یادش بخیر
چند روز پیش داداشم به هوای بازی با پسرک اومد خونمون و حرف از قدیما شد ! همزمان جفتمون یاد تولد مشترکی افتادیم که درست 21 سال پیش برامون گرفته بودند که البته اصل تولد برای من بود . دقیقا خرداد سال 72 . و هر دو سراغ فیلم اش و گرفتیم که خبری ازش نبود و تقریبا فراموشش کرده بودیم. این شد که هر دو گشتیم و گشتیم و تا اینکه امروز وقتی واسه نهار رفتم خونه ی مامانم موقع برگشت خیلی عجله ای یه پلاستیک پر از سی دی و که توش برنامه های داداشی بود و بالای کمدش ، باز کردم تا ببینم فیلمی داره که ندیده باشم و بیارم تا به همراه پادشاه تماشا کنیم که یکدفعه ..... بعله ! با کمال خوش شانسی سی دی تولدی که چندین سال قبل از فرمت ویدیو خارج شده بود یافت گردید.
حالا از اون موقع تا حالا صد بار دیدمش و هر دفعه لبخند روی صورتم عمیق تر شده.
خونه ی قدیمی حیاط دار که چند تا از مهمونا دور حوضش نشستند . جایزه هایی که به صورت قرعه کشی به بچه ها داده میشه. صورت شرمگین و خجالتی من . لباس عروسی که چقدر اذیتم کرد ! مصاحبه ی بامزه بابام با من . خنده ی قشنگ همه ی مهمونا از اول تا آخر فیلم . رقص خنده دار و دوست داشتنی بچه ها ! و یاد و تصویر اونایی که از مینمون رفتند مثل عمه ام . اکثر بچه های حاضر در جمع چند سالی هست که ازدواج کردند و خودشون مامان و بابا شدند . چند تاییشون در شرف ازدواجند که اون موقع نوزاد بودند و من هی میرم بغلشون میکنم و ازم میگیرنشون. لباسای از مد افتاده و خنده دار که چقدر از دیدنشون خوشحالم شدم.
مامان و بابام ! چقـــــــــــــــدر جوون بودند. یاد خیلی چیزا افتادم. همون روز من و بردند یه آرایشگاه خانومی که دوست مامانم بود و موهام و مصری فانتزی کوتاه کردند . انقدر از کشیده شدن تیغ پشت گردنم چندشم میشد و گریه کردم که هنوزم تلخیش یادمه ! نزدیک بود به خاطر گریه ام کتک بخورم اون روز . لباس چین چین سفیدم و مامانم دوخته بود. کار گلدوزیش همون روز صبح تموم شد . قشنگ یادمه ! یه مستاجر داشتیم که تو خونه اش گلدوزی میکرد و طرح اش و اون زده بود. چقدر باعث خارش و اذیتم میشد. هیچ وقت عادت به اون لباسا نداشتم و هنوزم ندارم. سر جایزه هایی که به بچه ها میدادن دلم میسوخت . راضی نبودم. با اون سن ام می فهمیدم داره پارتی بازی میشه . ولی با همه ی اینا چقدر خوشحاااال بودم. شاید بیشتر از روز عروسی ام . خیلــــــــــی بیشتر . همه چیز رویایی و غرور آفرین بود.
اون روز دستم پر از النگو بود . و یه گردنبند مروارید که چند بار دور گردنم پیچ خورده بود رو لباسم . یه شاخه گل گلایل سفید !!!! تو دستم و در تمام فیلم خنده از روی لبم محو نمیشه . چقدر همه شادند .
حال خیلی خوبی دارم.
پسرک وقت تماشای چند باره ی فیلم میگه بسه دیگه ! همش خودت و میذاری . مگه من تولد ندارم ؟ بعد وسوسه میشم که سر به سرش بذارم . میپرسم مامان تو کجایی راستی ؟ به این خیال که گله کنه و فکرش درگیر شه که چرا نبوده ! زهی خیال باطل ! جوابی که شنیدم تا زین پس فکر نکرده پرسشی نکنم بدین شرح بود : نمیبینی تو کوچولویی ! بذار بزرگ شی بعد من میام پیش ات دیگه ! ای بااابااا !!!!
- مامان مرضی گلم ، دستت رو میبوسم به خاطر تمام زحمت های ارزشمندی که تو زندگی کشیدی. تو یکی از فوق العاده ترین مادرای دنیایی ! دوستت دارم.
من چه کاری میتونم برای پادشاهم بکنم تا بیست سال دیگه انقدر خوشحال و ذوق زده بشه با یادآوریش ؟؟؟
این پست عکس دار شد.