جمعه
دیشب که از مهمونی اومدیم ، جناب همسر با تنی چند از آقایون به استخر مشرف شدند و بنده پیرو قیمه ای که برای امروز بار گذاشته بودم مجبور به تهیه برنج شدم که ناگهان ...
دل دردی گرفتیم در حد مرگ ! نیم ساعتی تحمل کردیم و دیدیم که نه ! نمی شود . طبق دستور پزشکی عمه مان که دکتر هم نیست در مورد مشابه دیگری قرصی را که گفته بود و سری قبل به زور تهیه اش کرده بودیم آوردیم و خودمان سر خود به نسبت دردمان به مقدار 3 برابر افزایش داده و 5 عدد از آن را یک جا با لیوانی آب نوش جان کردیم (اگه گفتید اندازه ی اولی چقدر بوده ؟)
و این چنین شد که از همان دیشب تا هم اکنون که 2 و 37 دقیقه ظهر میباشد خواب بوده ایم ! و پسرکمان هم که انگار یک پیکسل تبلیغاتی دوست داشتنی باشد و ما هم درب یخچال ! مثل کوالا بهمان چسبیده است و در نتیجه پیرو بیهوشی بنده ایشان هم همین ساعت های مشترک زندگیمان را به لطف شیری که می خورد و اثرات دارو در خواب به سر بردند و اکنون که من پای سیستم هستم و سرم همچنان قیری ویری میره و پسرک در تخت کنارم دراز کشیده و چشم به سقف اتاق دوخته و با خودش کلماتی را واگویه میکند خدای را سپاس میگویم که زنده ایم
--------------------------------------------------------------------------------------------------------
یادم نمی آید من آن دل درد وحشتناک را قبل از گذاشتن پست هنرمندی ام گرفتم یا بعدش ؟!
نکند چشم خورده ام !!!
بعدا" نوشت : هرچه کردیم حالمان سر جایش نیامد پس دست به یک درمان خود پیشنهاد داده زدیم و سجاد را دعوت کردیم به خانه . همه خوبیم .
خدایا هم شکرت به خاطر سلامتی ، هم شکرت به خاطر سجاد
در ضمن نتیجه گرفتم قیمه درست کردن برای من آمد ندارد مثل ترشی برای بعضی ها.