مادرانه
عروسک قشنگم با غم نگاهم نکن ، ظلمم را به مادریم ببخش ! می دانم دردت آمد ! میدانم غصه ی نا زیبا شدنت را می خوری ! می دانم زین پس در برابر هر گرد و خاکی محافظی از برای چشمانت نیست . می دانم شب ها و یا هر لحظه ای که خواب به سراغت بیاید یاد من و سنگدلی ام می افتی ! هرگاه که پلک هایت را ببندی !!!
می دانم که مژه هایت را دوست داشتی . ببخشم . زیبا بودی و آنها زیباتر و دوست داشتنی ترت کرده بود ولی .... می دانی مادری یعنی چه ؟ لباست را که در آوردم تا باتری هایت را جابه جا کنم تنها یک محفظه ی پلاستیکی داشتی و یک دکمه برای رقصاندن ات ! اگر جای آنها چیزی تپنده بود به اسم قلب ، مادری را هم می فهمیدی و آنگاه نه تنها از دست من ناراحت نمیشدی و اینجور نگاهم نمی کردی ؛ بلکه به خاطر دستان کوچک پادشاهت که از تیزی مژه های عروسک کودکی ات " اوف " شده و با بغض گله از آن ها می کند ، چشمانش را هم از کاسه در می آوردی ! دیدی سنگدل نیستم !
مادرم !
همین !!!