پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 7 روز سن داره

در انتظار معجزه

چقدر بگویم شکرت ، رهایم نمیکنی ؟!

1392/5/15 15:35
نویسنده : عاطفه
266 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز مهمان داشتیم . ملیکا خانوم عزیزم برای بازی با جناب پادشاه یک ساعتی را در کنارمان بودند و موقع رفتن انقدر پسرک بیتابی کرد که با توجه به اصرار های قبلی اهالی ساختمان مامان ثری به آنجا رفتیم ... افطار در کنارشان ماندیم و شام خوردیم و قبل از اینکه بین سارا و زهرا و امیرپارسا اعلان جنگ شود وسایلمان را ریختیم روی دوشمان و و خانه آمدیم ... پسرک که خوابید در میان وب گردی هایم با پست قبلی مواجه شدم ...

برای اولین بار از تنها بودن ترسیدم ! برای اولین بار تمام چراغ های خانه ( حتی دستشویی و حمام ) را روشن کردم ! برای اولین بار قفل پنجره ی آشپزخانه را زدم ! برای اولین بار کلید را گذاشتم پشت در ورودی و دو بار چرخاندمش ! برای اولین بار ساعت 2:30 دقیقه نیمه شب به همسری زنگ زدم و به جای حرف های معمولی گفتم  :

مـ‌ ـ یـ  ـ تـ ـ ر سـ ـ م !

دیشب بعد از سال ها به آخرین باری که واقعا" ترسیده بودم فکر کردم .. به شبی که 8 سال و نیمه بودم و تنها در اتاقم خوابیده بودم و سایه ی چوب لباسی پشت در را که توی راهروی خانه مان بود به شکل غولی مردم آزار دیده بودم .. با صدای داد و گریه هایم بابا که پیشم آمد و در را که باز گذاشت و کلید راهرو را روشن ، تمام شد ! دیگر نترسیده بودم ... دیشب بابایم را میخواستم !

دیشب با گریه خوابیدم ! با غصه و خیال مادری که فرزندش نیست ! نمرده است ! در آغوش نامحرمی به جستجوی بوی آشنایی میگردد ... اینجاهاست که به تمام ایمانم شک میکنم ! صبر میکنم ! میگویم خدایا نشانه ای ! برهانی ! استدلالی ! به چه گناهی ! من حاضرم بمیرم و این چیزها را نبینم ! بچه ها از نظر من انسان نیستند ! معمولی نیستند ! خاکی نیستند ! اینها ، این بلاها ، برای بچه ها حرام است !!! آنها خیلی آسمانی اند ! آنها از جنس خود خدایند ! هنوز کهنه نشده اند ، شسته نشنده اند ، وصله نخورده اند ،‌نو هستند ! حساس اند ! خیلی حساس !!!

خدا کند که برگردد ... داغونم ! خیلی داغون !!!

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

فکرم یاری ام نمیکند ! کودک نه ماهه مامان میگوید ؟!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

لی لی
15 مرداد 92 15:58



مامان امیرناز
15 مرداد 92 18:16
الهی بمیرم منم دیشب که خوندم از فکر دل اون مادر خوابم نمیبرد به حق مادری حضرت زهرا دلش با پیدا شدن فرشته اش شاد بشه


الهی آمین .
parinaz
15 مرداد 92 18:30
منم می ترسمممممممممممممم


تو برا چی میترسی ؟ تو خیالت راحت باشه ! آرامش داشته باش ! آفرین
مامان امیرناز
15 مرداد 92 23:28
وای عاطفه امروز وقت نکردم متنت و کامل نخوندم گریه هام بند نمیاد خدا لعنتشون کنه الهی بمیرم دلش برا مامانش تنگ بشه چی بگه اخه؟ خدا تو که از مادر مهربانتری نگاهی ای خدا دلم داره میترکه اون مادر چه حالی داره


به خدا منم هنوز خیلی ناراحتم . خدا کنه اون نامرد پشیمون شه و برش گردونه ! خدا کنه ...
زری مامان مهدیار
16 مرداد 92 0:58
وااااااای عاطفه منم تنها ام و تازه مهدیار هم پیشم نیست یکهو دلم برای بچه م لرزید، ایشالا که خدا به مادرش صبر بده و به زودی دلش رو شاد کنه


خدا کنه .
مامان مریم
16 مرداد 92 16:37
حتی نمیتونم تصورش رو بکنم...چیزی فراتر از تلخی و سختیه...نمیتونم هیچ اسمی روش بذارم...خدای من فقط به مادرش نگاه کن من هیچی نمیگم..!


واقعا سخته ! فاجعه است
Fateme
17 مرداد 92 2:14
ازمرگ میترسم!!!
فقط به خاطراشک های مادرم...