پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره

در انتظار معجزه

پادشاه پر رنگ می شود.

1392/3/27 1:15
نویسنده : عاطفه
366 بازدید
اشتراک گذاری

میون این همه دغدغه کاری و فکری ... بعد دو هفته مهمون داری و کلی از پله های اداره بیمه بالا و پایین رفتن .. بعد این همه فشار روحی و خستگی جسمی .. بعد این همه دلتنگی و بعد این همه اینهمه ها ...

دیدن کارای تو و یک سری خاصشون انگار به آدم یه عمر دوباره می ده .

بعضی از کارات درست مثل تصویر بزرگ شده ی یه قسمتی از عکس می مونه که اطراف اش رو مه گرفته باشه و مات شده باشه ! مثل به چشم آوردن یه سوژه خاص! و کم اهمیت تر نشون دادن اطراف سوژه !

تمام خستگی ام در می ره با دیدن این کارهات و همه چی این خونه و زندگی و حتی این دل و این فکر و ذهن میشه همون فضای مات شده تصویر . در پس زمانی که ؛

بی دلیل و یکهویی میای طرفم و دستت و دور گردنم سفت می کنی و منو می بوسی و میری ...

وسط آشپزیم میای پای گاز و پامو سفت تو بغلت می گیری و نگام میکنی و میخندی  ...

میری زیری صندلی و چشمات پر از برق ستاره میشه و یواشکی دنبالم میکنی و میگی دا.. (دالی )

در بالکن و می بندی و انگار نه انگار که من اونجا نشستم و از تو اتاق صدا می کنی مامان ! منو که میبینی یواشکی دارم در و باز می کنم از خنده ریسه میری ...

وقتی موهامو میکشی و فاتحانه به تار موهای تو دستت نگاه می کنی و من الکی گریه میکنم بغض میکنی و به دستت اشاره می کنی و مدام تکرار میکنی : دِهَ دِهَ

از خواب که بلند میشی و هنوز چشمات و باز نکرده دستاتو به حالت رقص تکون میدی و انقدر میگی نانای نانای تا برسیم جلو تلویزیون و آهنگ و برات بذارم .

یا مثل همین یه ساعت پیش که عروسکت و گذاشته بودی جلوت و از پیاله آبگوشتت غذا رو میریختی رو سر و صورتش و می گفتی به به ! به به و بعد از اینکه مطمئن میشدی هیچی تو قاشق نمونده با صدای بلند می گفتی  دس دس و با شدت دستاتو بهم میزدی و عروسکه رو تشویق میکردی !

وقتی خوابم و زودتر بیدار میشی و اونقدر قشنگ بیدارم می کنی .

وقتی کفشاتو میاری جلوم و مدام میگی دَ دَ و اگه کفشاتو پیدا نکنی چادر نمازم و از دستگیره در میکشی میاری تا وسط اتاق و انقدر داد می زنی تا بریم تو حیاط و بعد مدام سرتو بیاری جلو و از لای چادر منو نگاه کنی و عین یه عاشق بهم بخندیم  .

هیچ کاری هم که نکنی .. هیچ دست یا پایی هم تکون ندی ... صدا هم که نکنی ... حتی اگر نخندی هم ..

همین که فقط نگاهم کنی ... همه چیز مه آلود میشود در فضای عاشقانه و مقدس نگاهت ...

می دونم بعدها به از پس سلایق متفاوت و گاها بی حوصلگی و شاید چیزهای دیگر با هم بگو و مگو کنیم دلخور شویم و حتی شاید قهر کنیم ... اشکالی ندارد ! اختلاف است دیگر ! حتی شاید حرف هم نزنیم ! عیبی ندارد .. حل می شود ولی ..

 جان مادر هرگز نگاهت را از من نگیر!که آب ماهی دلم هست این نگاه بی همتای تو ، یگانه ی من.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

فکرنوشت :

امیر پارسای من ؛ امروز به این فکر می کردم که شاید حکمت زنده بودنم این است که فدای تو شوم قلب و هر لحظه بمیرم از شعف دیدن تک تک شیرین کاری های تو قند عسلم و جانی دوباره بگیرم با هر بار صدا کردنت با آسمانی ترین لحن ممکن تنها زمانی که می گویی : ما  ما ن . (‌با همین فاصله ی مشخص شده).

دوستت دارم  .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامانی مهدیه
28 خرداد 92 13:32
خیلی قشنگ می نویسید گریه ام گرفت . ایشالا خدا واسه هم نگهتون داره


گریه چرا
آقا احسان
3 تیر 92 14:22
ما مان زیباست!


آره واقعا ! ایشالا شما و بهناز جون نی نی تون و بگیرید تو بغل و بهتره بهتر همه چی درک کنید مهربون ترین ها .
زری مامان مهدیار
4 تیر 92 14:41
فقط اینکه عااااااااااشقتم عاطفه جونم