چقدر بگویم شکرت ، رهایم نمیکنی ؟!
دیروز مهمان داشتیم . ملیکا خانوم عزیزم برای بازی با جناب پادشاه یک ساعتی را در کنارمان بودند و موقع رفتن انقدر پسرک بیتابی کرد که با توجه به اصرار های قبلی اهالی ساختمان مامان ثری به آنجا رفتیم ... افطار در کنارشان ماندیم و شام خوردیم و قبل از اینکه بین سارا و زهرا و امیرپارسا اعلان جنگ شود وسایلمان را ریختیم روی دوشمان و و خانه آمدیم ... پسرک که خوابید در میان وب گردی هایم با پست قبلی مواجه شدم ...
برای اولین بار از تنها بودن ترسیدم ! برای اولین بار تمام چراغ های خانه ( حتی دستشویی و حمام ) را روشن کردم ! برای اولین بار قفل پنجره ی آشپزخانه را زدم ! برای اولین بار کلید را گذاشتم پشت در ورودی و دو بار چرخاندمش ! برای اولین بار ساعت 2:30 دقیقه نیمه شب به همسری زنگ زدم و به جای حرف های معمولی گفتم :
مـ ـ یـ ـ تـ ـ ر سـ ـ م !
دیشب بعد از سال ها به آخرین باری که واقعا" ترسیده بودم فکر کردم .. به شبی که 8 سال و نیمه بودم و تنها در اتاقم خوابیده بودم و سایه ی چوب لباسی پشت در را که توی راهروی خانه مان بود به شکل غولی مردم آزار دیده بودم .. با صدای داد و گریه هایم بابا که پیشم آمد و در را که باز گذاشت و کلید راهرو را روشن ، تمام شد ! دیگر نترسیده بودم ... دیشب بابایم را میخواستم !
دیشب با گریه خوابیدم ! با غصه و خیال مادری که فرزندش نیست ! نمرده است ! در آغوش نامحرمی به جستجوی بوی آشنایی میگردد ... اینجاهاست که به تمام ایمانم شک میکنم ! صبر میکنم ! میگویم خدایا نشانه ای ! برهانی ! استدلالی ! به چه گناهی ! من حاضرم بمیرم و این چیزها را نبینم ! بچه ها از نظر من انسان نیستند ! معمولی نیستند ! خاکی نیستند ! اینها ، این بلاها ، برای بچه ها حرام است !!! آنها خیلی آسمانی اند ! آنها از جنس خود خدایند ! هنوز کهنه نشده اند ، شسته نشنده اند ، وصله نخورده اند ،نو هستند ! حساس اند ! خیلی حساس !!!
خدا کند که برگردد ... داغونم ! خیلی داغون !!!
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
فکرم یاری ام نمیکند ! کودک نه ماهه مامان میگوید ؟!