو هوا ! یه جوری که آدما کنارش میل به زندگیشون بالا میرفت . بس که کودکانه و قشنگ و صمیمی حرف دل میزد و رفتار میکرد.  آهان وقت رسیدن پادشاه مامانی که تازه دم در چشمای نازشُ از قیلوله ی ظهر باز کرده بود کمی بد عنقی کرد . یهویی پسر رودار من یادش افتاد که میشه تو بغل مامانش قایم شه و زیر گوش اون مکرر هی بگه : خجالت  ! آی خجالت ! و همین باعث شه که بعد چند دقیقه ای تو اتاق دیگه ای بین یک دوراهی سخت بشینه و تصمیم بگیره که میخواد تو جمع بچه ها باشه ؟ یا لباس بپوشه و آماده شه تا برگردیم ؟ و خدا رو شکر که جواب داد که نریم . همینجا باشیم تا بازی بکنم و یخ خجالتش کم کمک آب شه و نگاه زیر زیرکی اش عیان بشه ! بعد این تصمیم گیری یه مامان خوشگل و یه عروسک دیگه به جمع حاضرین توی خونه اضافه شد . یه فرشته ی کوچک که مثل اسم نازش نمونه ای از رحمت خدا بود و انگاری وظیفه داشت با خنده هاش ما رو غرق بکنه توی نشاط و شادابی ! و ضعف بره دلمون وقت نگاه به برق چشمای نازنینش و خنده های زیر زیرکی اش .

باب آشنایی که یه لنگه باز شد برامون خاله الهه جون مثل یک آدم آموزش دیده پیرو غریزه ی قوی مادریش دست ماها رو گرفت و بازی اولیمون شد عمو زنجیربافی قشنگ ! به لحاظی که باران خوابیده بود اون وسط و پسرک من کنار مبل کز کرده بود . بازی های بعدی که دیگه باب آشناییمون کاملا گشوده بود نانای مامانا و بچه ها بود و ورزش و گرگم و گله میبرم .. یه عالم بدو بدو ! یه دنیا خنده و هیجان بچه ها !بعد اون قایم باشک و بپر بپر خیلی باحال ! سی دی پسرک و آجر سخنگوشم مامانا نصفه دیدن ! نقاشی های قشنگ و خمیربازی پر از مار و کباب سفارش شده هم به راه کردیم با سیخ اضافه و گوجه و نمک زده ! نهارم که وای بگم ! صندلی کودک و انتخاب بچه ها ! غذای مخصوص انگشتی با گوجه های فانتزی ! قورمه سبزی مامان پز و مرغ و ته دیگ و ماکارونی ! کنارش کوکو سبزی که رل شده بود و داخلش پر از پنیر .

 و بعد اون یه کیک خوشگلی که نمیدونم چرا عکس کامل نگرفتم من ازش ؟ با شمع قشنگی که بیست و نهمین ماهگرد شاهزاده خانوم و نشون میداد و با فوت همه ی بچه ها و آرزوی خوشبختی برای تک تکشون خاموش شدش . و یادش بخیر ژله ی صورتی خوش رنگی که جاموندش توی یخچال !

بارونی که میبارید از آسمون ! هوای تمییزی که مارو به وجد میاورد . آسمونی که تاریک شد و به گفته های پسرک شب شده بود و آخر همه پیاده روی جانانه  تا آخر کوچه و بعد برگشتی دوباره تا خیابان و بعدشم تجریش و شلوغی و نم نم آسمون و من و با پسری که تعریف میکرد : چقدر امروز خوش گذشت ! بازم میایم ؟

این کلاه قرمزی هم به درخواست پسرک یه جورایی شد جایزه و یادگاری اون مهمونی . به یاد کلاه قرمزی همشکل و هم اندازه ی آدرینا و باران جونی.


هرچقدر بگم ! هر چقدر بنویسم ! یک هزارم خوبی لحظه هایی که گذروندیم بیان نمیشه ! تا حالا انقدر بودنم با پسرم میون آدمای مختلف باعث غرور و شادی و شعفم نشده بود . بودن بچه ها و مامانشون کنارمون با انگیزه ی شادی بچه ها انگار بزرگترین رسالت عمرم بود . اون ساعات همونایی بود که انگار جزو عمر آدم حساب نمیشه ! انقدر خوشحالم که ته قلبم یکی میگه : انگار به من بیشتر از پادشاه خوش گذشته !

الهه جان سپاسگذارم . از ته دلم میگم.

مرضیه جون و بارانم , مونا جون و پسرک عزیزم آدرین خیلی دوستتون دارم و از دیدارتون خوشحالم .

مریم ؛ جات واقعا خالی بود . دلتنگتم .

 

پسندها (4)

نظرات (3)

مامان مریم
25 بهمن 93 7:49
عزیزای من..چقد از خوشحالیتون خوشحالم و چقد این تعریفا حسرت منو بابت نبودن بیشتر و بیشتر میکنه..اینقد روزها و لحظه هامون توی گروه کوچیک و صمیمی مون به هم گره خورده که انگار یه خونواده ایم نزدیکتر و خودمونیتر از هر خانواده ای ...به داشتنتون میبالم و بابت بودنتون خدارو شکر میکنم..این وبلاگ و در کنارش این گروه دوست داشتنی برای من که موهبت بزرگی بود ... مدیونی اگه فک کنی منم دلتنگتم
عاطفه
پاسخ
تو حقته دلتنگ باشی تنبل خانوم. انقدر خوشحال بودیم تو نیستی . کلی خوش به حالمون شد که کسی نبود تا اذیتمون کنه
مامان ماني جون
25 بهمن 93 10:55
الهی همیشه خوش باشی دوستم ببوس پارسا جونو
عاطفه
پاسخ
ممنونم عزیزم
الهه
6 اسفند 93 0:46
دوست داشتنی های من ممنون که اومدید تا حلقه عشقمون با وجودتون بیشتر بدرخشه من که نمیتونم جواب اینهمه لطف که تو نوشته ات موج می زنه رو بدم. فقط خوشحالم که هستید و بودید. چقدر قشنگ کلاه قرمزیش رو بغل کرده امیر پارسا بوسه ای از دلتنگی برای مادر پسر گل
عاطفه
پاسخ
خیلی دوستت داریم خاله الههبابت همه چی از خودت و عروسک خانوم ممنونیم