پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره

در انتظار معجزه

اسفند

1392/12/6 19:39
نویسنده : عاطفه
346 بازدید
اشتراک گذاری

حال عجیبی دارم ! مثل بدن دردای سرماخوردگی ! دقیقا نمیدونی کدوم نقطه ی تن ات که داره از درد کل وجودت و جمع میکنه ! یه حس غریب اذیت کنِ ! زیاد میرم تو فکر ! به آدم های دور و برم زیاد فکر میکنم ! آهان ! انگار مغزم درد گرفته ! به خدا راست میگم ! نمیدونم چقدر میتونید این حرف و درک کنید ! انگاری افکارم درد میکنن نگران!!!

روزهای باحالی و داریم پشت سر میذاریم. خیلی قشنگه این روزایی که با سرعت نور دارن میگذرن . این حس و حال شهر و دوست دارم و از همه بیشتر این روز به روز بزرگتر شدن و آقا تر شدن یگانه پسر قلب قشنگ و دوست داشتنیم و !

صحبت کردن پسرکم محشره ! خیلی خیلی جلوتر از سن اش رفته این عزیز دل مادر. تو 22 ماهگی جمله های 4 – 5 کلمه ای میگه ! یه جوری که انگشت به دهان میمونم ! مثلا مامان گذا اوشمزه بده اُخورم ! به همین سلیسی ! و مفهموم سوالات و خیلی خوب میفهمه و جواب میده . مثلا چه خبر ؟ - سلامتی . کجا بریم ؟ مگازه شیر قاقائو بخلیم زود بیایم ! و خیلی جیزای دیگه که باعث غافلگیریمون میشه.

پریشب خیلی خسته بودم و پسرک بد خواب شده بود و طبق معمول جناب پدر شیفت بودند و من بعد کلی بازی گفتم امیرپارسا دارم میخوابم خواستی بیا پیشم بخواب و اون با بی تفاوتی رفت سراغ موبایلم و نشست به بازی کردن ، بعد چند دقیقه اومد پیشم و پشت هم تکرار کرد : من اومدم ! مامان من اومدم و وقتی دید جوابی نمیدم و مثلا خودم و به خواب زدم با نوک انگشتاش زد تو صورتم و با قشنگترین لحن ممکن پرسید : عاطف ؛ مُلدی ؟؟؟

ساعت 2 نصفه شب فقط ملاحظه همسایه ها رو کردم که نخوردمشبغلماچ !!!

امروز بعد مدت ها رفتم مهد کودک و یه سر به همکارا و بچه ها زدم . خیلی خوب بود . دلمون واقعا تنگ شده بود. پسرک شیرین زبونم هرچی میگذره دوست داشتنی تر میشه و من بیشتر میترسم . از اینکه بیشتر از معمول به هم وابسته نشیم ، عشقمون نسبت به هم از بقیه غافلمون نکنه ، از امتحان خدا ! از اینکه یکی از عزیزترین ها و بهترین هاش رو قسمتم کرده ! از حد و حدود لیاقتم و ارزشی که برای خودم قائل شدم ! این روزا یه نگاهم به پادشاهم و یه نگاهم به رفتار و کردارم توی زندگی !

این آخرین روزهای فصل دوست نداشتنی خدا حالم خیلی عجیبه و من با برقی تازه در نگاهم و امیدی که با جان و دل سعی در جوانه زدنش دارم چشم به راه بهارم ...

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

توضیح نوشت : گاهی که با پسرک از نوع بدون اسلحه و با دو انگشت تفنگ بازی میکنم و گلوله هامون بوسه های عاشقانه است بعد از هر تیو تیوی پسرک جواب میدهیم : مُردم ! و سرمان را کج میکنیم و چشمانمان را میبندیم. از این رو آن شب در جواب سکوت ما و چشمان بسته مان پرسید : مُلدی ؟

عاطفه نوشت: بابا بزرگم حال نداره ، اگه حال داشتید التماس دعا .

فخر فروش نوشت : چند روز پیش از ائنجایی که همسر مهربان شده بودچشمک رفتیم هایپر نیشخندقلب ولی جز دو تا بسته ماهی و یه لباس واسه امیر پارسا و دو تا کتاب خلاقیت هیچی نخریدم. همه چی افتضاح گرووووون بودگریه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)