پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 14 روز سن داره

در انتظار معجزه

من و تو و یه دنیا عشق

1392/4/3 10:50
نویسنده : عاطفه
322 بازدید
اشتراک گذاری

از پنجره آشپزخانه بیرون و که نگاه کنی ماه خیلی خوشگل جلوی چشمته ! دیشب آسمون یه شکل دیگه بود انگار ! ماه از ابهت مردونه در اومده و انگار عروس شده بود ! همه ی ابرای دور و برش یه جور خوشگلی کنارش قرار گرفته بودن که انگار دامن پر چین اش شدن ! شایدم داشت میرفت تولد ...

مثل همیشه من و تو و تنهایی با هم بودیم ... خیلی دلم می خواست ببرمت بیرون تا آتش بازی ها و منورهایی که می زدن و ببینی ولی یاد یه چیزایی افتادم و نتونستم . ببخشید که نشد . در عوض کلی قایم باشک بازی کردیم .. کلی رو پام گذاشتم و بردمت بالا .. کلی نانای کردی قرتی خان ! ولی تا میومد خوابت ببره صدای ترقه ها می پروندت و این پریدن های مکرر باعث شده به شکم جنابعالی استرس وارد شه و مدام تکرار کنی : به به - به به ! خودمون غذا داشتیم ، خاله هم از همون مولودی که دعوت بودیم و نرفته بودیم واسمون غذا اورده بود و تو تا دلت خواست بریز و بپاش کردی تا 2 قاشق خوردی ! راستی الان یاد عذا خوردنت که افتادم یه سوال برام پیش اومد : پادشاهم ، شما دقیقا" از کی انقدر آقا و بزرگ شدی ؟سوال

دو ساعت بود می خواستم نمازم و بخونم ولی انقدر بازیگوشی کردی و غر زدی که مجبور شدم کنارت دراز بکشم تا بخوابی که خوابیدن تو و من یکی شد ...

راستی دیشب به عادت چند باری که مامان مرضی اینا اینجا مونده بودند مدام به بیرون اتاق اشاره میکردی و با کوچکترین صدایی میگفتی :مامام مــَ ! که چند بار هم مجبور شدم کل خونه رو نشونت بدم تا باور کنی نیست !

همیشه فکر میکردم دخترا همدم ماماناشونن و مادرا می تونن راحت دردودل کنن باهاشون و حرف دلشون و بزنن ! حالا که توی پسر رو دارم وقتی نگاه مهربونت و میبینم و فهمیدن های قشنگت و اول یه ترسی میاد تو وجودم که خدای من چقدر این پسر میفهمه ! و بعد یه لبخند به پهنای صورتم می زنم و میگم : خدایا ممنون که اینو بهم دادی و تو رو نگاه می کنم و میگم : ممنون که مال من شدی ! و چه برق عجیبی تو نگاهت میافته اینجور وقتا ...

یه ساعتی هست از خواب بیدار شدی و کلی بهونه مامان مرضی و گرفتی و به خاطر وجود تبارک و تعالی شما امروز یه باغ وحش تمام عیار از جناب سگ و گربه ی دم دستی بگیر تا فیل و شیر از گونه کمیاب شدیم تا علی حضرت بیخیال شی و بخندی ، بعد انقدر تو بالکن اجاد اجاد کردی تا دوست جونت اومدن حیاط و من برای آرامش خاطر 3 تاییمون دعوتش کردم داخل و انگار نه انگار مادری هم اینجا هست .. بس که باهاش بهت خوش میگذره .(البته اگه کمتر وسایلت و این آقا سجاد خراب کنه به منم خوش میگذره ها ! از خود راضی )

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

چقدر آسمون ریسمون بهم بافتم ! خسته شدم ! خمیازه

کی از همه قشنگتره ؟

آهان ! داشت یادم می رفت : خیلی دوستت دارما ! قلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

زری مامان مهدیار
4 تیر 92 14:25
جیگرتووووووووووو برم خوش تیپ من
معتاد دیدن عکسای خوشگلت شدم
هر پست جدیدی که مامان عاطفه می ذاره کلیییییییی ذوق می کنم هم برای نوشته های قشنگش و هم برای عکسای خوشگل و شاد شما

به خوش تیپی آقا مهدیار گلم که نمی رسه !