پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره

در انتظار معجزه

مروارید

1393/2/29 23:22
نویسنده : عاطفه
547 بازدید
اشتراک گذاری

نشستی تو بغلم ، داری فیلم تولد 5 سال پیش عمه سمیه رو نگاه میکنی و من این گوشه صفحه تایپ میکنم ...

قرار بود از شب قبل چیزی نخوری و دیر وقت بخوابی ، مامان مرضی مهربانم با زهرا کوچولو از صبح اومدند پیش ات تا باهات بازی کنند و برنامه رو طبق گفته دکتر پیش ببریم . مامان نهار آبگوشت درست کرده بود و باباکریم هم اومد و دور هم غذارو خوردیم و بعد شروع کردی به بازیگوشی . لوبیا و باقالی هم مامان گرفته بود و تو هر بلایی خواستی سرشون آوردی . به خودمون که اومدیم ساعت 6 عصر بود و تو هنوز خواب ظهرت مونده بود. با هزار بازی و ترفند مامان مرضی خوابوندت و بعد که بیدار شدی حمام بردمت و دوباره بازی و کلی غذا و خوراکی تا فردا زود گرسنه نشی. ساعت 10 با مامان مرضی رفتید زهرا رو رسوندید و برگشتی و بازم بازی و غذا .. ساعت 11 بابا کریم اومد و با اونم  کلی قایم موشک و بدو بدو کردی تا 12 شب که یواشکی رفتند و خودت میگفتی بریم بخوابیم دیگه و بعد چند دقیقه خوابت برد.

و از همون لحظه من همه چی و جدی گرفتم و دلهره نذاشت تا صبح پلک رو هم بذارم ! برعکس همیشه با اون همه بازی و خستگی روز قبل صبح ساعت 7 بیدار شدی و گفتی بستنی میخوام ! ناصر تازه از سرکار اومده بود و تو آشپزخانه بود بلافاصله صداش کردم و با لحنی که متوجه شه پرسیدم بابایی بستنی ها تموم شده ؟ و اونم سریع فهمید و در فریزر و باز کرد و بستنی ها غیب شدند و تو که سراغشون رفتی اثری نبود البته یه سایه ای ازشون پیدا بود که گولت زدم و بعد تا ساعت 10 که وقت عمل بود چیزی نخواستی.

مامان مهین بی خبر از صبح اومد دم خونمون و بابا کریم هم ساعت 8 اینجا بود با 5 میلیون پول .بیمارستان که رسیدیم عمو مجید هم اومد و ما حسابی شرمنده شدیم.

تا اینکه صدامون کردند و پرونده تو تحویل دادیم و الهی بگردم مامان لباس بیمارستان و گرفتیم و گفتند شما رو بیاریم . بغل بابایی بودی و من رفتم بیرون از اتاق . آمپول و که زدند اومدم تو تا لباسات و عوض کنم. داشتی گریه میکردی که یکدفه بیهوش شدی. خدا واسه هیچ پدر ، مادری نیاره ! هم من و هم ناصریه لحظه هر دو ترسیدیم. خانم پرستار حال ما رو که دید بلافاصله گفت این حالت طبیعیه و شما رو از بغل بابا گرفت و برد و ناصر هم اومد و شما رو بوسید ولی من همچنان سر جام خشکم زده بود.

اتاقی که توش بودیم یه خانواده دیگه هم بودند که پسرکشون مثل شما عمل داشت و اون لحظه تو ریکاوری بود و سعی میکردند من و دلداری بدن و اون وحشت بی دلیل و ازم دور کنند ولی 2 جمله که گفتند و جواب شنیدند ، خودشون گریه شون گرفت و من از اتاق اومدم بیرون و مامان مهین اومد کنار شما و ناصر تا آیه الکرسی برات بخونه و چند آیه قرآن . و من تو حیاط موندم کنار عمو مجید و شروع کردم یس خوندن و صلوات فرستادن.

و عقربه ها به کندی گذشتند ... و خدا رو شکر که بابام و عموم و مادر بزرگم بودند و خدارو شکر که اون یکی مادربزرگمم بی خبر خودش و رسوند به ما و بماند که کلی هم اون اشک ریخت و اونجا هیچکس من و آروم نمیکرد ، چون دل هممون پیش تو بود و همه به یک اندازه دل نگران و من فدای بابام بشم که هی پیامک میزد بابایی من صلوات فرستادم ایشالله چیزی نمیشه و میگفت من دعا کردم نگران نباش و ...

و اگه تماس های اون آدم هایی که به خدا اصلا ازشون انتظار نداشتم و فکرشم نمیکردم نبود چه ثانیه هایی تلخی بود اون لحظه ها !  کسایی مثل دخترعمه هام ، خاله هام ، دوستام ، همکارای سابق ، دخترعمه مادربزرگ ! زن دایی ام و ..

هرچی به ساعتی که بهمون وعده داده بودند نزدیک تر میشدیم قلبم بیشتر به سمت دهانم میومد .. 12 و نیم بود که صدای ناله های پسرک و شنیدم. فرصت واسه صدا کردن ناصر و بقیه نبود . من و یکی از مادربزرگام پشت در اتاق عمل بودیم و بقیه داخل اتاقی که قرار بود 2 ساعتی بمونه.

پشت در این پا و اون پا میکردم و نمیذاشتن در و باز کنم . میگفتند باید هوشیاری اش کامل بشه ، قشنگ که گریه کردی ، از این فاصله که صدات و شنیدم و سردی دستام و که حس کردم و نگاه هایی که روم سنگینی میکرد یاد لحظه ی تولدت افتادم !

یاد گریه ات و سکوتم ! یاد بزرگی خدا ...

روی تخت با اون لباس آبی که آوردنت بیرون ، دستای سنگین پرستار و که رو تنت دیدم و از همه و همه و همه بدتر صورت خونین ات و پاهام سست شد ! انگار تو مجلس عزام ! از هوش رفتنم و کاملا احساس میکردم تا اومدم بیافتم یه دستم و گرفتم به لبه ی یخچالی که تو راهرو بود و یه دستم و پرستار گرفت ! همون بود که بلافاصله بغلت کرد و نذاشت طبق گفته دکتر خوابیده به اتاق منتقل ات کنند. از خدا کمک خواستم،اینبار همه چیز و میفهمیدی و واقعا بهم احتیاج داشتی. سفت ایستادم.بلند گفتم: جـــــــــــان مـامـان؟ عزیز دلــم! اینجام قشنگم! آروم شدی ! پلکات افتاد رو هم ، دوباره خوابیدی ...

و خانواده دل نازک من ، گریه میکردند . مامانم از ساعتی که راه افتاده بود و اومده بود تا لحظه ای که میخواستیم شما رو ببریم فقط اشک ریخت . عمو مجید عزیزم اصلا طاقت دیدن شما تو اون حال و نداشت . مامان مهین و مامان ثری هم و بابام !

سرپرستار اومد و صورتت و پاک کرد (من نمیدونم اینکار و تو اتاق عمل نمیتونستن بکنن؟ ) و تو دوباره بیدار شدی و فقط تو بغل خودم آروم میشدی . باز خوابیدی تا دو ساعت بعد و میانش چند باری بیدار شدی . حتما باید چیزی میخوردی و دفع داشته باشی تا مرخصت کنند.

هرچی ازت میخواستیم کمی آب بخوری قبول نمیکردی ، انقدر ناز و بی حال شده بودی که دکتر با اینکه بر خلاف قوانین بود اجازه داد تا ما شما رو تو حیاط ببریم و کمی بچرخونیمت تا چیزی بخوری و مامان مرضی هم با من اومد و ساندویچ هم دستش بود و شما گفتی نون میخوای و ما با ترس بهت دادیم چون گفته بودند تا 2 ساعت غیر از مایعات نباید چیزی بخوری و خوشبختانه حالت بد نشد و داخل که رفتیم آب هم خوردی و بعدش چون دستشویی هم کردی بالاخره برگه ترخیص امضا شد و بر خلاف خط و نشون های بابا ناصر ، از بس که مثل همیشه از محبت خانواده  مامان شرمنده شده بود ما به جای خونه خودمون ، خانه سبز مامان ثری  اینا رفتیم تا خاله ها و زن داییم کنار همدیگه به شما برسند و تا ما رسیدیم همه از واحد های خودشون با یه خوراکی خوشمزه برای شما پیداشون شد. ( زندایی ماهیچه درست کرده بود و خاله مژگان ژله و خاله زهرا برات سوپ گذاشته بود ) شب هم به اصرار اونا با مامان مرضی رفتیم طبقه بالا خونه خاله زهرا موندیم و شما تا صبح صد بار از درد به خودت پیچیدی . و دستشون درد نکنه که قبل از ساعت خوابتون کلی با شما بازی کردند تا حواستون پرت شه و دست به بخیه دندان های جلویی نزنی و مامان مهین اینا هم با حانیه و محمد و ملیکا اومدند پیشتون و کلی هم با اونا سرگرم شدی. سفره شام که پهن شد از بس ضعف داشتی یهو گفتی به به غذای خوشمزه و من یه ذره بهت دادم و برای اینکه باز هوس نکنی بردمت پشت بام و با مامان و خاله مژگان نوبتی نگه ات داشتیم تا همه غذاشون و بخورن و من باز هم شرمنده ی محبت اطرافیانم شدم.

و اینجوری بود که ما در کنار آدم هایی که همیشه مدیون محبت هاشونیم 3 روز و 2 شب درد کشیدن شما رو تحمل کردیم و فقط با بازی بچه ها کمی حواست و پرت میکردیم و خدا رو شکر کردیم که به سلامتی از این مرحله سخت هم گذشتی و دعا کردیم که انشالله شما و همه ی بچه ها همیشه سلامت و شاد باشید.

صبح شنبه (قبل از عمل )

ظهر شنبه

فرشته ی نازنین من

غروب شنبه ( خانه مامان ثری )

سارا - ملیکا - امیرپارسا - زهرا

صبح یکشنبه ( خانه خاله زهرا )

سارا و پسرک

1- ریشه 4 دندان جلویی با جراحی لثه در آورده شدند و 4 دندان آسیا عصب کشی شدند و 4 دندان روکش ! و خدارو شکر از 20 دندان موجود 4 تاش سالم بودند . ( علت هم همان که گفته بودم شیردهی شبانه + تغذیه نامناسب اعم از کیک و شکلات ! که البته جنس نامرغوب دندان هم بی تاثیر نبود )

2- بعد از اینکه خانه اومدیم یکی یکی کبودی های دست پسرک که ناشی از وصل سرم و پیدا نکردن رگ بود نمایان شد .. و برای من نازک نارنجی هر یک دونه اون کبودی ها و تجسم دردش روضه ای بود بی صدا ، بی صوت که فقط چشم میخواست و اشک !

( پسرک هر دفعه ای که جای سرمش درد میگیره صدام میکنه و میگه مامان دکتر آمپولم زد . میزنیش ؟ با چوبا ؟! و به خدا من نمیدونم این چوب و دیگه از کجا یاد گرفته ! و منم بغض میکنم و میگم اگه تو بخوای آره ! ولی بیا فکر کنیم اگه نمیزد که دندونات خوب نمیشد ! دکتر نازه باشه ؟! و همیشه سکوت میکنه ... تا باز سرم و ببرم بالا و بگم خدایا ممنونم )

3- بر عکس زمان دنیا آمدن پادشاهم که تا چند ماهگی اش از عمو جان اثری نبود این بار تا از بیمارستان بیرون آمدیم به گوشیمان زنگ زدند و حال پسرک و پرسیدند و شب هم جاری خانم تماس گرفتند.

4- مامان مریم هم قبل از مرخص شدن پسرک با بابای خودم به بیمارستان اومدند. ( نصفه راه و خودشون اومده بودند البته ، که بسی ما را شرمنده کردند )

5- اگر مادرم و مادربزرگ هام و خاله هام و بقیه نبودند روز خیلی سنگینی برام بود ولی با حمایتشون سخت ولی شیرین گذشت.

6- از دوستای وبلاگی مخصوصا  الهه ی عزیزم یه دنیا ممنونم. انشالله در پناه خدا ، زندگی شکوفه های دوست داشتنی تون همیشه بهاری باشه .

7- راستی؛ غیر از ساعت عمل مثل تمام مراحل سخت بزرگ شدن پسرک (واکسن،بیماری و..) باز ناصر نبود ...

8- خنده های پسرک با اون دهان بی دندان ، من و یاد روزایی میندازه که زود گذشتند ! و مدام خیال شیرینی بهم میگه ؛ غصه نخور ، زود در میان .

پسندها (5)

نظرات (14)

مامانی باران
30 اردیبهشت 93 1:12
اشک از چشمام بی امان میان و بغض گلوم رو خیلی فشار میده برای دردی که امیرپارسای عزیزم کشید و درد و عذابی مادرانه ای که با تمام وجودت کشیدی ... از عمق وجودم آرزو میکنم که این خاطره تلخ با روزهای زیبا و پر از آرامش و سلامتی پیش رو از تمام زندگی شما و پادشاه پرمهرتون پاک بشه، فقط شاد باشه و بازی کنه و روزهای شما سبز باشه به یمن بودنش
عاطفه
پاسخ
چقدر مهربونی ؟ چقدر عزیز و دوست داشتنی! چقدر خواهریت زیاده ! ممنونم بابت همه ی لطفتانشالله همیشه خودت و بارانت سالم و خندون و خوش باشیدمرسی به خاطر دعای زیبات
مامانی باران
30 اردیبهشت 93 1:15
هیچ وقت این تصویر معصوم که توی اون لباس بیمارستانه از جلوی چشمم نمیره خداجون بچه ها رو خیلی سلامت نگه دار
عاطفه
پاسخ
الهی امین
مامان زهرا
30 اردیبهشت 93 2:03
بازم هزاران بارخداروشکر بخیرگذشت .الهی تنش سلامت ولبش خندون باشه .
عاطفه
پاسخ
ممنونم
الهه
30 اردیبهشت 93 2:38
مرسی که انقدر سریع و خوب وکامل نوشتی دو هزار بار وبلاگت رو تو این دو روز باز کردم فقط خودت و خدا میدونید چی کشیدی دروغ نمیگم کاملا درکت میکنم چون طبیعتا مثل خود تو یا هر مادر دیگری از فکر خط به خط نوشته هات هم اشک میاد تو چشمم چه قوی و خوب بودی و هستی عمل کرد و مدیریتت چه قوی و خوب بوده چقدر این همدلی ها تو این ایام خوب و کار سازه حس انسانیت و با هم بودن رو میبره تو آسمونها چقدر پسرمون گله و خوب تحمل کرده میدونم حق ندارم ولی به عنوان یه خواننده گله مند شدم که پدر امیر پارسا حضورشون کم بوده ولی مطمئنا خودشون بیشتر از من غریبه دلشون با خانوم و بچه شون بوده و شرایط اینطور اقتضا میکرده و خیلی خیلی خوش به حالت انقدر آدمای خوب و مهربانی دور و برت هستند. من اگر بمیرم و بمونم خودم هستم و خودم و باز هم خودم از کسی گله ای ندارم ها. به هر حال شرایط من اینه دروغ چرا؟ با عدم همکاری آدرینا برای مسواک زدن و شیر شبانه که خدا رو شکر دیگه پرونده اش بسته شد مثل چی میترسم این سناریو ما هم باشه کلی خجالت زده ام کردی ازم یاد کردی. از منی که کمترین کار رو هم تو این موقعیت حساس نکردم. خانومی و معرفتت رو میرسونه اوه چقدر حرف زدم! ولی چقدر هنوز حرف میشه زد با تو و از تو و پسر جونت شاد و سالم باشید و خدا میدونه که چقدر خوشحالم که با همه سختی هاش تموم شد...
عاطفه
پاسخ
و با تمام این تشکرها باز مدیون محبتت میمونم. بودن ادم های مهربون خیلی خوبه ولی از نبودنشون غصه نخور، خدا پشت و پناهت باشه عزیزم و خدارو شکر که شیردهی شبانه شاهزاده خانوم و به موقع قطع کردید، مطمنم با اقتدار و اگاهی و دانایی شما انشالله هیچ وقت واسه گل دختر مشکلی پیش نمیاد
رومینا
30 اردیبهشت 93 12:38
وای عاطفه جونم با هر خط از نوشته هات بفضم گرفت خیلی خوب درکت میکنم چون ختنه رادوین هم وقتی 3 ماهه بود اصلا از بخیه و حلقه استفاده نکرد دکترش برد تو اتاق عمل بیهوشش کرد . نمیدونی چه حس بدی داشتم . تو عمرم اینقدر اشک نریخته بودم . هیچ وقت دوست دارم تاریخ اون روز یادم بیاد . . ولی خدا همیشه بزرگه و به ما مامانها یه نیرو صبری میده . با نوشته هات خیلی تو فکر رفتم اخه دندونهای رادوین هم چند تا لکه سیاه شده باور کن همین که پست قبلی رو خوندم سریع وقت دندانپزشکی گرفتم ترسیدم امیدوارم که هر چه زودتر خوب خوب بشه و دیگه هیچ وقت ناراحتی و مریضی نبینی.
عاطفه
پاسخ
خیلی سخته .. انشالله که هیچ مشکلی نباشه. سلامت باشی و ممنونم
مامان مریم
30 اردیبهشت 93 12:38
وای عاطف چقدر گریه کردم باهات وقتی صورت خونینه پادشاهمو بعد عمل دیدی..چقدر درکت کردم وقتی پاهات سست شد و...چقدر خوبه که خونواده ای داریم که هیچوقت تنهامون نمیذارن و چقدر خدا رو شکر که حال پادشاهم خوبه ... واقعا چرا صورتشو تو اتاق تمیز نکردن ؟! نمیدونستن چه به روز یه مادر منتظر میارن؟!
عاطفه
پاسخ
مریم باورت نمیشه چقدر بودن شما و اینکه اینجور ادم و درک میکنید خوبهانشالله خودت و مهتابم و عزیزانت سلامت باشید و هیچ وقت تجربه ی اینچنینی براتون پیش نیاد انشالله.ممنونم بابت همه چی از بس بی احساسن ! البته بعدش پرستارا خیلی دورش گشتن و قربون صدقه اش رفتن ولی اون لحظه ... شایدم عقلشون نرسیده بود
مامان ابولفضل
30 اردیبهشت 93 14:07
خدا واسه هيچ پدر و مادري نياره كه شاهد درد كشيدن بچشون باشن...منم گريم گرفت.... خداروشكر كه همه چي به خير گذشت... تو اينجور موقعيتا آدم اطرافيانش و ميشناسه وگرنه تو خوشي كه همه با هم هستن... مواظب پادشاهمون باش و ببوسش....
عاطفه
پاسخ
ممنون از همدلی و لطفتواقعا خدارو شکر اره دقیقا ! چشم لطف داری گلم
مامان مریم
31 اردیبهشت 93 16:49
خودت شاهد باش هی میخوام خوب باشم خودت نمیذاری ... الهی عاطف جون مگه من دلم میاد الان اذیتت کنم تا حالام اگه سر به سرت میذاشتم واسه این بود که حس کردم مث خودمی با جنبه بعدشم من الان سی سالمه دیگه نن جون باید خانوم باشم دیگه سر به سر بچه مچه ها نذارم مخصوصا اینکه یکیو داری که حرصت بده دیگه من خیالم راحته ازین بابت (خدا مادر شوهرتو برام حفظ کنه )
عاطفه
پاسخ
اگه بمیری دلم برات تنگ میشه .. خدا خیرت بده که دردم و دو تا نمیکنی
مامان نفس طلایی
31 اردیبهشت 93 22:32
وای عزیزم چه روزای سختی بودن .... واقعا خدا رو شکر که به خیر و خوبی تموم شد این روزا و الحمدلله که ادم های خوب دور و اطرافت هستند برای تکیه کردن الهی همیشه در کنار هم سلامت باشین
عاطفه
پاسخ
ممنونم مهربونمشکلات ، شکلات شدن یا نه ؟
زری مامان مهدیار و صدرا
2 خرداد 93 0:21
عاطفه جونم یه دنیاااااااا شرمنده من اصلا نمی دونستم اینقدر روزای سختی رو گذروندی پا به پای نوشته هات اشک ریختم و آفرین گفتم به قوی بودنت و مامان بودنت ایشالا که سایه ی پر مهرت همیشه روی سر پسرک بی نظیرت باشه و نازنینت همیشه سلامت باشه واقعا احسنت باید گفت به خانواده دوست داشتنی و مهربونت امیدوارم بلا همیشه از پادشاهت دور باشه منو ببخش که اینقدر دوست بدیم و نمی دونستم و نتونستم حداقل با یه تماس اندکی دلداری و تسکین باشم
عاطفه
پاسخ
تو عزیز دلمی. میخواستم خودم بهت زنگ بزنم ولی گفتم با حضور اون دوتا فرشته نازنین فکرتو مشغول نکنم. لطف شما همیشگیه. خیالت راحت ثابت شده ای دوست گلم
مامان مریم
6 خرداد 93 8:22
خانوم ببخشید من تو این دوتا پست کامنت گذاشته بودم سانسور شدن یا اینکه وبلاگتونم دیگه با ما سر ناسازگاری گذاشته ؟!
عاطفه
پاسخ
هنوز تایید نشدن، چون میخواستم حتما جواب بدم
محبوبه مامان ترنم
8 خرداد 93 14:46
الهی... خدا را شکر که اون روزها تموم شده به سلامتی. با همه وجودم درکت می کنم عاطفه جان. خدا به همه بچه ها و پسر نازت سلامتی بده الهی. عکسش با لباس بیمارستان ته ته مظلومیته.....چی کشیدی مادر.... خدا را شکر که الان خوبه.خدا را شکر
عاطفه
پاسخ
ممنونم از همدردیت عزیزمواقعا خدارو شکر
خاله زری ( مامان آرمان)
8 خرداد 93 16:05
خدای من چقدر وحشتناک بود برای من حتی تصورش هم سخت بود چه برسه به شما که تجربه اش کردی خدا خودش از دلت خبر داره که چقدر سخت بوده ایشالله که دیگه از این به بعد هیچ وقت گل پسرتو مریض احوال نبینی اما واقعا آفرین داری بارک ا... به شما مامان شجاع
عاطفه
پاسخ
خدارو شکر که گذشت
مامان ماردین
11 خرداد 93 12:44
سلام عزیزم نوشته هات رو خوندم نمیشناسمت ولی انقدر تحت تاثیر قرار گرفتم که اشکم بند نمیاد شاید چون مادرم و درکت میکنم از خدا میخام به بچت سلامتی بده و برات حفظش کنه قدر خودتو بدون به حرف بقیه هم گوش نده شاهزاده کوچولوتو هم ببوس
عاطفه
پاسخ
چشم