بودن بعد از نبودن !
مهمانی به قشنگی برگذار شد. شما کلی بازی کردید و بعد هم با صدای مولودی نانای ! بعد هم یه خواب حسابی و .. یه عالمه هم تو حیاط با کبوترای دایی محمد بازی کردی و یه پر پری راه انداخته بودی تمام نشدنی ! غذاتم کنار پرنده ها خوردی و تا دلت بخواد هم آب بازی کردی . شب هم دوتایی اونجا پیش مامان مهین و باباحاجی موندیم و شکر خدا به لطف 4 تا قرصی که مامان خورده بود اثرش خوب شمارم گرفت و تا صبح راحت خوابیدی !
تا شبی که بابا ناصر و دایی محمد قرار بود بیان ما خونه مامان مهین گیر افتاده بودیم ( کاش مامان مهین می ذاشت زودتر بیایم خونه ) به هر حال خیلی خوش گذشت .
7 تیر هم رفتیم بهشت زهرا و واسه عمه ملی کیک بردیم و تولد گرفتیم . هندوانه و شربت و میوه و عدسی هم برده بودیم و خوردیم ! مامان ثری و دایی اینا هم اومده بودند . خوب بود .. عمه خوب میزبانی کرد .
بابا کریم هم بنده خدا پیرو نوشته ی قبل غیر از شب آخر چون ما خونه نبودیم اصلا پیش ما نیومدند .
و دیگه اینکه ما اینجا پشت این تریبون آزادی که در اختیارمون قرار گرفته از پدر و مادر ناصر کمال تشکر و به خاطر اینکه با زنگ های پی در پی اشون از پس نگرانی باعث سوختن تلفن منزل و موبایل من شدند به جا میاوریم و اصلا بابت این سوختگی و هزینه هنگفت تعمیر ناراحتی به دل راه نمی دهیم .
در ضمن انقدر اونجا آبروی خودت و بردی و بهونه گیری کردی که مامان مهین و عمه بهار جان شدیدا به بنده فشار آوردن که طبق برنامه ی آنها پیش برم و در همین تابستان عزیز و دوست داشتنی جنابعالی را از شیر بگیرم . ولی من که دلم نمیاد ! و دعا می کنم مامان مهین بیخیال شه !
در ضمن خیلی روشنفکرانه و عجیب نسبت به فرهنگشان اصرار دارند که جایت را هم سوا کنم !!!
ولی من هیچ کاری جز چسبیدن به تو و عشق ورزیدن بهت بلد نیستم و نمی خوام یاد بگیرم . بعضی وقتا انقدر از صبح تا شب تو بغلم می گیرمت و با هم می چرخیم و می خوابیم و قل می خوریم و همه کار می کنیم که نمی فهمم کی هوا تاریک شد و تازه یادم میافته هنوز صبحانه و نهار و یا شام درست حسابی نخوردی !
راستی مامانی ! تو بزرگ میشی مثل این سجاد فضول نشی ها ! اگه دقت کن " اگه " روزی روزگاری اجازه دادم بری خونه خانم محترم همسایه و با پادشاه خانه شان همبازی شوی روی اعصابش هی راه نری که پس بابای نی نیتان کجاست ؟ و چرا من نمی بینمش و کی میاد و کی میره ؟ شاید متارکه کرده باشند اصلا" ! یکی نیست به این بچه بگوید فضولی ؟!
و همین مان مانده بود که این پسرک همسایه ی رودارمان با آن دندن های یکی در میان اش رو کند به حضور مبارکمان و بگوید : خاله امیر پارسا خیلی تنها ِ ! باید براش یه نی نی بیاری ها ! و قیافه من :
و یکی نیست بگوید که آن وقت سرنوشت تو که صبحانه و نهار و اگر بابایت دیرتر بیاید شامت را همینجا می خوری و هر روز سفاریش یک خوراکی جدید می دهی چه می شود خاله جان ؟
دیروز زینب و ملیکا جون هم اومدن اینجاکه فیلم سینمایی داشتیم از دست این دختر و پسر و حتی تو هم که توی باغ نبودی می خندیدی از دستشان ! ملیکا توی راهرو پشت پرده ایستاده بود و آروم به سرش ضربه میزد و مدام میگفت خدایا فکر این پسره از سرم بره بیرون !
به سجاد هم میگفتم برو خونتون می گفت تا مطمئن نشم این دختره و مامانش رفتن همین جا هستم !
شب هم رفتیم خونه خاله مریم شام و شما تا نزدیکای خونه شون در حال رقص و رهبری مجلس بودید .
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دل نوشت : بعد سفره مامان مهین ، مامان ثری که مثل من خیلی دلش برای عمه ملیحه تنگ شده بود اشک همه رو در اورد و یه سوال که از ذهنم بیرون نمیره : عمه ؛ چرا این داغ و واسمون سرد نمی کنی ؟
... (نمی دونم چی ) نوشت : حالم خیلی بده ! ولی هنوزم ترو خیلی دوست دارم .
در ضمن : بی خیال حرفایی که تو دلم جا مونده ..
(این آهنگ و بعدا" که بزرگ شدی حتما" گوش کن ! خیلی قشنگه پسرم .)