مروارید
نشستی تو بغلم ، داری فیلم تولد 5 سال پیش عمه سمیه رو نگاه میکنی و من این گوشه صفحه تایپ میکنم ...
قرار بود از شب قبل چیزی نخوری و دیر وقت بخوابی ، مامان مرضی مهربانم با زهرا کوچولو از صبح اومدند پیش ات تا باهات بازی کنند و برنامه رو طبق گفته دکتر پیش ببریم . مامان نهار آبگوشت درست کرده بود و باباکریم هم اومد و دور هم غذارو خوردیم و بعد شروع کردی به بازیگوشی . لوبیا و باقالی هم مامان گرفته بود و تو هر بلایی خواستی سرشون آوردی . به خودمون که اومدیم ساعت 6 عصر بود و تو هنوز خواب ظهرت مونده بود. با هزار بازی و ترفند مامان مرضی خوابوندت و بعد که بیدار شدی حمام بردمت و دوباره بازی و کلی غذا و خوراکی تا فردا زود گرسنه نشی. ساعت 10 با مامان مرضی رفتید زهرا رو رسوندید و برگشتی و بازم بازی و غذا .. ساعت 11 بابا کریم اومد و با اونم کلی قایم موشک و بدو بدو کردی تا 12 شب که یواشکی رفتند و خودت میگفتی بریم بخوابیم دیگه و بعد چند دقیقه خوابت برد.
و از همون لحظه من همه چی و جدی گرفتم و دلهره نذاشت تا صبح پلک رو هم بذارم ! برعکس همیشه با اون همه بازی و خستگی روز قبل صبح ساعت 7 بیدار شدی و گفتی بستنی میخوام ! ناصر تازه از سرکار اومده بود و تو آشپزخانه بود بلافاصله صداش کردم و با لحنی که متوجه شه پرسیدم بابایی بستنی ها تموم شده ؟ و اونم سریع فهمید و در فریزر و باز کرد و بستنی ها غیب شدند و تو که سراغشون رفتی اثری نبود البته یه سایه ای ازشون پیدا بود که گولت زدم و بعد تا ساعت 10 که وقت عمل بود چیزی نخواستی.
مامان مهین بی خبر از صبح اومد دم خونمون و بابا کریم هم ساعت 8 اینجا بود با 5 میلیون پول .بیمارستان که رسیدیم عمو مجید هم اومد و ما حسابی شرمنده شدیم.
تا اینکه صدامون کردند و پرونده تو تحویل دادیم و الهی بگردم مامان لباس بیمارستان و گرفتیم و گفتند شما رو بیاریم . بغل بابایی بودی و من رفتم بیرون از اتاق . آمپول و که زدند اومدم تو تا لباسات و عوض کنم. داشتی گریه میکردی که یکدفه بیهوش شدی. خدا واسه هیچ پدر ، مادری نیاره ! هم من و هم ناصریه لحظه هر دو ترسیدیم. خانم پرستار حال ما رو که دید بلافاصله گفت این حالت طبیعیه و شما رو از بغل بابا گرفت و برد و ناصر هم اومد و شما رو بوسید ولی من همچنان سر جام خشکم زده بود.
اتاقی که توش بودیم یه خانواده دیگه هم بودند که پسرکشون مثل شما عمل داشت و اون لحظه تو ریکاوری بود و سعی میکردند من و دلداری بدن و اون وحشت بی دلیل و ازم دور کنند ولی 2 جمله که گفتند و جواب شنیدند ، خودشون گریه شون گرفت و من از اتاق اومدم بیرون و مامان مهین اومد کنار شما و ناصر تا آیه الکرسی برات بخونه و چند آیه قرآن . و من تو حیاط موندم کنار عمو مجید و شروع کردم یس خوندن و صلوات فرستادن.
و عقربه ها به کندی گذشتند ... و خدا رو شکر که بابام و عموم و مادر بزرگم بودند و خدارو شکر که اون یکی مادربزرگمم بی خبر خودش و رسوند به ما و بماند که کلی هم اون اشک ریخت و اونجا هیچکس من و آروم نمیکرد ، چون دل هممون پیش تو بود و همه به یک اندازه دل نگران و من فدای بابام بشم که هی پیامک میزد بابایی من صلوات فرستادم ایشالله چیزی نمیشه و میگفت من دعا کردم نگران نباش و ...
و اگه تماس های اون آدم هایی که به خدا اصلا ازشون انتظار نداشتم و فکرشم نمیکردم نبود چه ثانیه هایی تلخی بود اون لحظه ها ! کسایی مثل دخترعمه هام ، خاله هام ، دوستام ، همکارای سابق ، دخترعمه مادربزرگ ! زن دایی ام و ..
هرچی به ساعتی که بهمون وعده داده بودند نزدیک تر میشدیم قلبم بیشتر به سمت دهانم میومد .. 12 و نیم بود که صدای ناله های پسرک و شنیدم. فرصت واسه صدا کردن ناصر و بقیه نبود . من و یکی از مادربزرگام پشت در اتاق عمل بودیم و بقیه داخل اتاقی که قرار بود 2 ساعتی بمونه.
پشت در این پا و اون پا میکردم و نمیذاشتن در و باز کنم . میگفتند باید هوشیاری اش کامل بشه ، قشنگ که گریه کردی ، از این فاصله که صدات و شنیدم و سردی دستام و که حس کردم و نگاه هایی که روم سنگینی میکرد یاد لحظه ی تولدت افتادم !
یاد گریه ات و سکوتم ! یاد بزرگی خدا ...
روی تخت با اون لباس آبی که آوردنت بیرون ، دستای سنگین پرستار و که رو تنت دیدم و از همه و همه و همه بدتر صورت خونین ات و پاهام سست شد ! انگار تو مجلس عزام ! از هوش رفتنم و کاملا احساس میکردم تا اومدم بیافتم یه دستم و گرفتم به لبه ی یخچالی که تو راهرو بود و یه دستم و پرستار گرفت ! همون بود که بلافاصله بغلت کرد و نذاشت طبق گفته دکتر خوابیده به اتاق منتقل ات کنند. از خدا کمک خواستم،اینبار همه چیز و میفهمیدی و واقعا بهم احتیاج داشتی. سفت ایستادم.بلند گفتم: جـــــــــــان مـامـان؟ عزیز دلــم! اینجام قشنگم! آروم شدی ! پلکات افتاد رو هم ، دوباره خوابیدی ...
و خانواده دل نازک من ، گریه میکردند . مامانم از ساعتی که راه افتاده بود و اومده بود تا لحظه ای که میخواستیم شما رو ببریم فقط اشک ریخت . عمو مجید عزیزم اصلا طاقت دیدن شما تو اون حال و نداشت . مامان مهین و مامان ثری هم و بابام !
سرپرستار اومد و صورتت و پاک کرد (من نمیدونم اینکار و تو اتاق عمل نمیتونستن بکنن؟ ) و تو دوباره بیدار شدی و فقط تو بغل خودم آروم میشدی . باز خوابیدی تا دو ساعت بعد و میانش چند باری بیدار شدی . حتما باید چیزی میخوردی و دفع داشته باشی تا مرخصت کنند.
هرچی ازت میخواستیم کمی آب بخوری قبول نمیکردی ، انقدر ناز و بی حال شده بودی که دکتر با اینکه بر خلاف قوانین بود اجازه داد تا ما شما رو تو حیاط ببریم و کمی بچرخونیمت تا چیزی بخوری و مامان مرضی هم با من اومد و ساندویچ هم دستش بود و شما گفتی نون میخوای و ما با ترس بهت دادیم چون گفته بودند تا 2 ساعت غیر از مایعات نباید چیزی بخوری و خوشبختانه حالت بد نشد و داخل که رفتیم آب هم خوردی و بعدش چون دستشویی هم کردی بالاخره برگه ترخیص امضا شد و بر خلاف خط و نشون های بابا ناصر ، از بس که مثل همیشه از محبت خانواده مامان شرمنده شده بود ما به جای خونه خودمون ، خانه سبز مامان ثری اینا رفتیم تا خاله ها و زن داییم کنار همدیگه به شما برسند و تا ما رسیدیم همه از واحد های خودشون با یه خوراکی خوشمزه برای شما پیداشون شد. ( زندایی ماهیچه درست کرده بود و خاله مژگان ژله و خاله زهرا برات سوپ گذاشته بود ) شب هم به اصرار اونا با مامان مرضی رفتیم طبقه بالا خونه خاله زهرا موندیم و شما تا صبح صد بار از درد به خودت پیچیدی . و دستشون درد نکنه که قبل از ساعت خوابتون کلی با شما بازی کردند تا حواستون پرت شه و دست به بخیه دندان های جلویی نزنی و مامان مهین اینا هم با حانیه و محمد و ملیکا اومدند پیشتون و کلی هم با اونا سرگرم شدی. سفره شام که پهن شد از بس ضعف داشتی یهو گفتی به به غذای خوشمزه و من یه ذره بهت دادم و برای اینکه باز هوس نکنی بردمت پشت بام و با مامان و خاله مژگان نوبتی نگه ات داشتیم تا همه غذاشون و بخورن و من باز هم شرمنده ی محبت اطرافیانم شدم.
و اینجوری بود که ما در کنار آدم هایی که همیشه مدیون محبت هاشونیم 3 روز و 2 شب درد کشیدن شما رو تحمل کردیم و فقط با بازی بچه ها کمی حواست و پرت میکردیم و خدا رو شکر کردیم که به سلامتی از این مرحله سخت هم گذشتی و دعا کردیم که انشالله شما و همه ی بچه ها همیشه سلامت و شاد باشید.
صبح شنبه (قبل از عمل )
ظهر شنبه
غروب شنبه ( خانه مامان ثری )
صبح یکشنبه ( خانه خاله زهرا )
1- ریشه 4 دندان جلویی با جراحی لثه در آورده شدند و 4 دندان آسیا عصب کشی شدند و 4 دندان روکش ! و خدارو شکر از 20 دندان موجود 4 تاش سالم بودند . ( علت هم همان که گفته بودم شیردهی شبانه + تغذیه نامناسب اعم از کیک و شکلات ! که البته جنس نامرغوب دندان هم بی تاثیر نبود )
2- بعد از اینکه خانه اومدیم یکی یکی کبودی های دست پسرک که ناشی از وصل سرم و پیدا نکردن رگ بود نمایان شد .. و برای من نازک نارنجی هر یک دونه اون کبودی ها و تجسم دردش روضه ای بود بی صدا ، بی صوت که فقط چشم میخواست و اشک !
( پسرک هر دفعه ای که جای سرمش درد میگیره صدام میکنه و میگه مامان دکتر آمپولم زد . میزنیش ؟ با چوبا ؟! و به خدا من نمیدونم این چوب و دیگه از کجا یاد گرفته ! و منم بغض میکنم و میگم اگه تو بخوای آره ! ولی بیا فکر کنیم اگه نمیزد که دندونات خوب نمیشد ! دکتر نازه باشه ؟! و همیشه سکوت میکنه ... تا باز سرم و ببرم بالا و بگم خدایا ممنونم )
3- بر عکس زمان دنیا آمدن پادشاهم که تا چند ماهگی اش از عمو جان اثری نبود این بار تا از بیمارستان بیرون آمدیم به گوشیمان زنگ زدند و حال پسرک و پرسیدند و شب هم جاری خانم تماس گرفتند.
4- مامان مریم هم قبل از مرخص شدن پسرک با بابای خودم به بیمارستان اومدند. ( نصفه راه و خودشون اومده بودند البته ، که بسی ما را شرمنده کردند )
5- اگر مادرم و مادربزرگ هام و خاله هام و بقیه نبودند روز خیلی سنگینی برام بود ولی با حمایتشون سخت ولی شیرین گذشت.
6- از دوستای وبلاگی مخصوصا الهه ی عزیزم یه دنیا ممنونم. انشالله در پناه خدا ، زندگی شکوفه های دوست داشتنی تون همیشه بهاری باشه .
7- راستی؛ غیر از ساعت عمل مثل تمام مراحل سخت بزرگ شدن پسرک (واکسن،بیماری و..) باز ناصر نبود ...
8- خنده های پسرک با اون دهان بی دندان ، من و یاد روزایی میندازه که زود گذشتند ! و مدام خیال شیرینی بهم میگه ؛ غصه نخور ، زود در میان .