پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 14 روز سن داره

در انتظار معجزه

بودن بعد از نبودن !

1392/4/10 19:32
نویسنده : عاطفه
266 بازدید
اشتراک گذاری

مهمانی به قشنگی برگذار شد. شما کلی بازی کردید و بعد هم با صدای مولودی نانای ! بعد هم یه خواب حسابی و .. یه عالمه هم تو حیاط با کبوترای دایی محمد بازی کردی و یه پر پری راه انداخته بودی تمام نشدنی ! غذاتم کنار پرنده ها خوردی و تا دلت بخواد هم آب بازی کردی  . شب هم دوتایی اونجا پیش مامان مهین و باباحاجی موندیم و شکر خدا به لطف 4 تا قرصی که مامان خورده بود اثرش خوب شمارم گرفت و تا صبح راحت خوابیدی !

تا شبی که بابا ناصر و دایی محمد قرار بود بیان ما خونه مامان مهین گیر افتاده بودیم ( کاش مامان مهین می ذاشت زودتر بیایم خونه ) به هر حال خیلی خوش گذشت .

7 تیر هم رفتیم بهشت زهرا و واسه عمه ملی کیک بردیم و تولد گرفتیم . هندوانه و شربت و میوه و عدسی هم برده بودیم و خوردیم ! مامان ثری و دایی اینا هم اومده بودند . خوب بود .. عمه خوب میزبانی کرد .

بابا کریم هم بنده خدا پیرو نوشته ی قبل غیر از شب آخر چون ما خونه نبودیم اصلا پیش ما نیومدند .

و دیگه اینکه ما اینجا پشت این تریبون آزادی که در اختیارمون قرار گرفته از پدر و مادر ناصر کمال تشکر و به خاطر اینکه با زنگ های پی در پی اشون از پس نگرانی باعث سوختن تلفن منزل و موبایل من شدند به جا میاوریم و اصلا بابت این سوختگی و هزینه هنگفت تعمیر ناراحتی به دل راه نمی دهیم .

در ضمن انقدر اونجا آبروی خودت و بردی و بهونه گیری کردی که مامان مهین و عمه بهار جان شدیدا به بنده فشار آوردن که طبق برنامه ی آنها پیش برم و در همین تابستان عزیز و دوست داشتنی جنابعالی را از شیر بگیرم . ولی من که دلم نمیاد ! و دعا می کنم مامان مهین بیخیال شه !

در ضمن خیلی روشنفکرانه و عجیب نسبت به فرهنگشان اصرار دارند که جایت را هم سوا کنم !!!

ولی من هیچ کاری جز چسبیدن به تو و عشق ورزیدن بهت بلد نیستم و نمی خوام یاد بگیرم . بعضی وقتا انقدر از صبح تا شب تو بغلم می گیرمت و با هم می چرخیم و می خوابیم و قل می خوریم و همه کار می کنیم که نمی فهمم کی هوا تاریک شد و تازه یادم میافته هنوز صبحانه و نهار و یا شام درست حسابی نخوردی !

راستی مامانی ! تو بزرگ میشی مثل این سجاد فضول نشی ها ! اگه دقت کن " اگه " روزی روزگاری اجازه دادم بری خونه خانم محترم همسایه و با پادشاه خانه شان همبازی شوی روی اعصابش هی راه نری که پس بابای نی نیتان کجاست ؟ و چرا من نمی بینمش و کی میاد و کی میره ؟ شاید متارکه کرده باشند اصلا" ! یکی نیست به این بچه بگوید  فضولی ؟!

و همین مان مانده بود که این پسرک همسایه ی رودارمان با آن دندن های یکی در میان اش رو کند به حضور مبارکمان و بگوید : خاله امیر پارسا خیلی تنها ِ ! باید براش یه نی نی بیاری ها ! و قیافه من : تعجب

و یکی نیست بگوید که آن وقت سرنوشت تو که صبحانه و نهار و اگر بابایت دیرتر بیاید شامت را همینجا می خوری و هر روز سفاریش یک خوراکی جدید می دهی چه می شود خاله جان ؟

دیروز زینب و ملیکا جون هم اومدن اینجاکه فیلم سینمایی داشتیم از دست این دختر و پسر و حتی تو هم که توی باغ نبودی می خندیدی از دستشان ! ملیکا توی راهرو پشت پرده ایستاده بود و آروم به سرش ضربه میزد و مدام میگفت خدایا فکر این پسره  از سرم بره بیرون !

به سجاد هم میگفتم برو خونتون می گفت تا مطمئن نشم این دختره و مامانش رفتن همین جا هستم !

شب هم رفتیم خونه خاله مریم شام و شما تا نزدیکای خونه شون در حال رقص و رهبری مجلس بودید .

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

دل نوشت : بعد سفره مامان مهین ، مامان ثری که مثل من خیلی دلش برای عمه ملیحه تنگ شده بود اشک همه رو در اورد و یه سوال که از ذهنم بیرون نمیره :  عمه ؛ چرا این داغ و واسمون سرد نمی کنی ؟

... (نمی دونم چی ) نوشت : حالم خیلی بده ! ولی هنوزم ترو خیلی دوست دارم .قلب

در ضمن : بی خیال حرفایی که تو دلم جا مونده ..

(این آهنگ و بعدا" که بزرگ شدی حتما" گوش کن ! خیلی قشنگه پسرم .)

داری به خاله حانیه می خندی .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

زری مامان مهدیار
11 تیر 92 1:37
خدا رو شکر این چند روزه تنها نبودید و پیش مامان مهین مهربون بودین

ایشالا که همیشه سایه ی همسری بالای سرتون باشه
متشکرم دوست مهربون
زری مامان مهدیار
11 تیر 92 1:38
عیبی نداره خواهر شما به بزرگیت ببخششون تا هیچ نقطه تاریکی تو دل مهربون و روشنت نمونه
چشـــــم
زری مامان مهدیار
11 تیر 92 1:39
از دست این سجاد


عاطفه جون مامانش خدایی نکرده نگران نمی شه اینقدر بچش ازش دوره؟

راستی ها ! البته بعضی وقتا که می خواد بره بیرون از حیاط داد میزنه سجاد کاری نداری ؟ من دارم میرممثلا فرهنگی هم تشریف دارند !
زری مامان مهدیار
11 تیر 92 1:41
عاطفه جون شاید سجاد راست می گه شاید اگه برای امیر پارسا جونم یه نی نی بیاری از دست این سجاد راحت بشی خواهر
به حق چیزای نشنیده دیگه بچه ها هم به همه چی کار دارن و خاله زنک شدن !
واقعا" !
زری مامان مهدیار
12 تیر 92 0:41
عزیزممممممممم
نمی دونم چقدر با این عقیده موافقی ولی به نظر من مهم اینه که تو از بابت رفتار خودت مطمئنی و آرامش داری که کار درست رو انجام می دی و از این بابت عذاب وجدان نداری و تو رابطه ت باهاشون کم نمی ذاری و به قول خودت رابطه ت باهاشون داغه حالا اگه اونا کم می ذارن اول از همه به خودشون آسیب می رسونن و دلشون رو سیاه می کنن
مطمئنم که تو مهربون و ماهی دوست خوب و با عاطفه ی من


(شکلک یه آدمی که تو آسمونه از بس تحویلش گرفتن) مرســــــــــــــــــــی دوست عزیزم
مامانی مهدیه
12 تیر 92 1:04
خاله فدای مدل نگاه کردنش
مامان امیرناز
15 تیر 92 14:28
عزیزم هنوز دارم وبت و می خونم واسه عمه ملیحه چه اتفاقی افتاده که اینهمه دلتنگی? ببخشید قصد فضولی نبود تا خوندم ناخودآگاه دلمگگرفت

6 ماه و نیم پیش فوت کردن .
Fateme
12 مرداد 92 19:10
آره خدائیش همش میخوادقربده منم که بااین صدا همیشه درحال خوندن به پادشاه حال میدم!!باپری یاهمون شاپرک!!خرمگسه ها

ولی ترجیح میدم هرگزنرم آکادمی چون خودموکوچیک میکنم عاقامابه همین جمع خانواده راضی ایم


تو کلا مال خانواده ای ! نباشی ما دق میکنیم
Fateme
13 مرداد 92 0:41
خدانکنه.نه بابامن عین چی چسبیدم به این خاندان ول نمیشم.راه های جداشدن ازاونام یکیش رفتن به فرنگه که اصلا فکرشم ازتصورم خارجه.دومی پیداشدن ننه بابای واقعیمه که اونم به خاطرعلاقه ی شدیدبه خانواده نمیرم.سومی شخصیه به نام شوهرکه ماشالا فت وفراوونه!!!بابامم که مارونمیده و...
درنتیجه خدامنوواسه شماحفظ کنه بگوآمین....


آمین آمین آمین آمین آمین