زندگی
یه وقتایی دلم میخواد زمستون بشه و یه برف سنگین بیاد و من کنار همین شومینه خونمون سرم و بکنم زیر یه پتوی سنگین و فارغ از تمام دنیا سه ماه بخوابم ! عین یه خرس !
بعضی وقتا هم انقدر خوشحالم که روزا بلنده و همش آفتاب میخوره به این شیشه های بلند پنجره و باید کلی دلیل بیارم تا پادشاه قانع شه که یه چرت کوتاه بزنه و اون مدام تاکید کنه بگه : ببین ! شب نشده ! نباید بخوابیم !
و تمام عشق اش این باشه که بفروشه و بفروشه و بفروشه !
و به عنوان میان برنامه ! کیک درست کنیم.
امروز خیلی خوب گذشت . از اون روزایی بود که خدارو شکر گفتن داشت . دیشب اصلا خوب نخوابیدیم. بابای خونه مثل همیشه نبود و پسرک من سرماخورده بود. تا صبح هم بالا آورد ، هم جاش و کثیف کرد ، هم ده بار بیدار شد و بهانه دستشویی و آب و بغل گرفت و هم صد بار این پهلو به اون پهل شد برای بهتر نفس کشیدن با اون خس خس آروم سینه اش.
ولی همین که خروس همسایه دم سحر شروع کرد به قوقولی قوقول کردن نشست سرجاش و داد زد : هوراااا ! صبح شد ! عاطف صبح بخیر !
و به همین سادگی تمام لحظه های کشدار شب به پایان رسید و روز زیبامون شروع شد !
پسرک تو همون آغوشم وقتی مسیر اتاق تا دستشویی طی میکردیم برای شستن صورت اعلام کرد : امروز دیگه خوب شدم ! از اون شربت توت فرنگیه نمیخورم!از اون بدمزهه نمیخورم ! شیر میخورم با ازونا که بابا ناصر میخوره (نسکافه) عسلم میخورم ! کیکم میپزیم . خب ؟
قول میدم دلمم درد نمیگیره ! ماهی فروش بازی هم بکنیم.
و برنامه مون ریخته شد !
دیگه بماند که با چه ترفندی هر دو شربت و خورد و صبحانه چایی و نون پنیر دادیم بهش و کیک هم نپختیم (چون دقیقا قبل از خوابش کیک و از فر در آورده بودیم ) و یک سر به مهدکودک زدیم و برگشتیم .
ولی هرکاری کردیم از زیر بازی منتخب پادشاه نتونستیم در بریم . اینبار علاوه بر کنسروهای موجود در خانه تمام لگوهای بازی به ترتیب چیده شدند و فریاد آقا بلند شد که " بدو ماهی ! ماهی خوشمزه !
و جالب اینکه وقتی لگوویی رو برمیداشتم به عنوان خرید ! راهنمایی می فرمودند که :
به نظر من که از اونا برندارید ! ماهیش مُرده ! بو میده ! این یکیا خوشمزه اس !
و وقتی میگفتم واسه پسرم میخوام .تاکید میکردند پسرتون فقط از اینا میخوره که بو نمیده !!!
خلاصه که موجودی امروزمونم تو ماهی فروشی خرجش کردیم و با خیال راحت حالا سر به بالش میذاریم و خوشحالیم که کاسب خونمون انقدر خوش اخلاق و مهربون و دوست داشتنیه که با تن تب دار و چشمای نم ناک و بینی قرمز و جسم بی حال میخنده و تخفیف میده و سر به سر مشتری اش میذاره .
و از همه مهمتر ؛ درست لحظه ای که میخواد بقیه پول و بذاره تو دستم ، چشم تو چشمم میشه و میگه : امروز بهت گفتم دوسِت دارم ؟؟؟
و بعدش دیگه اصلا مهم نیست که ریز میخنده و نگاهش پر از شیطنت میشه و خوشحال که ادای من و درآورده ! همین که این دیالوگ عاشقانه از لب دوست داشتنی ترین پادشاه دنیا خطاب به من خارج شده برای تمام عمرم با عشق زیستن کافیه !
خدایا ، برای این لحظه های فراموش نشدنی زندگی پایانی قرار نده . ممنونتم .