دارم پفک میخورم !
تاریخا رو گم کردم ! انقدر چند وقته دلم واسه یه نفر تنگ شده ها ، روز و تاریخ از دستم در رفته ! توهم نزن لطفا" ! منظورم اصلا" تو نبودی !
پادشاه ، مزدوری شده واسه خودش ! از کت و کول افتادم حسابی ! خیلی هیکل رو فرمی داشتیم ! رو فرم تر هم اومدیم ! شدیم عین یه ژیان قراضه ی چپ کرده ! گاهی از مهد که خونه میرسم و از تو بغلم زمین میذارمش فکر میکنم دستام یه متری کش اومده و یکی باید جمعش کنه ! پررو هرجا میگم بره فقط میگه بغغغل ! و هرجا خودش میخواد بره دو پای اضافی هم قرض میگیره و میدوه ! از صبح هم که میرسیم مهد تا عصر با ارمیا همون پسرک خجالتی دل میده و قلوه میگیره و ماچ و بوسه بازی راه میندازه ! منم فقط نگاه میکنم و حسرت میکشم از این عشقولانه ای که نصیب من نمیشه !
پسرک هر روز داره بازیگوش تر میشه و من و مطمئن تر میکنه که بچه ی دوم ضمن ارادت به بقیه مادران با حوصله و توانمند برای من یعنی خریت محض ! تازگی ها یاد گرفته هرکی بر خلاف میلش حرف بزنه یا عمل کنه با یه چشم غره ی حسابی و یه سر و گردن با عشوه اومدن حسابش و بذاره کف دستش ! کاری که به خدا من بلد نیستم !
تا نزدیک مهد میشیم آتره آتره گفتنش گوش فلک و کر میکنه و تا وقتی برنگشتیم و در خونه رو پشت سرمون بهم نزدیم همچنان این صدا کردنش ادامه داره ! دلم برای این خاطره بیچاره میسوزه که علاوه بر درست کردن تزئینات مهد و گرداندن کلاسش باید اوامر پسرک ما رو هم مو به مو اجرا کنه و اگر کمی تعلل کنه و اون روی پادشاه بالا بیاد انقدر باید بگه ببخشید و ناز بکشه و به سازش قر بده که نفسش تموم شه ! هر روز صبح و عصر مسیر رفت و برگشتمون جوریه که از یه تونل کوتاه رد میشیم ! فکر کنم زیر گذره ! از اونجایی که من یک مادر دانا هستم برای تخلیه هیجانی پسرک و زمینه سازی برای آموزش های بعدی که قرار است بهش بدم چند باری به اون زیر گذر که رسیدیم و همه جا تاریک شده آروم جیغ زدم و از پسرک خواستم که من و همراهی کنه ! بعد از اون مدت هر وقت از اونجا رد میشیم پادشاه ناخوداگاه شروع میکنه به داد زدن و آآآآآآآآآآ گفتن و وقتی بیرون میایم بلافاصله میگه : تئوم شد ! یه جوری که آدم میخواد استخوناشم بشکونه و قورتش بده !
توی مهد با بچه ها حسابی دوست شده و از موقعیت خودش به نفع دوستاش استفاده میکنه مثلا" دستور چایی میده و بعد یه قلوپ خودش میخوره و یکی یه قلوپ به دوستاش میده ! میگه موژ موژ و وقتی میدم دستش میشینه پوست میکنه و تیکه میکنه و با دوستاش میخورن ! میگه تاپ تاپ و بعد که میخوایم ببریمش حیاط جیغ میزنه و گریه که نه ! نی نی ! که با دوستاش بره ! و تو حیاط هم یا اونا سوار تاپ میشن و این تابشون میده و خیلی خوشگل براشون میخونه تاب تاب عباشی اُدا من و انداژی ..بغغغل ناشیر انداژی و یا دستشون و میگیره و به لونه مورچه های بخت برگشته یا به قول خودش که با یه لحن هندی مانند میگه موجه ها حمله میکنن . خلاصه اینکه ما این روزها با پادشاهی روزمون شب و شبمون و روز میکنیم که از عسل شیرین تر شده .
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
جاری نوشت : چند روز پیش شام منزل مادر شوهر بودیم و عروس خانم جدید تشریف داشت. نکته مهم این بود که به پسرک پول کادو داد به مناسبت روز جهانی کودک که باعث شد بفهمم خوب رگ خواب ما دستش آمده و فهمیده چقدر کسانی که پسرکم را مهم میدونند برایم مهم میشن و خودش را در دل ما بیشتر جا کرد. (همچین مادر فرزند ذلیلی هستیم ! ) بعد از اون هم کلی به مادرشوهر خدمت کرد که حسابی دلم برایش کباب شد و امیدوارم قبل از اینکه کم بیاره خودش راه درست را پیدا کنه و اونجور که صلاحشه رفتار کنه و بعد هم اینکه متاسفانه یه کم رفتارش تو ذوقم خورد چون این اولین دیدار نزدیک ما بود و بی مقدمه حرفای +18 زد . چیزی که اصلا" اهلش نیستم ! اون هم با جاری !!!!
همسر نوشت : بعد از بازگشت از کاخ سفید ناصر گفت : به مامانم گفتم انقدر به سحر کار نگه و اونم مثل تو نکنه که بره و ماه به ماه پیداش نشه ! خوبه اون و حداقل واسه خودش نگه داره و فکر کنه دختره خودشه و دوباره اشتباه نکنه ! و مادرشوهر گفته : نمیشه ! باید همین اول کاری ادبش کنه ! ! به جواب مادرشوهر کاری ندارم ولی بعد از چند روز هنوزم از درک جناب همسر بر فراز ابرها در حال پروازم.
خاله عاطفه نوشت : یه همکار جدید گرفتیم مربی شیرخوار شده و دخترش تو پیش دبستانی که به زور خاله الهام من و مربی اش کرده شاگردم شده . تحویل بازاری راه انداخته حسابی ! یه روز یه سطل آش برام میاره یواشکی میده ! یه روز واسه پسرک شال و کلاه میخره کادو میده ! یه روز دوستش و میاره واسم فال قهوه بگیره .. خلاصه کاری کرده که مدیر به خونش تشنه اس ! این و گفتم که بگم همچین مهره ی مار با ارزشی دارم ! و میخوام همینجا به مزایده بزارمش ! پس پیشنهاداتون و بگین !
فیلم نوشت : من یک مادرم و دیدید ؟ بر خلاف نظر بقیه که فکر میکرن دیدنش خیلی من و اذیت میکنه و مدام توصیه میکردن نبینمش ، اصلا" اونجور که فکر میکردن ناراحت نشدم ! دروغ نگم یه جاهایی اش بغضم گرفت ولی نه اونجاهایی که اونا تصور کرده بودند. فیلم خیلی خیلی قشنگی بود. من چون یه جور دیگه درکش میکردم خیلی ازش خوشم اومد و آخرش از ته دلم از خدا خواستم همیشه عدالتش و به همین شکل اجرا کنه. همه چی درست و به جا بود . حتی اعدام آوا و تباه شدن آینده ی سیمین کاشف.
دلتنگ نوشت : هوا سرد شده ! چند روز پیش ناصر بقچه ی لباس های گرم و از کمد گذاشت بیرون ... ولی من هنوزم لباس گرم نمیپوشم .9 ماه پیش تو همچین هوایی با همون لباس هایی که تو بقچه اند مسیر مهد کودک تا بیمارستان و میرفتم .. هوا سرد بود ... عمه ام بود ...
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دارم پفک میخورم یعنی : ناصر پفک خریده واسمون ، ناصر اجازه داده آشغال بخوریم ، ناصر غر نمیزنه ، ناصر خوش اخلاق شده ، خونه گرمه فعلا" ! هنوز از پفکم مونده ....