پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره

در انتظار معجزه

از خودمــ راضی ام.

1392/12/17 20:40
نویسنده : عاطفه
355 بازدید
اشتراک گذاری

چند سال پیش که یه تازه عروس به حساب میومدم سر هر چیز الکی لب ورمیچیدم و بغض میکردم و اشک میریختم . میگفتن داریم میام خونتون دست و پام میلرزید و غر میزدم که چرا مهمون داریم ؟ بهم میگفتن حالا حالا نمیایم اونجا ، بهونه میگرفتم چرا کسی نمیاد ؟ میگفتن چرا تو فکری ؟ میگفتم فضولن !!! چیزی نمیگفتن ؛ ایراد میگرفتم که به من اهمیت نمیدن !!! خلاصه عالمی داشتم برا خودم و حسابی خاطره های تلخ برا خودم درست کردم ! و این فقط مربوط به فامیل جدید نبود بلکه خانواده و فامیل خودمم در بر میگرفتافسوس!

تا اینکه یه اتفاق مهم تو زندگی ام افتاد از خود راضی! من مــــــــــــــادر شدم قلب.

قهر و آشتی های مامان و بابای خوشگل و ناز من و ناصر مثل سریال های کره ای مدام تکرار میشه ناراحت! دعواها و سوء تفاهم های من و ناصر تمومی نداره نگران! و قصه ی زندگی من هر روز پر غصه تر میشه ... گریهبا یک تفاوت بزرگ و عمیق نسبت به گذشته از خود راضی!!! من مـــــــــــــــــــادر شدم فرشته.

و این معجزه قشنگ چنان تاثیری تو جسم و روان ام داشته که با لذت به همه چی مینگرم لبخند! انگار پسرک شده عینک خوش بینی من !!! با وجودشقلب با آرامش ، با خوشی و با خنده به همه اتفاقای ریز و درشتی که زمانی خیال میکردم هرگز تحمل سپری کردنش و ندارم می نگرممژه !!!

این روزا تو این خونه پادشاهم راه میره و صداش و میندازه ته گلو و داد میزنه عاطف ؟؟؟ چوجایی ؟؟؟ و من با عشق هر دفعه پاسخ میدم : اتاق ! آشپزخانه ! دم کمد ! حمام ! پای کامپیوتر و ... فقط سراغم و میگیره و هر بار بعد از شنیدن پاسخ به بازی با مامان بزرگش ادامه میده و من با آرامشی وصف ناشدنی به کارهام میرسم.

پادشاهم این روزا یه جورایی خانم شده بس که مهربونِ ماچ( من به اعتقاد خودم مهربونی ذاتی رو مختص به خانوما میدونم و چون احساس میکنم پسرکم ذاتا مهربون و ریشه دار عشق میورزه میگم خانوم شده ) هر روز صبح به محض باز کردن چشم اش میپرسه مامانی قرص میخوره ! آب ببرم ؟؟؟ و منظور از مامانی ، مهمان عزیز خونه مونِ !

و پادشاه عزیزم هر شب انگار که  متوجه زحمت های من باشه دقیقا لحظه ی آخر بیداری اش دستش و حلقه میکنه دور گردنم و هر دفعه غیر منتظره میبوستم و میپرسه : اُشمزه بود ؟ و این کوچولوی ناقلا با این کارش بهونه ای دستم میده برای چشمایی که این شبا زیاد نم دار میشه به خاطر حس آرامشی که دارم و برام خیلی هیجان انگیزه بغلقلب!

هنوز تا تولدم مونده ، تا دو ساله شدن عزیزترینم هم ! ولی دلم میخواد واسه جفتمون و حتی برای سه تایی مون (ناصر ) یه تولد خوب در اولین فرصت بگیرم اونم نه تو روز اصلی اش که خیلی هم نمونده البته ! تو یکی از همین روزای آخر سالی که دارن ما رو وصل میکنن به یه شروع تازه  و قشنگ با یه دید متفاوتمژه.

خوشحالم که بزرگ شدم ! بزرگ شدیـــــــم ! خوشحالم که پسری دارم که برعکس تمام انتقادهایی که بهم شد چیزی نشد که میگفتن ! همون شد که میخواستم از خود راضی!!! خدا رو صد هزار بار شکر البته ! و درک و شعوری داره که من و به سجده وا میداره ! و از اون بیشتر از این بابت خوشحالم که هنوزم به چشم خدا میام . خدا هنوزم دوستم داره و حواسش به من هست ! خدایا ! خیلی دمت گرم . اینجا نوشتم که بدونی فهمیدم چه کلکی بهم زدی و با چه نقشه ای حواسم و پرت کردی به چیزایی که دلت میخواستچشمک. خیلی دوست دارمماچ.

از این بلوغ دیر رس ، از این مهربونی قشنگم ، از این میزبانی بی نظیرم ، از این حمایت ها و دلسوزی هام ، از شعورم و از خودم راضی ام قلب و همه این ها رو بعد از خدا مدیون یک چیزم : مـــــــــــــادر شدنم فرشته!

کاش از روز اولی که مسئولیت همسر بودن و گردن گرفتم مــــــادر بودم !!!

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

عروس گُل نوشت : پیرو داستان های ادامه دار اعضای کاخ سفید 8 روزی است که میزبان مادر همسر هستیم و حسابی خانم شدیم ! و این قصه تموم نشدنیه ... (حضور ایشون و خانم بودن من یعنی !)

همسر نوشت : از اونجایی که گفتم خانم شدم ، پس غر نزدم ، قیافه نگرفتم ، ادا در نیووردم ، اشک نریختم و اصلا احساس بدبختی بهم دست نداد . راه میرم و میخونم خوشحال و شاد و خندانم !!! و ناصر این روزا با لبخند و غروری بهم نگاه میکنه که من و میرسونه به اوج ابرا زبان!

دختر نوشت : بابا جون خوشگل و ماه و نانازم که الهی قربونش برم بهم یه عالمه پول داد تا بدون استرس هرچی میخوام واسه عیدم بخرم و منم با کمال میل که کمی نه و اوا و این کارا چیه قبولش کردم نیشخند!

جو گیر نوشت : دیشب عروسی یکی از پسرای فامیل بود و از اونجایی که ما جدیدا خیلی دل نازک شدیم دم به دم بغض کردیم و دست زدیم و بر خلاف عادت چندین و چند ساله مون از رو جو گیری رقصیدیم تا به بقیه خوش بگذره . بس که مادر عروس رفت و اومد داماد و بغل کرد و گریه کرددل شکسته ! ( کلا همین یه دختر و داشتند که شوهرش دادند ! من نمیدونم خب چه کاریه ! طاقت نداری نده ! بزن تو دهنش بگو بشین سر جات ! میبینی نمیتونی خب بکشش که شوهر نکنه ،من باشم همچین کاری و میکنم ! بچه بزرگ کنم بدم دست غریبه ؟ اونجورم اشک بریزم ؟ عمرا" !!!قهر)

جاری نوشت : وقتی مادر شوهر آدم مهمونش باشه و قصد برگشت نداشته باشه تو بخوای نخوای میزبان جاری خانم عقد کرده و پدر و مادر و خواهر گُلِشم میشی که واسه خرید عید و به امیدی پا به تهران گذاشتند و اینچنین میشود که یک بساب بشور یهویی هم راه میندازی تا ظاهر خونه زندگی ات رو درست کنی و حسابی عروس خوبه میشی خجالت! و تــــــــــــــــــازه باز هم غر نمیزنی و جالب تر از اون لذت هم میبری از این همه خود شیرینینیشخند !

دوست نوشت : به خدا مدیونید اگه چشمم بزنید زبان ! لاحول ولا قوه الی با الله قلب !!!

در وصف حال این روزا ؛

ماه و ماهی

ماه من

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)