پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 11 روز سن داره

در انتظار معجزه

آرامش پس از طوفان

1392/5/5 15:09
نویسنده : عاطفه
272 بازدید
اشتراک گذاری

2 روز از 15 ماهگی تو می گذرد ... امروز تولد بابا کریم مهربانم هست و امشب ، شب ارزش ها !

بالاخره خری که با راهنمایی های شیطان به بابا کریم سواری میداد خسته شد و او را دم خانه ی مامان مهین پیاده کرد و بابا ی عزیزم با اندکی تامل سوار بر ال 90 سفیدش شد و همراه مامان مرضیه صبورم به سوی خانه رفتند قلب و خیال من و ناصر و دایی ابوالفضل حسابی راحت شد و آرامش گم کرده ی مان را دوباره یافتیم.

پسرکم ؛ این 3 رویداد زیبا که در ابتدای متنم آوردم دلیل پست گذاریم بود برای تو که همه ی آرزوی منی ! نمی خواهم  همه ی وبلاگت را پر کنم از امید ها و توقعاتم ولی چه کنم که نمی توانم خودم را راضی کنم به بسنده کردن درباره ی ثبت قد و وزن و کلماتی که آموخته ای و میگویی ! که در همه ی کودکان با یک هفته کم و بیش یکسان است و آنچه که تو را متمایز میکند تنها عشق و نگاه مادرانه است ! وگرنه بی شک همه ی کودکان 15 ماهه ی سالم می گویند : باسه ! میسی ! اُخواب ! ایشین ! نُخوام ! و ... ولی نمی دانم چند تا پسر بچه ی 15 ماهه است که مادرشان دلشوره ی پدر شدنش را داشته باشد ؟!

بزرگ میشوی و من انشالله که داماد شدنت را میبینم قلب و روزی را که خبر بابا شدنت را میدهی ... به احساسم کار نداشته باش و به خاطراتی که به یکباره جلوی چشمانم جان میگیرند .. به این فکر کن که چه مسئولیت عظیمی را قبول کرده ای ... اصلا" چرا سراغ تو بروم و خیال کنم که من خط فاصله ام ؟ بگذار خودم و ناصر را تعریف کنم ... این روزهای بلند تابستان که خانه ی قشنگمون مدام میزبان مهمان های عزیزی بودند فکرمان خیلی مشغول عمر کوتاه انسان ها میشد و فرصت هایی که از دست می رفتند ...این قهر می کرد و می آمد و می ماند و می رفت و بعد نوبت آن یکی میشد ...(ما که از حضورشان خوشحال بودیم ) ولی ته این خوشحالیمان همش دلشوره ی بدی داشتیم از پایان وصلت ها .. از اینکه نکند یکدفعه حرفی گفته شود بدین مضمون که : خسته شدم ! تموم شد !!!

پسرم ؛ گفتم از خودم و ناصر بگم ... انقدری بدان که در تمام دور و بری هایم مردی به این محترمی و ارزشمندی ندیدم و در این میان کسی هم نبوده که انقدر با من اختلاف نظر و عقیده داشته باشد و بالطبع همه ی محترم بودن با آن همه اختلاف حتما" کدورت های بسیاری به وجود آمده و می آیند ولی ..

تا تو نبودی همه ی دعواها رنگ دیگری داشت حتی بعد بودنت هم تا همین چند ماه پیش که خودمان را گول می زدیم زیاد متوجه نیستی ... ولی الان می گذاریم بخوابی بعد صدای ترانه های لالایی را زیاد می کنم و در را پیش می گذارم و به آن اتاق می رویم ... آخ دعواهای قطع نشدنی می کنیم باهم ! تا جایی که یک نفر یکهو بگوید : چایی می خوری ؟

آرام تر که شدیم مثل همه ی بحث ها به این نتیجه می رسیم هیچ تفاهمی در کار نیست و بخششی هم ! و سعی می کنیم دوباره و دوباره قبول کنیم که با هم فرق داریم و باید به همدیگر احترام بگذاریم ! همین ! پس بی خیال میشویم و با نبات چای تلخمان را شیرین می کنیم و می خندیم ...

بماند که تا به این مرحله برسیم چه دماری از روزگار خود و اطرافیانمان در آوردیم ...

ولی خلاصه مطلب اینکه نمی گذاریم تو بفهمی اوج این همه اختلاف رو ... شاید به خاطر اینکه هر دویمان زیاد بودن درد این موضوع را خوب فهمیده ایم و حالا تو بدان : هیچ وقت باعث غصه ی عزیزترین موجود زندگیت نشو ! هیچ وقت نگو مشکلات من به اون ربطی نداره ! خودت را گول نزن ! خواستی جدا هم شوی بشو ! ولی به گونه ای که کمترین آسیب را نوه ی عزیزم ببیند وگرنه حساب هر دویتان را بدجور خواهم رسید ! هم تو و هم آن عروس بی فکرم را !!!

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

مامان نوشت : اینجوری هم منو نگاه نکن !

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

زری مامان مهدیار
6 مرداد 92 0:04
مامانی نازنین این پست رو فردا می خونم
فقط بگم عاااااااااااشق این گل پسرم با این نگاهش


ما عاااشق شما با هر مدل نگاهی.
مامان مریم
6 مرداد 92 12:09
وای عزیزم الان من چقد دوست دارم...!!چقد نقطه مشترک میبینم بین خودمو خودت...
آی ما هم ازین بحثای بی نتیجه میکنیم...وآخرش به همون نتیجه ی شما میرسیم ...!!!
راس میگه مامانت اونجوری نیگا نکن!


والله به نظر من که همه ی زندگیا مثل همه ! چون مردا همه یه جورن
مامان عطرین
6 مرداد 92 23:51
یادم نمیاد تا حالا برات نظر گذاشتم یا نه اما اگه این اولین بارمه سلام و بدون که من همیشه بهت سر میزنم و میخونمت چقدر هم حرف دلا را قشنگ مینویسی
با من دوست میشی؟


مامان زهره ی عرشیا
7 مرداد 92 17:51
فدای نگاش.


عاطفه مامان الای
8 مرداد 92 20:44
همه ما مثل همیم ...
ماهم همینیم بی خیال شو من

من هم تفاوتهای اخلا قی زیادی با همسری دارم
مثلا من میخواستم نینیمو نگه داریم .وکنترل کنیم دیابتمو
ولی همسرم پاشو کرد تو یه کفش ...ما زنا گاهی با هامون مثل یه بچه رفتار میشه
واز طرف ما تصمیم میگیرن
میبوسمتون عاطی جونم


تروخدا انقدر فکر فرشته کوچولوتو نکن . به خدا خیلی فکرت و میکنم و ناراحتت میشم . ولی با حرفات هم موافقم . گاهی واقعا" مثل یه بچه باهامون رفتار میشه.
آریا پارسی نژاد
9 مرداد 92 16:56
این وبلاگا خوبه ولی تبلیغات توش خیلیه
Fateme
12 مرداد 92 18:27
آخی چقدقشنگ واقعاحرف نداری


متشکرم خوشگلم