فقط عشق
اتفاق خاصی نیافتاده غیر از اینکه احساس می کنم روز به روز دارم بیشتر عاشقت میشم !
اگر زندایی شوخی نکرده باشه انگار سومین بچه تو راهه و بقیه خیلی خوشحالن چون مدام به شوخی میگن ایشالا پسر باشه تا امیرپارسا خان یه ذره بره کنار ! چقدر حسودن مردم به خدا ولی واقعا دعا میکنم پسر شه وگرنه منتظر چهارمی باید بشیم .
امروز نهار با خاله اینا رفتیم خونه مامان مرضی و تا دلت خواست آتش سوزوندی ! مامانی تو به کی رفتی انقدر رقاص شدی ؟ دختر عمو لیلا هم بود که دلمون می خواست شب پیشمون بمونه که به خاطر مهمونی به درد نخوری که فردا شب دعوت نتونست شب هم عمو مجید می خواست بره مکه و رفتیم خونه مامان مهین شام واسه خداحافظی.
بعد هم رفتیم خونه مامان مریم واسه سری دوم شام و صرف چای و شیرینی . که مثل همیشه اول انگار از یخچال بیرون اومدن سرد و بعد گرم گرم رفتار کردن ( که البته ما دیگه عادت کردیم ) ! یه چیز جالب مامان مریم کلاس کامپیوتر می ره و اینطور که خودش میگفت با 56 سال سن بزرگترین دانش آموز کلاس و بقیه بچه ها بین 9 تا 15 سالن !!!!! چند تا سوال داشت که یادش دادم و کمی تمرین کرد ! با تمام خصوصیات خوب و بدی که داره این یکی از خاص ترین خانم هایی است که من همیشه تحسینشان می کنم ! نهایت امید و انرژی این بانو ! بهش گفتم یه جایزه خوب حتما" براش میگیرم . دبیر انجمن دیابت خانه سلامت محله شون هم شده ! سه هفته پیش نفر سوم مسابقه شنا هم شده بود ! خلاصه که امشب کلی سورپرایز شدیم و کلی هم خوشحال بابت دیدن شادی مامان مریم و تماشای بوته های کوچک فلفل و بادمجان و گوجه اش ! و درار ی (نعنا و نمک) که خودش با نعناهای در اومده از گلدان پشت پنجره برامون درست کرده بود ! و با عمه هم حرف زدیم ...(هنوزم دلم براش تنگه )
نمی دونم چرا انقدر هوس کردم زن دایی یا زن عمو بشم زودتر ! همش فکر می کنم باید خیلی باحال باشه !
چقدر چرت و پرت گفتم تا اینجا ! بهتره برم سراغ شیرین کاری های خودت ! اول اینکه یه سوال ! شما که انقدر آقایی ! سلطانی ! پادشاهی ! عزیزی ! مردی ! چرا انقدر کارهای زنونه می کنی آخه ؟ تو به وسایلی که من سال به دوازده ماه دست نمی زنم چی کار داری پسر ؟
اگه نخوام شما کمکم کنی باید کی و ببینم ؟ بشقاب چینی و تو سبد پیاز میذاری ! شلوارک لی خودتو تو قفسه فریزر ! برس مامان و لای کتاب های کتابخونه ! پیاز و تو کمد وسایل مامان ! کنترل تلویزیون و تو جا کفشی ! شدی موش خونه ؟ نکنه از تخت پادشاهی خسته شدی ؟ خب اینکارا چیه آخه ؟ قشنگ ترینش قایم کردن دسته کلید مامان تو قفسه مواد خوراکی بود ! یه روز می خورمت حالا ، تا اون موقع هر کاری دوست داری بکن ! اینم آخریش که داشتی حوله ی دستمون و می ذاشتی تو قابلمه ها !
یه چیز دیگه می دونی منم مثل خودت عاشق عینکم ؟! ولی خدا نکنه چشمات ضعیف شه یکی یه دونه ی من . هر جا می رسیم و یه آدم عینکی می بینی که شکر خدا هم الان دور و برمون کم نیستند سریع میگی عینَ ! و زودی از صورتشون میکشی و میذاری رو بینی ات ! دیگه حرفه ای شدی تو عینک گذاشتن ! ولی باید جدی جلوت و بگیرم . می ترسم مامانی ضرر داشته باشه !
بعدی هم اینکه تا باهات درباره یه کاری مخالفت می کنم انگشت به دهان میگیری و تو فکر می ری . واسه همین می خوام از این به بعد هرچی گفتی و هرکار خواستی بکنی بگم عشقم ؟ نـــــــــه ! تا همیشه اینجوری بشی و من هی قربون صدقه ات برم .
انقدر خوشم میاد هرکار بابایی می کنه انقدر با دقت نگاه می کنی و از انجامش لذت می بری خیلی خوبه که مرد به این بی همتایی بشه الگوی اول و آخر زندگیت .
در نهایت طلسم ها شکسته شد !
بالاخره دو تایی رفتیم پارک ! خیلی خوش گذشت ! از همه مهمتر اینکه اصلا بهونه نگرفتی بیای بغلم و عین یک ساعتی که اونجا بودیم تو کالسکه موندی و بچه ها را نگاه کردی و بعد بردمت سمت آب نما و فقط کمی بهونه گرفتی که بری آب بازی و اونم وقتی گفتم الان نه ،سریع ساکت شدی و وقتی می خواستیم بیایم خونه برای اینکه خستگیمون در بره دوتایی یه ذرت مکزیکی خوردیم و نزدیک خونه خاله مژگان و پری و فاطمه و سارا رو دیدم که رفته بودن واکسن بزنن !
اینم شما که وقت برگشت خوابت برد و خونه هم دو ساعتی تو همون کالسکه خوابیدی .
و آخرین نکته : " این قلب همچنان به عشق تو میزنه "